بی سر زمین تر
از یک فریاد رهاییم
در خلوت
گوش های که
پُر از طنین تنهایی ست.
در گریزم
به سرعت یک گردباد
در من شور با تو رفتن هویداست
من از تنهایی نه
من از درد نه
من از
روحی شرقی خودم می گریزم
روح شرقی که
سال ها به من گریز آموخت
می گریزم
و
روسری ام را سایه بانی می کنم
به وسعت روشنایی آفتاب
تا
از دست های تو
برجی بنا کنم
بر فراز دنیا...
کریمه شبرنگ
پنجم بهمن نود و هفت |