نشسته بر رخ آيينهام غبار ملال
بلاى جان من این عشق گشته در همه حال
ميان بيت نگاه تو آنچنان غرقم
كه واژه واژه مرا مى برد به زير سؤال
بیا به حجلهی آغوش من به مهمانی
اگرچه وصل تو گردیده آرزوی محال
مرا دوباره به معراج خویشتن برسان
که هست عشق تو پاکیزهتر از آب زلال
در این جهان که سراسر پر است از زشتی
به خوبی تو نگاهم نیافت هیچ مثال
به فصل پنجم عمرم نشستهاى، اى عشق!
و در طریقت من غیر عشق نیست حلال
به سوی میوهی ممنوع میرود دل من
که روح آدم با عشق میرسد به کمال |