شعر نو و یا به عبارت دیگر، آن چه شاعران امروزی ما می سرایند، واقعاً
مبتذل و آبرو ریزی محض است. خصوصاً در کشوری مثل افغانستان که از کارگر سرِ
کوچه گرفته تا استاد دانشگاه همه شاعر و اهلِ ادبیات هستند. به یک معنا،
افغانستان امروزی به قول آدورنو و هورکهایمر: "از درخششِ ظفرمندِ فاجعه
تابناک است". فاجعه تمامِ حوزه های فرهنگی، ادبی و سیاسی ما را به تسخیر در
آورده و هر چه داریم نمودارِ مطلقِ فاجعه است. شاعران ما، هر کدام منتقدانِ
دو آتشه ی ادبیات کلاسیکِ فارسی اند اما به زحمت در میان این نسل
کاراکترهای مثل خاقانی و رودکی را می یابیم، حتی در ایران شاعری هم ارزِ
خاقانی وجود ندارد.
به نظرِ من، شعر نو باید یک قدم پیش تر و یک سر و گردن بالاتر از شعر قدیم
فارسی باشد؛ اما آن چه در حوزه زبان فارسی می بینیم؛ شعر نو و مخصوصاً شعر
سپید به پای قصیده های فرخی سیستانی هم رسیده نمی تواند، چه برسد که چیزی
فراتر از اشعار فرخی و شاعران هم عصر او باشد. به لحاظ استعاره شعر های
فرخی واقعاً ناب است. کلماتِ فرخی آن قدر موزون، قشنگ و پر محتوا است که
شعر نو در برابر آن احساسِ حقارت می کند. در نقاط دیگر دنیا، مردم پیش رفت
می کنند، اما در جامعه های شرقی، مخصوصاً حوزه زبان فارسی، انسان ها پس رفت
می نمایند. به این معنا، که هر چه زمان بگذرد وضعیت بدتر می شود؛ دو قرن
بعد شاید همین شعرهای مبتذل کنونی را هم نداشته باشیم و شاهد چیزی باشیم که
از نام بردن آن بشرمیم.
وضعیت ادبیات در افغانستان واقعاً تراژیک و غم انگیز است. نسل نو ادبیات
کشور، سطحی نگر، کم سواد و مطلقاً بی خبر از گذشته فرهنگی خویش به بار آمده
است. مجموعه های شعری این نسل را اگر بخوانیم؛ شعرهای اکثرِ شاعران با نام
و نشانِ ما حتی به اندازه نثر هم موزون و پر محتوا نیست. محتوا در شعر نو
افغانستانی کاملاً رخت بر بسته است. زبان، ملال آور، خسته کننده و غیر
معیاری است. آن چه شعر گفته می شود، اگر هر چیزی باشد مطلقاً شعر نیست.
برخی از شاعران ما، چرندیاتِ خویش را جمع آوری نموده و به نامِ شعر بیرون
می دهند. شعر، قصه ی رفتن به تخت خواب و توصیف نحوه غذا پختن در آشپزخانه
شده است. حتی خیلی از شاعران فارسی زبان، برای تشناب رفتن و نحوه گُه کردنِ
خود هم شعر سروده اند و در توصیف آن کلماتی را سرِ هم می نمایند. برخی از
شاعران ما، ادعا دارند که شعر فلسفی می سرایند، اما اگر به شعرهای شان نگاه
کنیم؛ چیزی بیش تر از پریشان گویی های شاعرانه نیست. شعر فلسفی، نیازمندِ
سواد فلسفی است. فلسفه را باید خوب فهمید تا بتوانِ شعر فلسفی سرود. از سوی
دیگر، شعر با فلسفه هیچ جور در نمی آید؛ فلسفه تکیه بر عقل دارد، اما شعر
در بندِ خیال و توهم گرفتار است. جمع نمودن خیال و عقل فقط در سپهر فکری
شاعران افغانستان قابل جمع است و در دیگر جا ها کاربرد ندارد. همان طوری
که، اسناد دانشگاه های ما فقط در افغانستان می چلد و در دیگر کشورها باطل
است؛ شعرِ شاعران ما نیز همین گونه است.
از سوی دیگر، شعر در افغانستان مبدل به پناه گاه شده است. پناه گاهی که، در
آن هر جنایتی دلت خواست انجام بده و کسی کاری به کارت ندارد. حتی دستِ
قانون به تو نمی رسد. تو شاعر هستی و شاعر یعنی کسی که از مرحله قانون گذار
کرده و اکنون حکمِ موجود #فرا_قانون را یافته است. اگر مجریانِ قانون به
حکم قانون بالای شان قانون قابل اجراء نمی باشد؛ بالای شاعر به این دلیل که
شاعر است، قانون مملکت نباید اجرا شود. شاعرانی را می شناسم، که "سم سیه"
دم و دستگاه دارند و همانند شاهانِ قدیم برای خود "حرم سرا" ساخته اند.
دخترکانِ تازه به دوران رسیده را شکار می کنند و در بدل سکس و هم خوابگی،
شعرهای آن ها را ویرایش، اصلاح و تا حدی هم چیزهای اضافه می کنند. این
شاعران، در واقع مصداق کاملِ همان شاهان قدیم است. اگر شاهان و حاکمان در
گذشته از راه زور و قدرت برای شان حرام سرا می ساختند و دخترکانِ خوش رو را
به چنگ می آوردند. حالا تشکیل نمودنِ حرم سرا راحت تر از گذشته شده است.
فقط شاعر باش و دستی در کارهای استخباراتی نیز داشته باش؛ دخترکانِ تن فروش
با پاهای خود به دروازه ات می آیند. نیازی به اعمالِ زور و خشونت نیست.
برده داری مدرن یعنی همین. یکی از راه پول دیگری را می خرد و برده خویش می
سازد. یکی، دیگری را در دفتر خود استخدام می کند و برده می سازد. و یکی
اما از راه سواد و ادبیات، برای خود برده جنسی جمع می کند و شب ها را در
آغوش گرم دختران به صبح پیوند می زند.
|