کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

 

    

 
فــــــــــــــردا

 

 

 

شب فرارسیده بود؛ همه جا تاریک و سرد بود، درختانِ پارکِ کنار رودخانه در تیره­گی شب چونان اشباح غول­پیکرِ یخ بسته به نظر می رسیدند. چند تنی که این جا و آنجا زیر آن اشباح غول­پیکر تا لحظاتی قبل، مشغول قدم زدن بودند، اینک عجله داشتند تا پیش از این که سرمای جانگذار زمستان خون را در رگ های شان منجمد بسازد، خود را به خانه های شان که در آن سوی رودخانه، در شهر موقعیت داشت برسانند. پس از لحظاتی پارک خالی و خلوت شد؛ خالی و خلوت حتا از پرنده گان و سنجاب های کوچک درختی؛ همه به خانه ها و لانه هایشان رفته بودند.

پارک در سکوت سرد و سنگینی فرو رفته بود و تنها صدای امواج رودخانه و تصادم یخ­پاره ها با همدیگر حین حرکت در رودخانه بود که این سکوت سرد و سنگین را برهم می زند.

نزدیک ساحل رودخانه، روی چوکی چوبی و کهنه، مردی نشسته بود. مرد حدود چهل سال سن داشت و ظاهرش نشان می داد که گویی همین اکنون از دفتر و یا از مجلسی رسمی آمده باشد؛ لباس مرتب و منظم، اما نه چندان گرم بر تن داشت، بر روی چوکی چوبی آرام نشسته بود، تکان نمی خورد و نگاه هایش به دور دست ها در آن سوی رودخانه؛ جایی که شهر و خانه های شهر موقعیت داشتند، دوخته شده بود. مرد غرق در افکار خویش بود؛ نه اشتباه کردم، مرد در درون خود غرقِ مجادله با خود بود. افکار سنگینی به ذهنش هجوم آورده بودند و او برای رهایی از این افکار و این مجادله راه فراری در خود جستجو می نمود.

مرد با خود گفت:

-          من ازفردا زنده­گی جدیدی را آغاز می­کنم. از فردا من آدم دیگری خواهم بود، فردا دنیا نیز دنیای دیگری خواهد بود؛ دنیای گرم، روشن و زیبا. فردا انتظار من به پایان خواهد رسید، فردا من خوشبخت خواهم بود، فردا همۀ انسان ها خوشبخت خواهند بود. فقط باید امشب را تحمل نمایم تا بتوانم به فردا برسم.

بعد اندکی خود را در چوکی جمع و جور نمود، دکمه های کرتیش را بست و بازوانش را با دستانش محکم گرفت تا حرارت بدنش به بیرون فرار نکند، آنگاه زیر لب گفت:

-          آه اگر این فردا زودتر می آمد، اگر می شد که کاری کرد تا فردا زودتر بیاید.

سپس ادامه داد:

-          خوب مهم نیست اگر فردا کمی دیر بیاید، حتا خوب هم است، چون من فرصت کافی خواهم داشت تا کار های را که قرار است فردا انجام بدهم، برنامه ریزی نماییم؛ کار های که در تمام عمر در فکر انجام شان بوده­ام اما هرگز موفق به انجام شان نشده ام.

-          پس در این صورت باید برنامه ریزی خود را از همین لحظه آغاز کنم. ای کاش قلمی و کاغذی می داشتم تا تمام برنامه های خود را می نوشتم. اما مهم نیست، حالا که قلم و کاغذ ندارم برنامه های خود را در ذهن خود حک می کنم.  

آن گاه مرد نگاهی به آسمان انداخت؛ هزاران ستاره بر سینۀ صاف و بیکران آسمان می درخشیدند، ستاره ها هر کدام خورشید های بودند که دنیا های دور دست را در اعماق کهکشان گرم می نمودند، مرد با خود آرام نجوا کرد:

-          ای کاش ستارۀ زیبای خود ما هر چه زودتر طلوع نماید، کاش خورشید زودتر بدرخشد تا ما به فردا برسیم؛ به فردای گرم و روشن.

وقتی فکر گرمی به ذهنش خطور نمود، سوزش جانگداز سرما را احساس کرد، آنگاه به اطراف خود نظر افگند تا مگر چاره ای برای گرم کردن خود بیابد، آما هر قدر که با چشمان خود اطراف را پالید جز درختان قد کشیده­ی پارک که چونان اشباحی با شاخ و پنجه های بزرگ به نظر می رسیدند و بته های که گویی کوتوله های بودند در خدمت این اشباح غول­پیکر، چیز دیگری به چشمش نخورد. وقتی از یافتن چاره ای برای گرم کردن خود کاملاً ناامید شد نگاهی به ساعت خود انداخت:

21:48

فقط کمی بیشتر از سه ساعت به صبح مانده است، یعنی من در مرز رسیدن به فردا قرار دارم، سه ساعت و اندی بعد من در فردا خواهم بود، فردا سه ساعت و اندی بعد آغاز می شود و من وارد زمان جدیدی می شوم. فقط باید سه ساعت صبر کنم.

بار دیگر سرما رشتۀ افکارش را پاره نمود و مرد متوجه گردید که به شدت می لرزد. باز هم با دستان خویش بازوان خود را محکم گرفت تا اندکی به بدن سرد و کرخت خود حرارت بدهد.  

مرد به رودخانه می نگریست که یخ­پاره ها در آن آرام و بی صدا در خاموشی و سکوت روان بودند، با خود اندیشید:

-          این یخ­پاره ها خوشبخت اند. اینان نسبت به من دو برتری دارند؛ نخست این که سرما را حس نمی کنند، چون خود سرما هستند و دیگر این که چه آرام و با شکوه روان اند و هرگز نمی ایستند تا انتظار بکشند. اینان انتظار را نمی شناسند، تمام آنچه را می دانند رفتن و حرکت کردن است. ناگهان فکری به ذهنش رسید:

-           آه چرا تا حال متوجه نشده بودم، عجب است که به نکته ای بدین وضاحت من در تمام این سال ها توجه ننموده بودم. این یخ­پاره ها فضیلت دیگری نیز دارند و آن این است که آنان به جانب فردا در حرکت هستند.

آنگاه با دست خود مسیر رودخانه را که از جانب غرب شهر به سوی شرق روان بود، ترسیم کرد.

-          بلی این یخ­پاره ها همراه با رودخانه به جانب شرق در حرکت اند، شرق همان جایی است که خورشید در آنجاست، گرمی و روشنایی در آنجاست؛ فردا در آنجاست. گویا من آن «رند ره نشین» و یخ پاره ها آن «رهرو»ی اند که در سرزمین های دور دست در جستجوی «سیمرغ» است[1].

-          شرق سرزمین آفتاب تابان است، شرق خاستگاه خورشید است، شرق به قول آن فرزانه­ی آگاه به ژرفای روان انسان «سرچشمۀ ناب حکمت حیات بخش» است و فردا من در شرق خواهم بود. نه اشتباه گفتم؛ فردا، شرق را برای من به ارمغان خواهد آورد. فقط باید از امروز عبور کنم تا به فردا برسم...اما «امروز» که تمام شده است، مگر نه این است که اینک شب فرا رسیده و سیاهی و سردی بر دنیا چیره گردیده است؟ اگر «امروز» به پایان رسیده است و من هنوز به فردا نرسیده ام، پس من در کجای زمان قرار دارم؟ امرزوم به پایان رسیده است و اما هنوز به فردا نرسیده ام، اینجا کجاست؟ آی مردم کمکم کنید؛ مرا به من باز گردانید.

مرد غوغای در سر داشت، هر لحظه به اضطرابش افزوده می گشت، رعشه بر اندامش افتاده بود، نمی توانست خود را کنترول کند. از جا برخواست و به قدم زدن در پیاده رو مارپیچی که از کنارش می گذشت و در چند متریش در سیاهی شب ناپدید می گردید، آغاز نمود. حین قدم زدن به خاطرش گشت که اگر با این افکار آزاردهنده مصروف باشد، نه تنها نمی تواند برای فردای خود برنامه ریزی نماید، بلکه شاید تا فردا دوام نیارد و نتواند فردا را ببیند. تصمیم گرفت تا دیگر به این موارد آزاردهنده نیندیشد و به جای آنها خیالات زیبا و آرامش بخشی را از گوشه و کنار ذهن خود پیدا نماید و خود را با آنها مصروف بسازد.

آن­گاه کوشید به گذشته بر گردد، به خاطرات خود، تا مگر خیال یا خاطره­ی را به خاطر بیاورد که بتواند خود را با آن تا رسیدن فردا گرم و سرگرم نماید. در نخست اندکی هراس داشت، می ترسید از این که به گذشته برگردد، می ترسید از این که در گیرودار چهل سال خاطره و خیال گیر بیفتد و هرگز نتواند خود را از آنها رها نماید، اما بعد با خود گفت:

-          اگر خاطره یا خیالی زیبا و گرما بخش پیدا نکنی که خود را با آن گرم نمایی، بی تردید که به فردا نمی رسی و هرگز طلوع خورشید را نخواهی دید. نه سرما، که کشنده­گی انتظار ترا نابود خواهد نمود.

آن­گاه همان گونه که در مسیر کوتاهی که حدود بیست گام بود، قدم می زد، آرام آرام به دنیای خیالات و خاطرات خویش فرو رفت. در صحرای ذهنش همه چیز مبهم، تیره و مه­آلود بود. هر چند کوشش می نمود تا تصویر واضحی به نظرش برسد، جز مه و غبار تیره و تار چیز دیگری به نظرش نمی­آمد. مرد حالت کاشفی را داشت که به سرزمینی بیگانه و ناشناخته گام گذاشته باشد؛ پهنای بیکران ذهن او انباشته از خاطرات و خیالات و آرزو ها بود، اما این خاطرات با خیالاتش چنان در هم آمیخته بودند که برای مرد ممکن نبود تا آنها را از هم جدا نماید، آنها همانند یک کتلۀ عظیم اما ناهمگون، چیزی شبیه حالتی که کیمیاگران باستانی آن را «بی­نظمی نخستین» می نامیدند، به نظر می رسیدند. این خاطرات و خیالات که چونان غباری بزرگ و پهناور در سرتاسر وادی ذهن او سایه افگنده بودند، برای مرد بیگانه و غریب می نمودند. شدیداً احساس ناراحتی می نمود، پس از سال ها این اولین بار بود که او به گذشته و خاطرات خود می اندیشید و سخت ناراحت بود که هیچ چیز آشنا در آنجا؛ در ذهنش، وجود نداشت، هرقدر در میان غبار خاطرات خویش جلو می­رفت، به ابهام و  تیره­گی آنها افزوده می­گردید. با خود فکر کرد ایا من وارد دنیای ذهنی خود شده­ام یا به سرزمینی ناشناخته گام گذاشته­ام؟ ایا این ذهن من است که برایم این گونه غریب و بیگانه می نماید؟ با این که پیش رفتن در درون این کتلۀ عظیمِ ناهمگون و بی نظم برایش آزار دهنده بود، اما مصمم بود تا دریافت نشانه­ی آشنا همچنان به سفر خویش ادامه بدهد. ناگهان در میان مه تیره و تار شکلی مبهم در نظرش هویدا شد، آرام آرام به آن شکل نزدیک گردید. وقتی به قدر کافی به نزدیکی آن رسید، دریافت که آن شکل ساختمان خانه­ی است؛ خانه­ی که پنجره­ی رو به او دارد. پنجره باز بود و در کنار پنجره زنی با دو کودک به سوی او می نگریستند، درخشش زیبای را در چشمان کودکان مشاهده نمود، احساس شعف و سرور سراپای مرد را فرا گرفت اما تا مرد خواست که جانب پنجره دستی تکان بدهد و بدین وسیله حضور خود را برای کودکان و آن زن اعلام بدارد که ناگهان غرش عظیمی به گوش رسید و غبار تیره و سیاهی چونان موجی عظیم به جانب او هجوم آورد و در یک لحظه همه چیز ناپدید گردید و مرد دوباره خود را در شب تاریک و در میان درختان کهن سال که همانند اشباح یخ بسته در آن شب سرد زمستان به نظر می رسیدند، یافت. لحظاتی گذشت تا او در یافت که از صحرای مه­آلود ذهن خود دوباره به آن پارک و آن شب سرد زمستان برگشته است. در حالی که در امتداد پیاده رو مارپیچ آرام آرام گام می گذاشت با خود گفت:

-          «فانیان در عمق ناکامی در انتظار خیر و برکتی هستند که از آنان دریغ شده است[2]». بار دیگر این جمله را زیر لب زمزمه نمود: «فانیان در عمق ناکامی در انتظار خیر و برکتی هستند که از آنان دریغ شده است». آن­گاه با خود گفت:

-          هایدگر یک نکته را اینجا اشتباه کرده است، اگر من این جمله را ویرایش نماییم، آن را این گونه می نویسم:

«فانیان در عمق ناکامی در انتظار معجزه­ی هستند که از آنان دریغ شده است».

آری! ما به معجزه نیاز داریم، معجزه­ی که در یک چشم بهم زدن ما را به فردا برساند، به فردای آفتابی و گرم.

فکر معجزه­ی که می توانست او را به فردا و آفتاب برساند، هیجانی اش ساخت، در درون خود حرکت موج عظیمی را احساس نمود؛ این موج حس عجیبی در او ایجاد نمود؛ حس هیجان، اشتیاق و دلهره...می پنداشت که لحظه­ی بعد این معجزه اتفاق خواهد افتاد و او باید خود را آمادۀ برخورد با این معجزه نماید. پس از لحظاتی با اندکی ناامیدی در حالی که می پنداشت به کشف مهمی دست پیدا کرده است به خود تذکر داد:

-          آه! من اشتباه می کردم؛ معجزه مرا به فردا نمی رساند، در فردا است که من معجزه را در میابم، بلی اگر به فردا برسم این معجزه را در خواهم یافت، معجزه­ی که سبب می شود من دیگر یک موجود فانی نباشم، انسانی باشم جاویدانه و همیشگی،  انسانی برای همیشه، انسانی دایمی، انسانی همیشه انسان، انسانی همیشه زنده، انسانی جاویدان.

 

-          آه! چه زیباست این خیال جاویدانگی؛ چه زیباست خیالات فیلسوفان.

آن­گاه به جانب رودخانه نگاهی انداخت، حسرت یخ­پاره ها را خورد که آرام و بی وقفه جانب شرق در حرکت اند، ناگهان فکری به ذهنش گذشت؛ فکری که سبب شد لبخند ملیحی برلبانش بشگفد. با خود گفت:

-          اندیشه ای به این ساده­گی چرا تا حال به ذهنم نگذشته بود. آن­گاه در حالی که با شتاب جانب رودخانه روان بود، با خود گفت:

-          هنوز هم دیر نشده است، هنوز هم فرصت دارم.

وقتی به کنار رودخانه رسید دستش را در آب سرد رودخانه فرو برد، دست سرما زده اش سردی آب را احساس نکرد، تنها حسی که برایش که برایش دست داد حرکت سیال آب رودخانه بود. یخ­پاره­ی به دستش آرام تصادم نمود، مرد دستش را بر یخ­پاره کشید، چونان که او را نوازش بدهد و خطاب به یخ­پاره گفت:

-          سپاس از شما یخ­پاره ها، شما امشب به من یاد دادید که نباید در انتظار فردا اینجا بنشینم، با این که انتظار ساده­ترین کاری است که می توان کرد، اما برای رسیدن به هدف و مقصد باید سفر نمود، رفتن، رسیدن دارد، اما انتظار گاهی به ناامیدی و مایوسی می انجامد. من نباید اینجا در انتظار فردا بنشینم، باید همانند یخ­پاره ها و همانند رودخانه به سوی فردا سفر کنم، نباید در انتظار طلوع خورشید این جا بمانم، باید به سوی خورشید حرکت کنم. و رودخانه مرا به سوی فردا  به سوی خورشید، به سوی شرق خواهد برد. چه نعمتی بالاتر از این که من با رود یکجا به سوی شرق؛ به سوی خورشید و به سوی روشنایی و گرمی سفر کنم.

آن­گاه به آرامی لباس های خود را در آورد و آن ها را همراه با کفش های خود بر روی چوکیی که لحظاتی قبل برآن نشسته بود، منظم گذاشت و برگشت به کنار رودخانه، با خود گفت:

-          درست است که هوا خیلی سرد است و نباید در این سردی برهنه به درون آب بروم، اما فقط پس از چند لحظه وقتی همراه با امواج رودخانه به حرکت افتادم، سردی را حس نخواهم کرد؛ همچون یخ­پاره ها خود عین سردی خواهم گردید و وقتی وجودم عین سرما شد، آن­گاه سردی بر من بی تأثیر خواهد شد.

ماه در آسمان می درخشید، خانه های شهر در آن سوی رودخانه در مقابل مرد قرار داشتند و مرد برهنه در کنار رودخانه. مرد قبل از آغاز سفرش به جانب شرق، به جانب آفتاب و فردا، جرعه­ی از آب سرد رودخانه نوشید و نگاهی به شهر افگند، در یک لحظه در گوشه ای دور افتاده ای شهر در میان مه و غبار پنجره­ی خانه­ی را دید که در کنار آن زنی با دو کودک چشم به کوچه دوخته اند و در انتظار بازگشت عزیزی هستند؛ مرد خاموشانه نجوا کرد:

-          فردا آنجا خواهم بود.

 

***********************

 صبح دمیده بود اما هوا هنوز هم مه­آلود بود، مردی آرام آرام از میان انبوه درختان و بته های پارک بیرون شد و جانب ساحل رودخانه به راه افتاد، همین که به کنار رودخانه رسید، نشست و سنگی را از نزدیکی های خود گرفت و با آن یخ رودخانه را شکست و با آب سرد رودخانه دست و روی خود را به سرعت شست و بعد دستمال کهنه و فرسوده­ی را از جیب خود کشید و دست و روی خود را با آن خشک نمود، سپس آرام آرام جانب چوکی چوبیِ کهنه که در همان نزدیکی ها قرار داشت حرکت کرد و با خودگفت:

-          شب فوق العاده سردی را سپری نمودم، رودخانه کاملاً یخ بسته و از حرکت باز مانده است. ای کاش امروز آفتاب طلوع کند تا اندکی از سردی بکاهد.

وقتی کنار چوکی رسید متوجه شد که یک­دست لباس و یک­ جوره کفش بالای چوکی گذاشته شده است. لباس ها و کفش ها را ورانداز نمود و با خود گفت:

-          عجب است! چه کسی این لباس ها را اینجا گذاشته است. و بعد بدون این که به خود زحمت دریافت پاسخ به این سوال را بدهد، به جستجو در کیسه ها و جیب های لباس ها آغاز نمود. کیسه ها همه خالی بودند و اما در یکی از آنها سکه­ی یافت. با دیدن سکه برقی در چشمانش درخشیدن گرفت و با خود گفت:

-          با این پول می توانم امروز صبح چای گرمی بنوشم.

سکه را در جیب خود گذاشت، لباس ها را در دستمال خویش بسته نمود و با عجله جانب نزدیکترین چایخانه به راه افتاد.

 

[1] . اصطلاحات «رند ره­نشین، رهرو و سیمرغ» از یکی مثنوی های خواجه حافظ با این مطلع به وام گرفته شده اند:

چنینم یاد هست از پیر دانا

فراموشم نشد هرگز همانا 

[2]. این جمله از هایدگر است که در کتاب «شعر، زبان و اندیشه» آمده است.  

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۲۸         سال  چهــــــــــــــــــاردهم             جدی/دلو     ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی   شانزدهم  جنــــــــوری   ۲۰۱۹