باز آوازت به گوشم میوزد
آتشی در سینهی من میخزد
گر بیایی با دلت همدم شوم
روی گلبرگ لبت شبنم شوم
در كنارت معنى فرخندگىست
عشق با تو رنگ خوب زندگیست
بوی گلهای بیابان میدهی
عطر خرمنگاه دهقان میدهی
خوب ماندن را ز تو آموختم
“خام بودم، پخته گشتم، سوختم”
ترک کردم رسم و دین و کیش را
در تو میبینم خدای خویش را
غایبی گرچه، حضورت در من است
تو چو خورشیدی و نورت در من است
در کتاب زندگی عنوان شدی
تو برایم یک بهار ایمان شدی
گشتهام چون آینه حیران تو
شعر را میدزدم از چشمان تو
حافظ عشق تو هر عاقل شود
هر دلی با دیدنت بیدل شود
دل شده قونیّه، تو مولای او
گشتهای معبود بیهمتای او
چشمهایت آیههای روشنی
در صدایت هست راگ و راگنی
صنم عنبرين |