با گوشواری که زده زنگش درِ گوشم
افتادهام یک گوشه چون گوشیت خاموشم
از جای خالیات که بنویسم...، چه بنویسم_
از دایناسوری که میلولد در آغوشم
از بسترم که بوی تو چون مار میپیچد
از سینه و ساز و صدای مانده از جوشم
تا طعم لبهای ترا در خود بسوزانم
لاجرعههای آخری را تلخ مینوشم
دیگر بهاری نه...، دل امیدواری نه ...
با گیسوانم برفکوچ افتاده بر دوشم
من مردهی سیارم و مردم نمیدانند
تابوتهای مودِ-روزی را که میپوشم |