فکر میکنم
به دیدارت
به خورشید دستهایت
که روزی یخ دستهایم را آب خواهد کرد
به چشمهایت که خواب نهفتهام را در بر گرفته
و وابستهام کرده
به شرقی عصیانی
که
بیژنوار با منیژهاش میرقصد
و مجال نمیدهد
روح ابری مرا
و بیتابانه با من
میبارد
می بارد
می بارد
تا در آغوشم کشد
درست زمانی که حواسم
به
هیچکس نیست.