آواره گی ام را میکشانم ، باخود
مانند بایدهای سرنوشت
به نزدهمین آدرسم ، وسط هژده وبیست …
کتاب هایم را که برمیدارم از قفسه ها
گم میشوم،تمام قد
میان کاغذ پاره ها ی مچاله شده
لای گرد و غباردیروزهای برنگشته …
و سایه های که پرسه میزنند
از چپ و راست
…
به ناگهان …
ازمیان ترانه های نا تمام
ازدرون سروده های خط خطی
ازورای خاطرات شیرین و شوروتلخ
واز لای حافظه قدیم خویش
بیرون میآیم …
خودم، را مییابم
«خود » رهاشده ام را
از خواب « کوما » ی
برخاسته ام …
با خود، دیدار میکنم
با «نو» ی خودم
با «نو» ی دیگر…
لاس انجلس کلیفورنیا |