در ده سالگی
به پسر سیاه چرده ی همسایه
که برایم از دکان سر کوچه
خوراکی های خوشمزه می دزدید
قول ازدواج دادم
در بیست سالگی از خانه ی پدرم
که مردی محترم بود
نماز های طولانی می خواند
و شبها از کنار زنش به بستر من می خزید
گریختم
در سی سالگی آنقدر از خواندن شعرهای فروغ
و تحمل زمستانهای لجوج مسکو خسته بودم
که به سیم آخر زدم
و خودم را به دست قاچاقچی های انسان سپردم
تا به جایی ببرندم
که آسمانش همیشه آفتابی باشد
ده شبانه روز تمام کشتی مان در طوفان جان می کند و نمی رسیدیم
می بینی؟
درست هر ده سال یکبار
اشتباه بزرگی
مسیر زندگی ام را به بیراهه ی دیگری کشانده است
در این میان البته
کارهای احمقانه ی دیگری هم کرده ام
عاشق شدم مثلا
ادبیات خواندم
به پوچی انقلاب ها دل بستم گاهی
آلوده کردم خودم را به سرگیجه ی شراب و سیگار
و بی وقفه
بدون آنکه
هیچ وقت به روی خودم بیاورم دردش را
سینه به سینه ی زندگی ایستادم
جنگیدم و هر بار به سختی شکست خوردم.
حالا اما
در آستانه ی چهل سالگی
در لحظه ی آن اشتباه بزرگ دیگر
هنوز
این خون شوم بیتاب را دوست دارم
هنوز دلم می خواهد
بتازد در من
و هر روز زخمی تر از روز پیشم کند! |