از آسهمایی تا هندوکش تا سالنگ
خودت برای خودت گریهکن ایابرِقشنگ
ببین به حالت آهندل جهانسوزان
به این عشیرهی چاقو بهدست در باران
به این قبیله که خشم است مهر ومستی شان
وکفر مطلق شیطان، خدا پرستیشان
نگو که کابلِ دلتنگ میشود تنها
میان این همه نیرنگ میشود تنها
نگو که معنی پدرود درد بیوطنی ست
چقدر پاسخ خوبی، بدی واهرمنیست؟
از این ستمکده یکدل شو وعبور بده
ولو به اشک دلِ خسته را صبور بده
اگرچه مثل همیشه مسیر همراه نیست
واین سفر که تو داری بهپیش دلخواه نیست
برو مهاجر مجبور بی درنگ برو
از اجتماع پر از نفرت و تفنگ برو
وطن نبود، نه مادر نبود آه... نبود
در آن دیار که کشتار اشتباه نبود
در آن دیارکه خون بود فخروعزت شان
و هتک حرمت و تحقیرها محبت شان
چرا ز سنگ تمنای مهر و دلجویی
چرا هنوز که داری وداع میگویی
به چشمهات غبار آرمیده است وامید
ز قلب آهن این قوم همدلیست بعید
دم وداع تو از شهر سنگها شاید
خوشم که میروی و گریهام نمیآید
خوشم که در همهجا آسمان همین رنگ است
وهرکجا دل آدم به آدمی تنگ است* |