گر رفتید آسهمایی را نیز
با خود ببرید و آن سنگی را که گورو بابانانک بر آن مینشست و برای هندو و
مسلمان موعظه میکرد، اگر به آن ناکجاآباد رسیدید محلتی را #هندوگذر نام
بگذارید و در آن جا نیایشگاهی را به نام پیررتن ناتهـ؛ آن فرهیخته مرد
آزاده که سخنان حکمتبار او سال ها گوش جان کابلیان را نوازش میکرد، بنا
کنید، اگر به آن ناکجا آباد معمور و زیبا رسیدید تلخ و شیرین خاطرات سرزمین
آبایی را همچون سرود های مقدس ودا ها سینه به سینه به نسل های بعدی انتقال
دهید؛ واپسین نفس تان را به جان و روح فرزندان تان بدمید و با آن نفس این
سرود ها را به ذهن و ضمیر آنها تلقین نمایید، تا باشد که آنان نیز با
فرزندان خود چنین کنند و داستان تلخ این کوچ و این غربت را به سده های که
هنوز نیامده اند و به انسان های که هنوز زاده نشده اند برسانید و محبت
سرزمین آبایی تان را؛ سرزمینی که سال هاست دیگر به شما مهر و محبتی ندارد،
همچنان در قلب های تان زنده نگهدارید زیرا شما «اینجا ریشه در خاکید».
بدون شما زنده گی در شهر و دیار ما رونقی نخواهد داشت؛ دیگر از رنگ و
روشنایی در آنجا خبری نخواهد بود، دیگر در هیچ جشنی چوب بازی شما را
نخواهیم دید، دیگر هرگز «حکیم جی» با آن معجون های جادویی و اوراد سحرآمیزش
به مداوای جان و جسم دردمندان نخواهد پرداخت، دیگر هیچ عاشق پاک باخته ای
برای رادها؛ آن دوشیزه ای زیبای هندو که مردم کابل از فرط محبت و احترام او
را بی بی #رادو جان می گفتند، ترانه نخواهد سرود...
اما ما را باکی نیست، زیرا ما اکنون سرزمین خود را پاک ساخته ایم، پاک از
انسانیت و تسامح و تحمل و بردباری و احترام و محبت و عشق و آلوده به نفرت،
تعصب، بغض و عداوت. سرزمین ما پالوده از ارزش های شده است که پدران ما به
ما میراث مانده بودند، ما اینک سرزمین خویش را از آن بردباری و تسامحی پاک
نموده ایم که در مشرب عرفان اصیل؛ عرفانی که از این سرزمین همچون چشمۀ آب
زلال سر برکشید و «بحر شد چون رخت آن سوتر کشید»، آموزش داده میشد. ما
عرفان اسلامی را که تلقین عشق و محبت میکند و شعارش این بیت استاد سخن
سعدی است که میفرماید:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم، که همه عالم از اوست
به برداشت های قشریی آمیخته با تعصب و عداوت از دین مقدس اسلام جایگزین
نموده ایم که بذر نفرت و بدبینی نسبت به دیگران (مسلمان و غیرمسلمان) را در
اعماق قلب های ما کاشته است و لاجرم این بذر قلب های ما را سیاه و روان ما
را مکدر نموده است. دیگر از آن های و هوی قوالی خوانان در خانقاه های کابل
و حلقه های ذکر و نعت خوانی های میر فخرالدین آغا در زیارت عاشقان و عارفان
که پیر و جوان، زن و مرد و هندو مسلمان کابل از آن فیض می بردند، در سرزمین
ما خبری نیست. دیگر در هیچ مسجد و مدرسه ای حافظ و مولانا و گلستان و
بوستان تدریس نمیگردد، دیگر در سرزمین ما هیچ کس به سخن شیخ ابوالحسن
خرقانی وقعی نمی نهد که میگفت:
هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛
چه آنکس که به درگاه باری تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان
ارزد.
ما اینک شرمسار مقابل شدن با آسهمایی این مادر امید، هستیم، «آشامایی» با
ده ها آنتنی که چونان خنجر های برنده بر جسمش خلیده اند، همچنان نظاره گر
بدبختی سرزمین ما و بینوایی مردمانش خواهد بود. اکنون اپسماره، این کوتولۀ
پلید جهل و دیوانگی بر سرزمین ما حاکم است و تا آن گاه که شیوا با آن رقص
کیهانی خویش این دیو پلید را در زیر پاهایش خورد و خمیر نکند، جهل و عصبیت
همچنان بر سرزمین ما حاکم خواهد بود.
شما مردمی بس آرام و صلحجو هستید، تا اکنون نشنیده ایم که هندو یا سیکهـی
کسی را در این کشور کشته یا اذیت نموده باشد، شما قرن ها قبل «کمان گاندیو
ازدست» بینداختید و همچون ارجونا آن پهلوان یکه تاز آوردگاه مقدس کوروشترا،
از جنگ و کشتن بیزاری جستید، اما از این طرف ما تا آنجا که در توان ما بود
شما را اذیت نمودیم. ما باید از شما برای اینهمه آزار و اذیت معذرت
بخواهیم؛ من از شما معذرت میخواهم، از مهشکمار و نیرونکپور عزیز دو
همصنفی دوران لیسه که بیاد دارم برخی همصنفی های ما آنها را صرف بخاطر این
که هندو بودند، اذیت می نمودند، معذرت می خواهم.
نیرونکپور استعدادی در حد نبوغ داشت اما در جغرافیای غلط تولد گردیده بود،
هیچ کس قدر نبوغ و استعداد خارق العادۀ او را در #افغانستان ندانست،
افغانستان جغرافیای غلطی است برای عاشقان علم و دانش و استعداد های خارق
العاده. نیرونکپور همانند هزاران هموطن دیگرش راهی دیار مهاجرت گردید و
خرسندم که اینک در یکی از بزرگترین مراکز تحقیقاتی جرمنی مصروف پژوهش های
علمی است. از مهش کمار آن جوان شوخ و ظریف خبری ندارم، امیدوارم هر جا که
هست آبش سرد و نانش گرم باشد. بیاد دارم زمانی از مهشکمار من توته نانی
گرفته و خانه برده بودم تا خواهر کوچکم شبنم جان که تا سن چهار سالگی سخن
نمی زد، آن نان را بخورد و سر حرف بیاید. چون باور عام مردم این بود که
هرگاه طفلی تا سنین سه چهار سالگی به حرف زدن آغاز نکند، اگر از خانۀ هندو
برایش لقمه نانی ببرید تا بخورد، سر حرف میآید. من عقیده به این باور
نداشتم و ندارم اما هم در آن زمان که توته نانی را از مهشکمار ستده بودم و
هم در این زمان که سال هاست از او خبری ندارم، این باور را دوست دارم، زیرا
نشان دهندۀ نوعی رابطۀ صمیمی میان مسلمانان و #هندوان سرزمین من است. رخ
دیگر این باور این است که وقتی نان خانۀ کسی را خوردی پس با او نان و نمک
شدی و پاس نان و نمک را داشتن یکی از ارزش های قدیمی و باستانی سرزمین من
است.
و اما شما هم وطن هندو باور من! وقتی به آن ناکجاآباد معمور رسیدید این سخن
#کرشنا را بیاد بیاورید:
«هیچ گاه نبوده که من نباشم، یا تو نباشی یا ما نباشیم...در آینده نیز هیچ
گاه نخواهد بود که ما نباشیم».
شما روزی دوباره بر خواهید گشت؛ آن گاه که خورشید یکبار دیگر بر سرزمین ما
بتابد و دوباره مهربانی و محبت جای دشمنی و نفرت را بگیرد، آن گاه که #شیوا
رقص کیهانی خود را آغاز کند، شما دوباره بر خواهید گشت...
و تا آنگاه پدرود. |