بصیر احمد دولت آبادی تاریخ نگاری بود که با دقت و وسواس در پی روشن کردن
چراغی در پستوی تاریک تاریخ بود. گویا تاریخ برای هزاره معنایی جز رنج
ندارد، هرجای تاریخ را که ورق بزنی، به هزاره که برسد سرنوشتش سیاه می شود،
تاریک می شود و در یک کلام تاریخ می شود. گویا کار دولت آبادی ملاقات با
بدی های بشر بوده است، ملاقات با "نفس اماره" ی انسان، نفسی که جز کشتن و
بردن و خوردن چیز دیگری نمی داند. به همین دلیل، رنج حاصل ملاقات همیشگی و
همه جایی دولت آبادی با تاریخ است، او رنج را می نویسد و رنج می برد، گویا
رنج نگاری پا از پس کوچه ی سرد و تلخ تاریخ بیرون نهاده و دولت آبادی را در
کوچه پس کوچه های مزار و قم لندن ملاقات می کند. شاید حاصل همین ملاقات تلخ
باشد که دولت آبادی خود چیزی جز نماد رنج نبود. زندگی او نمایشگاه سیار و
ساده ی رنج بود، رنجی از جنس همان رنج جانانه و مرد افگنی که عبدالخالق در
سیاهچال های قرون وسطایی نادری با آن زیست. کار عبدالخالق ترور تاریخ بود،
او قلب تاریکی را نشانه رفته بود ، به همین دلیل باید با رنج زندگی می کرد
و با رنج می مرد. دولت آبادی نیز با همین شیوه به شکار تاریخ رفته بود، به
ترور تاریخ، دولت آبادی تاریک ترین بخش تاریخ کشور را نشان گرفت و با تمام
توان شکلیک کرد. اگر عبدالقادر نادر را کشت، دولت آبادی با همه ی توانش به
زنده کردن نادرخان همت گماشت، به زنده کردن نادرخان واقعی، به واقعیت های
نادرخانی، به نظامی که برای هزاره معنایی جز مرگ نداشت. دولت آبادی با زنده
کردن تاریخ استبداد در صدد انتقام گرفتن از آن بود. دولت آبادی کوشید تا
آیینه ای روبروی امیر عبدالرحمن خان بگذارد، آیینه ی عذابی که نه تنها چهره
ی تیره ی او را، بلکه نیت پلید و کردار شوم او را یکسره به نمایش بگذارد.
تنها با نگارش جلاد است که می توان جلاد را محاکمه کرد. جلاد را باید کلمه
کلمه باز نویسی کرد، نحوه ی نفس کشیدن اش را، نحوه ی سخن گفتنش را، نحوه ی
ایستادن و نشستنش را. با بازنویسی جلاد است که می توان جلد واقعی او را به
نمایش گذاشت. نحوه ی نفس کشیدن جلاد باید شباهت بی نظیری با شیوه هایی که
او نفس دیگران را می کشید داشته باشد. کار دولت آبادی بازسازی این نفس ها
بود، این نفس کشیدنها.
نوشته های دولت آبادی چیزی جز بازسازی جلاد نیست، بازسازی جلاد برای نشان
دادن چهره واقعی اش، برای نشان دادن واقعیت چهره اش. به همین دلیل، در
نوشته های دولت آبادی، هر کلمه یک عبدالخالق است، مثل عبدالخالق از جایش بر
می خیزد، مثل او شلیک می کند، مثل او دستگیر می شود، مثل او در غل و زنجیر
روانه ی زندان می شود و مثل او زیر شکنجه می میرد. همه ی کلماتی که با قلم
دولت آبادی قدم به این جهان گذاشته اند سرنوشتی جز این ندارند، همه ی آنها،
بی هیچ تردیدی در غل و زنجیرند و سرگرم مرگ خویش اند. این کلمات زنده اند و
با زندگی شان رنج پایان ناپذیری را به نمایش می گذارند، این کلمات نمایش
دشواری هزاره بودن است، نمایشگاه رنج ممتد و همیشگی است که هزاره نام دارد.
دولت آبادی نیز، مثل کلماتش رنج مجسم بود. او همانگونه که از رنج می نوشت،
نمایشگاه سیار و بسیار رنج بود، گویا تاریخ ، تاریخ تلخ و تاریک پا به
زندگی او گذاشته و لحظه لحظه بودن او را نمایشگاه تاریکی و تاریخی خود
ساخته است. گویا میان دولت آبادی و تاریخ رابطه ی دو سویه ای برقرار شده
بود، همانگونه که او را تاریخ را بی مهابا می نوشت، تاریخ نیز سرگرم نگارش
او بود. گویا تاریخ بی رحم انتقام برملا شدنش را به عبدالرحمانی ترین شکل
ممکن از دولت آبادی می گرفت. تاریخ سرگرم نوشتن دولت آّبادی بود، او را با
رنج می نوشت، با زخم، با درد، با آه، او را تنها می نوشت، با ترس می نوشت،
با تردید، با تشویش. تاریخ فقط او را می نوشت، او را با فقدان وجدان جمعی،
او را روی فراموشی فرهنگی، روی خاموشی هنری می نوشت، با فرق شکننده و با
فقر ویرانگر.
دولت آبادی ، تاریخ نگار خستگی نشناس، خود تاریخ هزاره بود، تاریخ هزاره
بودن، نمایشگاه همیشگی رنج. او سالهای سال از تبعیض سیستماتیک و فرق نوشت و
با فقر شکننده و طاقت سوز ساخت. بیش از ده سال پایان عمرش را نیز با مرگ
تدریخی به نام فرق و فقر دست و پنچه نرم کرد. سرطان که گویا نام دیگر نادر
جلاد باشد انتقام عبدالخالق و عبدالخاق بودن را از او گرفت. یک دهه ی آزگار
پنچه بر گلویش نهاده بود و مرگ را لحظه به لحظه به کام او می ریخت.
حالا که قرار است پیکر بی جان این تاریخ نگار نستوه را به خاک بسپاریم، آیا
می توان امید داشت که از دل این خاک سرد و تیره عبدالخالقی سر برآورد و پس
از سالها رنج و تلاش بصیر احمد دیگری شود و دولت عدالت و آزادی را در قلب
تیره ی تاریخ آباد کند؟
|