کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

    

 
فروپاشی جهانی‌گرایی و بازگشت ملی‌گرایی

 

 

 

آیا نظریهی جهانی شدن رو به افول دارد؟ زمینهی شکلگیری این نظریه چه بوده است و اکنون تا چه حد اعتبار دارد؟

 

نظریه‌های کلان اقتصادی به ندرت بیش از سه دهه دوام می‌آورند. بعضی از این نظریه‌ها، به ویژه اگر با تحولات فن‌آورانه و سیاسی همگام بوده باشند، ممکن است تا پنج دهه هم برقرار بمانند. فراتر از این مدت، تنها به کمک چیزی در حد و حدود نیروی نظامی و قهرآمیز می‌شود آن‌ها را برقرار نگه داشت. نظریه‌ی «بازار آزاد» افراطی فقط سی سال سلطه داشت. کمونیسم – ملغمه‌ی پر و پیمانی از نظریه‌های دینی، اقتصادی، و جهانی – دقیقاً به کمک استفاده‌ی قهرآمیز از نیروی نظامی و انتظامی، تا هفتاد سال در روسیه و چهل و پنج سال در کشورهای مرکز اروپا دوام آورد. کینزگرایی، اگر قالب انعطاف‌پذیر و پرتوان‌وتحرک آن در طول دوران رکود بزرگ اقتصادی را هم در کنار شکل کم‌انعطاف‌تر آن در دوران پس از جنگ جهانی دوم مد نظر بگیرید، چهل و پنج سال دوام داشت. «جهانی شدن» دوران ما، با جبرگراییِ فن‌سالارانه و فن‌آورانه و بت‌سازی‌اش از بازار آزاد، سی سال برقرار بوده؛ این نظریه هم اکنون مرده است.

البته، ایدئولوژی‌های کلان به ندرت یک شبه ناپدید می‌شوند. مُدها، چه در پوشاک و خوراک و چه در اقتصاد، اغلب فرسوده می‌شوند و از بین می‌روند. هزاران نفر از بابت باورشان به «جهانی شدن» بهره‌ور شده‌اند، و بقای کسب‌وکار آن‌ها منوط به استمرار سرسپردگی مشترک ما به این پدیده است؛ و برداشت شخصی این افراد از خود-ارزنده‌دانی هم این‌گونه است. چنین افرادی تا چند سال آینده هم بر مسند قدرت باقی می‌مانند، و بنابراین تا چند سال دیگر از موقعیت موجودشان دفاع می‌کنند. اما نشانه‌های افول آشکار شده‌اند؛ از سال 1995، این نشانه‌ها چندین برابر شده‌اند و، با تقویت یکدیگر، در حال تبدیل کردن یک وضعیتِ آشفته به یک فروپاشی‌اند.

با این حال، ما توجه چندانی به این فروپاشی نکرده‌ایم، چون معتقدان به «جهانی شدن» آن را قاطعانه به عنوان پدیده‌ای محتوم و گریزناپذیر معرفی کرده‌اند – همچون یک خدای قادر مطلق، همچون تثلیث مقدسی از بازارهای رو به رشد، فن‌آوری بی‌افول، و مدیران بی‌مرز و ملیت. مخالفت و انتقاد را کم‌وبیش در حد کفرگویی‌ِ هیجانی و احساساتی شمرده‌اند؛ و مخالفت و انتقاد در پیشگاه این خدایِ اتفاقاً به شدت خشمگین اصلاً توان عرض اندام ندارد، این خدایی که شکاکان را به آسانی با تندر خشم خود به خاک می‌افکند و یاوران و مجاهدان راه خود را با تاج گل‌های طلا پاداش می‌دهد. اگر «جهانی شدن» برای جامعه‌های بناشده بر اساس اساطیر یونانی و یهودی-مسیحی این قدر اغواکننده جلوه کرده، احتمالاً دلیل آن همین آمیزه‌ی عجیب رستگاری، تقدیرباوری، و کیفردهی است. این نظام‌های اعتقادی، هنگامی که به عرصه‌ی اقتصاد در می‌آیند (به شیوه‌ای هر اندازه هم آشفته و التقاطی) برای ما جاذبه‌ای کم‌وبیش مقاومت‌ناپذیر پیدا می‌کنند.

امپراتوری‌های بریتانیا و فرانسه هم، از اواخر قرن نوزدهم به این سو، از قدرت خود به شیوه‌های مشابهی داد سخن داده بودند و دفاع کرده بودند – یعنی درست از همان زمان که فروپاشی‌شان آغاز شده بود. و در حالی که ملی‌گرایی‌های مختلف قرن نوزدهمی به سطوح زننده‌ای تنزل پیدا کرده بودند، حامیان و مدافعان این ملی‌گرایی‌ها به شکل روزافزونی آن‌ها را به آموزه‌های نژادی مبدل می‌کردند.

محتوم بودن و «گریزناپذیری» معمولاً توجیه نهایی در دفاع از ایدئولوژی‌های شکست‌خورده است. پدیده‌ی کمتر معمول، و نشانه‌ی ضعف ذاتیِ «جهانی شدن»، این بود که این ایدئولوژی در ابعاد بسیار گسترده به شکل همان دین‌مداریِ منسوخ قدیمی تصور و تصویر می‌شد. شاید اقتصاددانان و سایر معتقدانی که «جهانی شدن» را به راه انداختند طبعاً نگران این شده بودند که مردم متوجه این نکته می‌شوند، این که نظریه‌های نوین آن‌ها به شکل عجیبی به نظریه‌های تجارت در اواسط قرن نوزدهم یا «الگوهای بازار بدون مقررات»ی شباهت دارد که تا پیش از سال 1929 بی‌اعتبار شده بود. و به همین دلیل، آن اقتصاددانان و معتقدان به «جهانی شدن»، با در نظر گرفتن آن فاصله‌ی چهل ساله به عنوان یک وقفه‌ی تصادفی، کار خود را از همان‌جایی آغاز کردند که پیشینیان‌شان کار را رها کرده بودند – آن هم با یقین و قاطعیت دینی. با وجود این یقین و قاطعیت اولیه، ابهام فزاینده‌ای اکنون گرداگرد نوید اصلی و آغازینِ «جهانی شدن» را گرفته است؛ به نظر می‌رسد که دیگر نشانی از آن‌چه سی سال پیش، یا حتی ده سال پیش، به عنوان پدیده‌های گریزناپذیر جلوه داده می‌شدند نمی‌بینیم:

این که قدرت «ملت-دولت»ها رو به زوال بوده، و بازارهای جهانی جای آن‌ها را می‌گیرند. این که در آینده، اقتصاد – و نه سیاست و نیروی نظامی – مسیر رخدادها را در تاریخ بشریت معین می‌کند. این که بازارهای آزادشده به سرعت موازنه‌های طبیعی بین‌المللی را برقرار می‌کنند، و از چرخه‌های انبساط-و-انقباض قدیمی مصون می‌مانند. این که رشد تجارت بین‌المللی، در نتیجه‌ی کاهش موانع و قیدوبندها، موجی اقتصادی-اجتماعی به راه می‌اندازد که همه‌ی کشتی‌ها را به پیش خواهد برد، چه آن‌ها که متعلق به اقشار کم‌درآمد کشورهای غربی‌اند و چه آن‌ها که در کل به کشورهای در حال توسعه تعلق دارند. این که بازارهای پررونق دیکتاتوری‌ها را به دموکراسی‌ها مبدل می‌کنند. این که این همه موجب سلب انگیزه و اعتماد از ملی‌گراییِ نامسئولانه، نژادپرستی، و خشونت سیاسی خواهد شد. این که اقتصاد جهانی، با به وجود آوردن شرکت‌های هرچه بزرگ‌تری که از ورشکستی مصون می‌مانند، ایجاد ثبات خواهد کرد. این که این شرکت‌های فراملی نوع جدیدی از رهبری بین‌المللی به وجود می‌آورند که از بند تعصبات سیاسی ملی و محلی آزاد خواهد بود. این که ظهور رهبری بازار جهانی و سقوط سیاست‌های ملی (که به تخریب روندهای سالم اقتصادی گرایش دارند) به ناچار پیدایشِ دولت‌های بدون بدهی را به دنبال می‌آورد. و آن وقت، با مقید شدن دولت‌های ما به یک وضعیت دائم در حساب‌رسی دولتیِ بدون بدهی، ثبات در جامعه‌های ما برقرار خواهد شد.

«جهانی شدن» در دهه‌ی 1970 و از دل نوعی خلأ یا مه ژئوپلیتیکی متبلور شد، خلأ یا مهی که هرزمان که تمدنی آغاز به تغییر جهت می‌کند پدیدار می‌شود، هرزمان که تمدنی در گذر از عصری به عصر دیگر، آهسته و محتاطانه، به دنبال راه جدیدی می‌گردد. در ژئوپلیتیک، ماندن در خلأ نمی‌تواند از گزینه‌های موجود باشد. این خلأ در واقع دوره و فاصله‌ی بین دو گزینه است؛ یک فرصت و مهلت، اگر بتوانید که به ماهیت و موجودیت آن پی ببرید؛ دوره‌ی فترتِ کوتاهی است که افراد در طول آن دوره می‌توانند اثرگذاری خود بر جهت‌گیری تمدن‌شان را به حداکثر برسانند.

آن خلأ خاص را چه چیز به وجود آورده بود؟ شاید دو و نیم دهه اصلاحاتِ اجتماعی نخبگانِ لیبرال را فرسوده کرده بود و توانشان را تحلیل برده بود. نیاز به مدیریت کردن انبوهی از برنامه‌های بزرگ و جدیدِ اجتماعی که به شیوه‌ی دموکراتیک – و به شیوه‌ای مقید و تک‌منظوره – برقرار شده بودند، مجال تمرکز بر خط مشی اصلی (یعنی تمرکز بر درک وسیعی از مصلحت و منفعت همگانی) را از رهبران سیاسی سلب کرده بود. در عوض، دولت‌ها در چنبره‌ی جزئیات بی‌پایان و بدون راستای مشخص گرفتار مانده بودند. یا شاید علت به وجود آمدن آن خلأ اتکای متعاقبِ آن نخبگان سیاسی بر فن‌سالاران بود، تکنوکرات‌هایی که درک محدودی از افکار عمومی داشتند – و در واقع به آن بی‌اعتماد بودند – و در نتیجه آن رهبران سیاسی را هم به انزوا می‌کشاندند.

در هر حال، به نظر می‌رسید اکثر رهبران غربی آشفته و سردرگم‌اند و نمی‌دانند که حالا چه باید بکنند. به پایان فصلی از پیشرفت اجتماعی رسیده بودند؛ و برای مقابله با یک ضدحمله‌ی دینی به انگیزش‌های اخلاقی‌شان، از هر جهت ناآماده به نظر می‌رسیدند، به ویژه ضدحمله از جانب نیرویی که انگاشت‌های کلاسیک یهودی-مسیحی از قداست را به اصول اقتصادی محتوم و گریزناپذیر تبدیل کرده بود.

یک نشانه‌ی مفرح فرارسیدن عصر آینده این بود که، در سال 1971، محفلی برای رهبران شرکت‌های اروپایی در یک دهکده‌ی کوهستانی سوئیس به اسم «داوُس» ایجاد شد. آن رهبران در آن‌جا می‌توانستند که تمدن را از منظر تجارت و بازرگانی مورد بررسی و بازبینی قرار دهند. به زودی تاجران و بازرگانان از سراسر دنیا رهسپار آن‌جا شدند. و بعد، رهبران سیاسی و چهره‌های آکادمیک، به منظور جذب سرمایه‌گذاران، به آن‌جا هجوم آوردند. به نظر می‌رسید که تاجران و بازرگانان، رهبران سیاسی، و چهره‌های آکادمیک به یکسان و بدون چون‌وچرا اصل اساسی داوس را پذیرفته‌اند: این که مصلحت و منفعت همگانی را باید حاصل فرعی و محصول ثانویِ تجارت و رقابت و سودجویی شخصی در نظر گرفت.

اما آن‌چه عملاً درها را به روی «جهانی شدن» گشود فروپاشی اقتصادی سال 1973 بود، رکودی که به واقع هرگز اتفاق نیفتاده بود. دغدغه‌ی اساسی و وسواس‌گونه‌ی فن‌سالاران در مورد مدیریت و نظارت ایجاب می‌کرد که به همه‌ی ما بار دیگر اطمینان خاطر بدهند. به همین دلیل، به ما گفته شد این فقط یک بحران اقتصادی موقتی است. و بعد، بحران اقتصادی موقت دیگری بروز کرد، و یکی دیگر، و ماجرا ادامه‌دار شد، در حالی که این بحران‌ها همیشه کم‌اهمیت و در آستانه‌ی برطرف شدن جلوه داده می‌شدند. حامیان اصلاحات اجتماعی، که تقریباً در همه‌ی احزاب سیاسی و همه‌ی دولت‌ها دست بالا را داشتند، این حق را برای خودشان قائل نشدند که پس بنشینند و به فکر چاره‌جویی برای کل این وضعیت باشند. گستره‌ی فکری و توازن احساسیِ لازم برای چنین کاری از کف‌شان رفته بود. و به این ترتیب، رفته رفته حق خود برای رهبری را هم از دست دادند.

نیرو یا ایدئولوژی نوینی برای پر کردن این خلأ پیشگام شد، و این نیرو یا ایدئولوژی راهبردِ سراسر فراگیرنده‌ای به اسم «جهانی شدن» داشت – رهیافتی که دربردارنده‌ی پاسخ‌هایی برای تک تک پرسش‌های ما بود. و به طرز شادی‌بخشی اغواکننده به نظر می‌رسید. «جهانی شدن» راه حل‌هایی ساده و سرتاسری داشت و، مانند تمام ادیان پیروز، مسئولیت نهایی را بر عهده‌ی موجودات نامرئی و ناملموس می‌گذاشت. به این ترتیب، «جهانی شدن» هیچ‌کس را به قبول مسئولیت در قبال هیچ‌چیز موظف نمی‌ساخت.

«جهانی شدن» مدافعان درخشان خودش را داشت – مارگارت تاچر از اولین‌ها بود، و اقتصاددانانی مانند میلتون فریدمن، و البته انبوه فزاینده‌ای از مدیران و مشاوران سبک جدید. این‌ها نقش‌های متعددی ایفا می‌کردند. رهبران بخش‌های دولتی و خصوصی را در جریان امور قرار می‌دادند، و سازمان‌هایی برای اجرایی کردن سیاست‌گذاری‌ها به وجود می‌آوردند، و این سازمان‌ها را به شکل سیال و با توجه به وضع روز اداره می‌کردند. نظریه‌ی بنیادی‌شان این بود – و هست – که شیوه‌ها و روش‌های مدرن و معاصر جهان‌روا و فراگیر به شمار می‌روند. به علاوه، این شیوه‌ها و روش‌ها را باید به اوضاع آشفته‌ی تبادل نظرهای دموکراتیک و اراد‌ه‌ورزی شخصی – چه دیدگاه شخصی و چه انتخاب شخصی – مرجح شمرد. به عبارت دیگر، آن‌ها پی‌گیر همان مبارزه‌ی کلاسیک برای برتری بخشیدن به «روش» بر «دیدگاه» – و فرم بر محتوا – شدند.

از اواخر دهه‌ی 1970 تا اواخر قرن بیستم، معاهدات اقتصادی الزام‌آور متعددی در سطح بین‌المللی منعقد شد، در حالی که تقریباً هیچ معاهده‌ی الزام‌آورِ توازن‌بخشی در مورد شرایط کاری، مالیات‌ها، محیط زیست، یا تعهدات حقوقی مورد مذاکره قرار نگرفت. دو سده و نیم کار توان‌فرسا برای بنا کردن «دولت-ملت» مدرن به موازنه‌ی مجدد مستمر و بازآرایی قوانین الزام‌آور هم در مورد منافع همگانی و هم در مورد سود شخصی متکی بود. و حال این موازنه به سادگی، و با انتقال دادن بخش عمده‌ی قدرت اقتصادی ما به بازار جهانی، به شدت بر هم می‌خورد.

خیزش «جهانی شدن» بعد از بیست و پنج سال، در سال 1995، به نقطه‌ی اوج خود رسید، زمانی که سیستم قدیمی توافق‌های تجاری بین‌المللی – که با عنوان «توافق‌نامه‌ی همگانی تعرفه‌ها و تجارت» (GATT) شناخته می‌شد – به شکل سامانه‌ی نوین و پرقدرتی موسوم به «سازمان جهانی تجارت» (WTO) بازآرایی و بازبرقرار شد. این پیروزی نهایی بود. پایه‌گذاری «سازمان جهانی تجارت» هیچ وجه خیره‌کننده‌ای نداشت. این سازمان صرفاً سامانه‌ی متمرکزی برای رسیدگی به مسائل تجاری و بازرگانی بود – و به خودی خود مشکلی نداشت. نکته‌ی حائز اهمیت زمینه و بسترِ این تحول بود. بازآرایی و مفهوم‌پردازی دوباره در باب تمدن از منظر اقتصاد به نقطه‌ی بحرانی رسیده بود. ورای آن نقطه، با هرگونه مبادله‌ی بین‌المللی که متضمن مؤلفه‌ای تجاری بود به عنوان مبادله‌ای اساساً تجاری برخورد می‌شد. «فرهنگ» به عنوان موضوعی صرفاً مربوط به مقررات «صنعت» مد نظر قرار می‌گرفت؛ و غذا هم صرفاً محصول فرعی و ثانوی صنایع کشاورزی بود.

به زودی، مردم رفته رفته متوجه دیگر تناقضات موجود در این هم‌صداییِ «جهانی» شدند. چگونه یک ایدئولوژی می‌توانست هم نوید رشد دموکراسی در سرتاسر دنیا را بدهد و هم منادی زوال قدرت «دولت-ملت» باشد؟ موجودیتِ دموکراسی تنها در درون و در چارچوب کشورها است. دولت-ملت را که سست کنید، دموکراسی هم رو به سستی خواهد رفت.

سه نشانه‌ی مشخصاً آشکار وجود داشت که از ناتوانی «جهانی شدن» برای محقق ساختن وعده‌های خود خبر می‌داد. اول این که، کادر رهبریِ این جنبشِ جان‌فدا برای «رقابت واقعی» عمدتاً متشکل از استادان، مشاوران، و فن‌سالارانِ به کار گماشته – یعنی کارگزاران بخش خصوصی – بود که مدیریت شرکت‌های سهامی بزرگ را بر عهده گرفته بودند. و اکثر تغییرات و تحولاتی که آن‌ها به دنبال ایجادشان بودند در راستای کاستن از وسعت و امکان رقابت بود.

دوم این که، در ایده‌ی «سامانه‌های فراملی به عنوان دولت-ملت‌های مجازی جدید» یک نکته‌ی بدیهی ندیده گرفته شده بود: منابع طبیعی در زمین، در داخل دولت-ملت‌ها، مستقر شده‌اند؛ و مصرف‌کنندگان بر زمین واقعی و در مکان‌های واقعی زیست می‌کنند، و اسم این مکان‌ها «کشور» است. مدیران و استادانی که آتش اشتیاق به ایجاد ملت-شرکت‌های مجازی جدید را دامن می‌زدند خودشان شهروندان و مصرف‌کنندگان مقیم در همان ملت-دولت‌های قدیمی بودند. دیری نمی‌پایید که رهبرانِ منتخب متوجه این نکته می‌شدند که دولت‌های کشورهایشان بسی تواناتر و استوارتر از شرکت‌های بزرگ بوده‌اند.

سرانجام این که، رویکرد جدید به مسئله‌ی بدهی‌ها – خصوصی در برابر دولتی، جهان اول در برابر جهان سوم – آشفتگیِ مهلکی از کار در آمد. آن‌ها که از مزایای «جهانی شدن» داد سخن می‌دادند قادر به تبیین تفاوت موجود بین «اخلاق عمومی» (Ethics) و «اخلاق خصوصی»(Morality) نبودند. «اخلاق عمومی» برای برآوردِ خیر و منفعت عمومی و مصلحت همگانی است. و «اخلاق خصوصی» سلاحی است در دست پارساییِ دینی و اجتماعی. ایدئولوژی‌های سیاسی و اقتصادی اغلب در نهایت به حد «اخلاق خصوصیِ» مذهبی‌مآب تنزل پیدا می‌کنند. اما «جهانی شدن» از همان آغاز «اخلاق عمومی» را کنار زده بود و بر نوع غریبی از پارسایی اخلاقی خصوصی اصرار داشت، مشتمل بر تجارت حداکثری، منفعت‌جویی شخصیِ بی‌مهار، و دولت‌هایی که حواس‌شان فقط باید متوجه بدهی‌های خودشان باشد. این فرضیات به شکل عجیبی با چیزی ممزوج شده بود که اغلب به عنوان «ارزش‌های خانوادگی» از آن یاد می‌شد، و همچنین با برداشت «عهد عتیق»گونه از مقولات خیر و شر درآمیخته بود. از آن چنین بر می‌آمد که اگر کشورهایی گرفتار مشکلات مالی شده‌اند، حتماً در ساحت اخلاق خصوصی عصیان و خطا کرده‌اند. و باید خودشان را تأدیب و تنبیه می‌کردند.

در آغاز قرن جدید، روشن شده بود که ملی‌گرایی و دولت-ملت قوی‌تر و استوارتر از زمانی است که «جهانی شدن» به راه افتاد. در واقع، این نکته از همان سال 1991 آشکار شده بود، وقتی که ارتش یوگسلاوی برای بازداشتن اسلوونی و کرواسی از ترک فدراسیون و کسب استقلال وارد عمل شد. کشتارهای متعاقبِ این مداخله آزمونی برای تقریباً تمام سازمان‌های بین‌المللی بود. و تمام آن‌ها در این آزمون سرافکنده شدند. طنز تلخی بود گویی، این که نخبگان جهانی همچنان به حرافی خود در این باره ادامه می‌دادند که چگونه نیروهای اقتصادی بحثِ دولت-ملت‌ها را به موضوعی بی‌فایده و نامربوط مبدل کرده‌اند، و در همان حال هزاران آدم واقعی به قتل می‌رسیدند و از روی زمین محو می‌شدند تا دولت-ملت‌های بیشتری به وجود بیایند. صحنه‌های هولناکی که در نتیجه به وجود آمد مردم اروپا را به این درک تکان‌دهنده رساند که اتحاد و «اتحادیه»ی اقتصادی و اداری‌شان در مواجهه با یک فاجعه‌ی سیاسی-نظامی کاری از پیش نبرده است.

چه بسا فراتر از نسل‌کشی‌ها، آشوب در خیابان‌ها، یا بحران بدهی‌ها، تصاویر ساده و مکرر و منعکس‌کننده‌ی بی‌لیاقتی شرکت‌ها، به همراه بی‌بهرگی آن‌ها از روحیه‌ی خود-انتقادی، بود که افول «جهانی شدن» را برای نخست بار به نمایش گذاشت. آن‌وقت، چگونه هیچ‌یک از ما می‌توانست جداً باور کند که رهایی و رستگاری ما در بازآرایی و مفهوم‌پردازی دوباره‌ی تمدن به گونه‌ای است که همه‌ی ما بتوانیم تمدن را از منظر تجارت و اقتصاد بنگریم؟ شرکت‌ها هرچه بزرگ‌تر شوند، و هرچه مقررات‌زدایی بیشتر به آن‌ها اجازه دهد که به راه خودشان بروند، با شتاب بیشتری از همگامی و هماهنگی با تمدن‌شان و حتی با مشتریان و سهام‌داران‌شان فاصله خواهند گرفت.

ایدئولوژی، همانند نمایش، متکی به «تعلیق ناباوری» به شکل مشتاقانه است. هسته‌ی هر ایدئولوژی ستایشِ آیینی از یک آینده‌ی نوین پرفروغ بوده، و این باور که آن‌چه پیش از این گذشته سراسر شکست و ناکامی است. اما زمانی که آن حس تعلیق برطرف شود، آن اشتیاق به سوءظن و تشکیک تبدیل می‌شود – احساس کسانی که به آن‌ها خیانت شده است. و ناگهان، رهبران درخشان ما ساده‌اندیش، و حتی مسخره، جلوه می‌کنند.

به این ترتیب، در اواخر دهه‌ی 1990، ناباوریِ ما دوباره جلوه‌گر شد، و حافظه‌ی ما هم برگشت. سال‌های 1945 تا 1973 دیگر همچون نمودِ شکست و ناکامی به نظر نمی‌رسیدند. در واقع، آن دوره یکی از پربارترین اعصار تاریخی، چه به لحاظ اصلاحات اجتماعی و چه به لحاظ شکوفایی اقتصادی بوده؛ و این چیزی بود که باید توسعه داده می‌شد و اصلاح می‌شد، نه این که از آن بگذریم و آن را کنار بگذاریم.

اکنون، ملت‌ها همچون اجزایی کم‌وبیش آزاد در سرتاسر دنیا به جنبش در آمده‌اند. سازمان‌هایی همچون «ناتو» همچنان استوار و برقرارند. تمایلی به توفانی کردن اوضاع دیده نمی‌شود. اما همه در حال کاوش و در جست‌وجوی راه‌های احتمالی دیگری برای عمل کردن و پیش رفتن‌اند – و ارزیابی این که در این مسیر با چه کسانی همراه شوند. این که این همه چه تبعاتی خواهد داشت به طرز عذاب‌آوری همچنان مبهم است. و ما اکنون در چنین موقعیتی هستیم: از یک موضع قاطع به یک موضع قاطع دیگر و از رأسی به رأس دیگر می‌دویم، و اصلاً نمی‌دانیم که به کجا داریم می‌رویم. شاید به بدترین شکلِ ملی‌گرایی به اسلوب سلبی و قدیمی برگردیم. و شاید به سوی شکل پیچیده‌تر و جذاب‌تری از ملی‌گرایی به اسلوب ایجابی، و مبتنی بر منفعت عمومی و مصلحت همگانی، در حرکت باشیم.

آن‌چه قطعیت دارد این است که بهترین و بدترین شکل‌های ملی‌گرایی بازپیداییِ چشمگیر و نامنتظری داشته‌اند. هنوز نمی‌دانیم که ملی‌گرایی به ایدئولوژی مسلط جدیدی مبدل خواهد شد یا نه. اما آن‌چه مطمئناً می‌دانیم این است که در سرتاسر اروپا شاهد بازگشتی به ملی‌گرایی به اسلوب سلبی و قرن نوزدهمی شده‌ایم.

بازگشت ایده‌ی «اقتدار ملی» به معنی بازگشت ایده‌ی «انتخاب» هم بوده – امکان انتخاب هم برای شهروندان و هم برای کشورها. اما امکان انتخاب که فراهم شود، ابهام و عدم قطعیت هم به همراه آن می‌آید، و این موجب ترس و هراس می‌شود. به محض آن که وارد خلأ پسا-جهانی‌شدن می‌شویم، می‌بینیم که ترس و هراس هم رو به فزونی می‌گذارد. و شگفت این که، هرچه اقتدار ملی یک کشور عظیم‌تر باشد، آن ترس و هراس هم شدیدتر خواهد شد. شاید از آن جهت که انتظار می‌رود اقتدار به همراه خودش یقین و قطعیت بیاورد. شاید کشورهای کوچک‌تر در این ابهام و عدم‌قطعیت آزادیِ قاطعانه‌ای – آزادی برای انتخاب کردن بدون مرعوب شدن – بیابند. به قول ویلیام پیتِ کهتر، «ضرورت» دست‌آویزِ هر استبدادی است؛ و اکثر کشورهای کوچک‌تر، «جهانی شدن» را همچون یک پدیده‌ی محتوم و، البته، یک نظام استبدادی تجربه کرده‌اند.

تاریخ سرانجام به تمام این علائم متناقض سر و شکلی خواهد داد. اما تاریخ نه به سود آن‌ها است و نه به زیان آن‌ها. تاریخ هست. و در ژئوپلیتیک، چیزی به عنوان خلأ مستمر وجود ندارد. خلأ همیشه پر می‌شود. و این اتفاقی است که هر چند دهه یک بار می‌افتد. دنیا در گردش است، و تغییر جهت می‌دهد، راه تازه‌ای را در پیش می‌گیرد، و یا راهِ آزموده‌ای را دوباره می‌آزماید. تمدن شتابان گرد یکی از آن رئوسِ آکنده از ابهام و عدم‌قطعیت می‌گردد. و آن‌گاه، و ناگهان، فرصت‌ها و مجال‌ها خود را به کسانی عرضه می‌کنند که با مهارت و با حفظ مسئولیت پیش می‌روند.



برگردان: پیام یزدانجو

جان رالستون سال نویسنده و فیلسوف سیاسی کانادایی است. او رئیس پیشین «انجمن جهانی قلم» بود. آن‌چه خواندید برگردان بخش‌هایی از این مقاله‌ی اوست:
 

John Ralston Saul, ‘The Collapse of Globalism,’ Global Policy Forum, March 2004.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۲۳          سال  چهــــــــــــــــــاردهم              عقرب ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی   اول نومبر   ۲۰۱۸