کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

مهین میلانی

    

 
عمران راتب "دود شد و به هوا رفت"

 

 



عمران راتب “دود شد و به هوا رفت”؛ گزارۀ معروف مارکس که عمران بسیار در محاوره و در قلم به کار می‌برد. کاوه جبران شعری برایش سرود. جایی در شعر می‌گوید “بدین شتاب خودت رفته‌ای، و یا بردند”

در آن غروب چه شد ناگهان تو را بردند
یکی به من بنویسد تو را کجا بردند؟
تو را که جان و جوانیْت هفت‌ساله نبود
چرا به کشور هفتادساله‌ها بردند؟
چه‌‌گونه شد دل‌شان که تو را کفن کردند
چگونه بود صداشان که چون دعا بردند؟
یکی نگفت که گل را به خاک مسپارید
گلی که تازه شکفته، چنین چرا بردند؟
هنوز جوهر خود کار تو نخشکیده
بدین شتاب خودت رفته‌ای، و یا بردند؟
بر این عظیم مصیبت، چه‌گونه مویه کنند
جماعتی که کنون پی به ماجرا بردند؟
غروب و اول پاییز بود و تابوتی
غروب، همدم ما را بدون ما بردند

.

بیدل را بسیار دوست می‌داشت:

“خیال زندگی دردیست بیدل
که غیر از مرگ درمانی ندارد”.

مهتاب ساحل نوشت: “عمران راتب می‌خندد و با این حال، گویا جرقه‌ای از درون یک‌باره او را دیگرگون کرده باشد، می‌گوید: «همه چیز شگفت انگیز است و هیچ کس شاد نیست.» و بعد در حالی که هنوز آثار آن خندۀ مرموز و نیشدار از صورتش محو نشده، شاید فراموش کرده بوده که آن را از روی لبانش برچیند، می‌پرسد: «اگر افلاتون زنده می‌بود، احتمالاً چی پاسخی می‌داد؟» دامنۀ حیرتش هرلحظه گسترده‌تر شده، می‌رود: «ما خیلی انسان‌های سطحی هستیم… مهم نیست تکنولوژی‌های لذت و قدرت چه‌قدر شگفت‌انگیزند؛ چراکه زندگی هنوز هم خالی است. این افراد حس می‌کنند زندگی باید چیزی بیش از خوابیدن و خوردن و اندوختن و پول درآوردن و خرج کردن و خوش گذراندن باشد. چنین افرادی در فرهنگ کنونی ما ممکن است گیج شوند. تنهاتر شوند. آنان باید کجا به دنبال سبک زندگی دیگری بگردند؟”

“از کار افتیدن و بی اثر شدن تن و روحی

که نگران خسوف با ارزش‌ترین ارزش روی زمین بود: انسانیت”

حمید حبیب زاده در فیس بوک خود نقل قولی از عمران راتب می‌آورد: “از سقراط نقل است که گفته تمام زندگی فیلسوفان آماده شدن برای مرگ است. بعد از آن در ادوار مختلف، با بیان‌های گوناگون این سخن سقراط تکرار شد. مونتنی گفت فلسفه یعنی آموختنِ چگونه مردن. فروید گفته است ما ناگزیریم بگوییم که هدف تمام زندگی مرگ است، و هایدگر ذات انسان را این‌گونه تعریف کرد: «رو به مرگ بودن» حقیقت اما این است که بشر در طول تاریخش، بیش از همه برای جاودانگی و بی‌مرگی تلاش و تقلا کرده است.” حمید حبیب زاده، کسی که جسمِ ظریف و نحیف عمران را پس از حملۀ قلبی همراه با هم‌خانه‌ای عمران، زامیاد، به بیمارستان حمل می‌کند، همان‌جا می‌نویسد: …تلفنم زنگ خورد، رفیقی از پشت گوشی گفت: «‌موتر تانه بیارید که وضعیت عمران راتب خوب نیست.» گفتیم: «دروازۀ سرای بسته است.» گفت: «خی بی‌موتر بیایید که من به‌تنهایی نمی‌توانم به شفاخانه انتقالش بدهم.» ما بی‌درنگ رفتیم به طرف اتاقش. عمران راتب را ورداشتیم و به نزدیک‌ترین شفاخانه انتقال دادیم. چیزهایی که داکتران لازم می‌دانستند، فرمایش دادند و من تهیه کردم. مدتی بالای سرش ماندیم و بعد اتاق آمدیم. ساعت ۲ شب آن رفیق دوباره تماس گرفت و گفت: «عمران راتب خلاص کرد.» چطور ممکن است؟… هیچ یک از آدم‌های پر ادعا مثل او جدی نمی‌نوشت،‌ جدی نمی‌خواند و جدی ادبیات و نقد ادبی این مملکت جنگ‌زده را پی‌‌گیری نمی‌کرد. او در چشم بر هم زدنی تسلیم مرگ شد و یک نسل را اندوهگین ساخت. چطور ممکن است تن و روحِ خالق این همه مقالات و یادداشت‌های علمی در دم فرو بردنی از کار و فعالیت بیفتد؟ از کار افتیدن و بی‌اثر شدن تن و روحی که نگران خسوف با ارزش‌ترین ارزش روی زمین بود: انسانیت. در جایی گفته است: «من خودم را با این پرسش روبه‌رو می‌بینم: آیا این چیزی که دارد اتفاق می افتد، این توفانی از هرزگی، ضرورت عصر ماست؟ و اگر چنین باشد، لابد ما بیش از حد از مرحله پرتیم، یا حقیقت این است که پایه‌های این زندگی جاری، ناقص‌اند و چیز دیگری در پس‌زمینۀ نگاه و حتا کردار عقلانی ما جا خوش کرده است. از این‌جا به بعد، چیزی در زندگی ما وجود ندارد، گم شده است: انسانیت.» فرصت برای آن صدای خسته در این سفر که نامش زندگی است، کوتاه بود و همچنان جان‌کاه. این سفر برای او هیچ‌چیز نداشت. نه امنیت، نه عدالت، نه انصاف و نه اندکی آسایش. او در سرزمینی که در آن «مزد گور کن از بهای آزادی آدمی افزون است» زندگی کرد و مرد، او در سرزمینی زیست و مرد که مطبوعاتش در برابر ۱۰۰ دالر آمریکایی شخصیت فلان مافیا و معرکه‌گیر را برای پیروز شدن در انتخابات به تکرار تبلیغ می‌کنند، ولی برای وداع جان‌سوز یکی از بهترین‌های زمانۀ ما چند ثانیه از وقت خویش را اختصاص نمی‌دهند. درد این است!”

یامان حکمت (تقی‌آبادی)، شاعر و استاد دانشگاه در کابل نوشت: “سخن گفتن از مرگ یا نامیرایی اکنون چه فایده‌ای دارد؟ آن هم دربارۀ کسی که اعتقادی به این مفاهیم نداشت. دربارۀ مرگ تنها می‌توان پیش از مرگ سخن گفت. کلمات ما پس از مرگ، تبدیل به نوشتارهایی بی‌روح می‌شوند که گویی تنها دربارۀ «هیچ» به سخن درآمده‌اند. دربارۀ «هیچ» چرا سخن بگوییم؟ عمران راتب وقتی که بر سنگ سرد غسالخانه دراز کشیده بود، آن‌جا در آن اتاقک کوچک مسجد باقرالعلوم، «هیچ» را در آغوش خویش داشت. ما او را با تنی برهنه و ناامید بر آن سنگ سرد به نظاره نشسته بودیم؛ در آوار بیرحمانه‌ای از هیچ. پیش از مرگش اما او در میان «همه چیز» بود، در آغوش «ناهیچ»؛ ناهیچ آن‌چیزی است که علیه «هیچ» و «پوچ» طغیان کرده است و تن به هیچ نمی‌دهد؛ با ذهنی درخشان که می‌خواهد ادبیات و هنر ما را قطعه قطعه کند… اما مجال نخواهد یافت…”

عمران زادۀ بام بلندآوازۀ بامیان

عمران راتب در تاریخ دوم اکتبر ۱۹۹۱ در بامیان، در بام بلند آوازگی افغانستان متولد شد، بامیان شهر تاریخی ضحاک، شهر تندیس‌های بودا، پایتخت فرهنگی کشورهای عضو سازمان همکاری‌های منطقه‌ای جنوب آسیا یا «سارک»، تولیدکنندۀ نیمی از سیب زمینی مصرفی افغانستان، شهر مناظر زیبا و سرسبز، شهر کوه‌های نارنجی، شهر دریاچه‌های محصور به بندها، شهر مغاره‌نشینی و غارهاست. خانۀ بزرگ پدری روحانی، در میانۀ دو کوهسار و دریاچه‌ای محاط به بندهای پنج‌گانه قرار دارد. خانه دورافتاده از شهر است و حتی از همسایگان و بچه‌هایی که بتوانند همبازی کودکانۀ عمران شوند دور. خانه مملو است از کتاب‌های وزین و عمران کودک، دور از بازی‌های کودکانه، تنها سرگرمی‌اش خواندن کتاب است. این است که با تنهایی و خواندن از همان دوران خو می‌گیرد و همواره در فاصله با دیگران در دنیای پر از اعجاب ادبیات و فلسفه و اسطوره و تاریخ غوطه می‌خورد.

به‌زودی در محفل نشست‌های خوانش‌های کتاب پدر در خانه شرکت می‌کند. به‌زودی نامش از همان کودکی در محفل‌ها سر زبان است. نبوغش را از همان آغاز نشان می‌دهد. پدر در ده‌سالگیِ عمران، پیش از این‌که در جنگ‌های گروهی مجاهدین کشته شود، وصیت کرده است که عمران را آزاد بگذارند هر کار می‌خواهد بکند. و او همان مطالعه و پرسش‌گری را پیشه کرد: پژوهش و جست‌وجو و بلندپروازی در کشف حقیقت. در نوجوانی به “سازمان رهایی” کمونیستی پیوست. خانواده به علت باورهای مذهبی او را از خود راند. تراماهای بی‌اعتمادی، ترس، ناامیدی و نگرانیِ مداومِ این انزوا را، بعدها بسیار در او می‌توان دید، در کنار دیگر ناهنجاری‌های بی‌شمار افغانستان. در “سازمان رهایی” نیز خود را با فاصله دید. حالا نوجوان علاقه‌مند به مطالعه در این سازمانِ مخفی که او را دور از بیرون نگاه می‌داشت، به مطالعۀ مارکسیسم پرداخت و این مطالعات آغازی شد برای مطالعۀ گسترده‌تر فلسفۀ غرب در کنار مطالعات مکتوباتِ شرق اگرچه مطالعات مارکسیستی با دید انتقادی او همراه شد و تصمیم گرفت یک روز به عنوان روز مرخصی از مخفی‌گاه سازمانی بیرون آید و دیگر به آن‌جا باز نگردد.

اسدیان هم‌صنفی صرالله عادل ابراهیمی به او گفته بود که “راتب به دلیل دگراندیشی‌اش از ترس چندتا جلاد از بامیان تهدید و فراری شد. تقریباً یک سال گم بود که بالاخره سر از کابل برآورد. احتمالاً در حدود آن یک سال قسمت اعظم از مطالعاتش را در خفا انجام داده و کتاب “قصه‌ها و غصه‌ها” را نیز احتمالاً در همان سال نوشته کرده و…” روایتی دیگر نیز وجود دارد مبنی بر این‌که عمران در بامیان گفته بود من اکنون پیامبر شما هستم و آخوندها او را تحت تعقیب قرار داده بودند و او ناگزیر به کابل می‌آید. مهتاب ساحل چندی پیش نوشته بود: “یکی از ویژگی‌های کابل قشنگ ما این است که هرگاه از یک چهارراه مزدحم و خیابان شلوغ به سلامت عبور می‌کنی، خودش تولد دوباره است… ” عمران در کابلِ خونین گویا دوباره متولد می‌شود، در زمانی که کسانی کمر آسیب‌رسانی به اورا بسته‌اند. می‌خواند و می‌خواند و می‌نویسد و خیلی زود قلمش به مطبوعات معتبر راه می‌یابد و مدتی نیز کارهای بیشتر علمی‌ترش را در “پارکور ادبی” درج می‌کند. اما این سایت به مشکلاتی برمی‌خورد تا این‌که عمران تصمیم می‌گیرد مطالب علمی را که در افغانستان خوانده و فهمیده نمی‌شود، در بیرون از کشور درج نماید. اولین کوشش او در دفتر نهم “خرمگس نشریۀ فلسفی” دربارۀ پوپولیسم جنبش روشنایی است به نام “پوپولیسم: فریب یا گشودگی معنا” که پس از رفتنش از این دنیا زینت‌بخش سردرصفحۀ اول این نشریه می‌شود با عکسی که متفکر بودن، اضطراب و نگرانیِ همیشگی از دردهای روزگارِ یک جوانِ نابغۀ دانش‌پژوه فلسفه را مصور می‌سازد.

برای درک مطالبِ علمی او می‌بایست از مراحل اولیۀ مطالعات در ساحت‌های گوناگون عبور کرد. نمی‌توان فهمید یا صحت و سقم کتاب “فانوس جادویی زمان ” داریوش شایگان را تعیین نمود یا حتی از خواندن آن لذت برد مگر این‌که مارسل پروست خوانده شده باشد و هم از افلاطون شناختِ درستی کسب کرده باشیم. در مورد عمران بسیار پیچیده‌تر است. قلمش فقط یک اندرون نگری بینامتنی نیست. بینا تفسیری است. لابیرنتی است که هرزاویۀ ممکن را از درک همۀ فیلسوفان موجود در آن دخیل می‌کند. گاهی فرازها چنان محکم و قاطع و در عین حال تودرتویند که در عین نهایت التذاذی که برای خواننده فراهم می‌کنند، هولناک می‌نمایند. عمران کجا می‌خواهد برود؟ به اسرار. به رازها. به همان مجهولاتی که در تمام عمر به دنبالش بوده است. نتوانسته است بی تفاوت از آن بگذرد. رفته است و رفته است. گاهی در آن مدتی مانده ولی متوقف نشده است. ناگهان کاشف به عمل می‌آید. شهود حقیقتی که مدت‌ها در جست‌وجویش بوده است. و این مکاشفه به گفتۀ نیچه چه اندازه دلکش است. مکاشفه‌ای که تو را از هرآن‌چه ظواهر زندگی دور می‌کند. یک تی‌شرت را عمران سال‌های سال می‌پوشید در هرجایی که ظاهر می‌شد. به غذا و سفر توریستی و وقت تلف کردن‌های “مزخرف” کمترین توجه نداشت. آیا این بود که ناآگاه از غیر استاندارد بودن مشروب ساخت افرادِ غیرمجاز محلی، جام زهر را سر کشید و جان عزیزش را به خاک تسلیم کرد در آن لحظات مکاشفه و شهود هستی‌شناسانه، هم زمان با حس انزجار و درماندگی از وقایعی که هر روز با خون و قتل و جنگ در آن شوره‌زار افغانستان شسته می‌شود؟

فارغ‌التحصیل فیزیک و ریاضی از دانشگاه بامیان بود. اما فلسفه و ادبیات به جانش بسته. و اگرچه با آن هوش و ذکاوت و حافظۀ بی‌نظیرش مانند همۀ فیلسوفان از فیزیک و ریاضی نیز در استدلال‌هایش بهره می‌جست، زبان و فکر در تنهاییِ همیشه خودخواسته‌اش او را زنده نگاه می‌داشت.

رامین انواری که عمران به من می‌گفت با او نزدیکیِ زیادی داشته است، درباره‌اش در فیس‌بوک نوشت: مرگِ رفیق جانکاه است. تلاش فرساینده برای پذیرفتن این واقعیت که راتب به‌راستی دیگر با ما نیست، در این بیست و چهار ساعت به اندازۀ صد سال پیر و ناتوانم کرده است. گریستن در تنهایی و افتادن در دامِ یک جنگ نابرابر با گذشته و خاطرات آن، و دست و گریبان شدن با احتمال این‌‌که همه چیز می‌توانست طور دیگری باشد، ‌آدم را از درون می‌خورد و نابود می‌کند. کنار آمدن با پوچی و مسخرگی مرگ آسان نیست. یا باید به جهانی دیگر و سازوکاری دیگر ایمان داشته باشی و یا هم بگذاری تا ابتذال‌ِ مرگ، آدم را در پیش چشم‌های خودش، ذره ذره کند. رفیق عزیزی که شب‌های تار را با تو به صبح رسانده است، حالا زیر خاک افتاده؛ نه چیزی را حس می‌‌کند و نه حتا چیزی را به خاطر می‌آورد. ‌اتفاقی پوچ‌تر از کلِ این ماجرا مگر می‌تواند وجود داشته باشد؟ ولی آن‌چه را که مرگ، با تمام ویرانگری خشک و بی‌معنایش نمی‌تواند بگیرد، میراثی است که از ما بر جا می‌ماند. ‌راتب، به سهم خودش درد کشید و تلاش کرد آن را برای خود در نوشتن معنا کند. برای من – به جز خاطرات خصوصی و شخصی ما – دیگر تمام آن‌چه که از راتب باقی مانده است، صرفاً نوشته‌هایش است. او در همان کلمات هنوز نفس می‌کشد. برای پاسداری از زندگی کوتاه ولی پربار راتب، تنها کاری که می‌توانیم انجام بدهیم، گردآوری و حفظ نوشته‌هایش است.”

ولی برای من، مهین میلانی، عمران آن دستی است که در دهلی سفت و محکم می‌گرفت دست مرا تا از میان آن جمعیت میلیونی و توک توک‌ها و گاوها و میمون‌ها و موتورها و… راهی باز کند. گویی که مرا تا ابد در آن دستان محافظت می‌کرد. او بود که پول تاکسی را می‌داد، بلیط اتوبوس را از شاگرد شوفر می‌خرید، حساب رستوران افغانی را می‌پرداخت… دارم مثل شاید زن‌های معمولی حرف می‌زنم… نه… مثل خودم حرف می‌زنم. یک عمر بر روی پای خود ایستاده‌ام. همواره از همسر و شریک زندگیِ تنگاتنگ داشتن بیزار بوده‌ام. اما این بودنِ با او، این همه کار را کردن او، انگاری خود من، همزادِ من، در قالب عمران کارها را صورت می‌دهد. این همیشه بودن‌ها با هم، حتا در زمان‌هایی که او را نمی‌فهمیدم، در سکوت‌های طولانی، در حرف نزدن‌های گاهی رنج‌آور، در واکنش‌های غیر عادی، در کنش‌هایی دگرگونه جانِ مرا دربر می‌گرفت. و آن بوسه‌هایی که توی آسانسور ساختمان از هم می‌گرفتیم و من آن چنان مست می‌شدم که دیگر چیزی از آن نشئگی به یاد ندارم. یا وقتی در بازار گوشت و سبزی می‌خریدیم و او، که از کشور قاچاق مشروبِ تقلبیِ غیرمجاز آمده بود، نمی‌خواست از ویسکی و اسکاچ و براندیِ سالم آزاد بگذرد. گوشت‌ها را که کبابی می‌کردیم او می‌گفت خیلی “بامزه” است. می‌گفت از زمان کودکی چنین گوشتی نخورده است. عمران برای من آن اولین دیدار در فرودگاه دهلی نو است، وقتی بی‌محابا در آغوش هم می‌افتیم و توی تاکسی، بی‌اعتنا به نگاه‌های راننده از توی آینه، بدن‌هایمان سوراخ از فشاری که به یکدیگر می‌آوریم، لب‌های شعله‌ورمان را می‌بلعیم. سپس با یکدیگر زیر دوشِ بسیار مدرن شیری و قهوه‌ای خانه‌ای که اجاره کرده‌ایم، یکدیگر را می‌شوییم و برای اولین بار تن‌های یکدیگر را لمس می‌کنیم. و آن “مهین دوستِت دارِم” با لهجۀ افغانستانی در اولین آمیزش ما زمانی که آن چهرۀ بی‌نهایت خوشحالِ او در بالای صورتِ من تمام شیرینی و حلاوت زندگی را در ما فرو می‌ریزد. و سپس آن ترانۀ “سرو خرامان منی” احمد ظاهر را که با هم حالا در آغوش یکدیگر گوش کردیم، همان که روزهای اول عشقمان عمران می‌گفت او را از انبار قرن‌ها پیش بیرون کشیده است و حالا آن را به من هدیه می‌کرد.

دو روز قبل از رفتنش، در فیس بوک با همایون پایئز حرف می‌زدم. او که قرار بود فیلمش را همراه با فیلم اسامه و سنگ صبور، عمران در کتابی به بررسی بنشیند، قبل از این‌که این موضوع را عیان کند گفت که ما منتقد درست و حسابی نداریم. من گفتم که “شما یک منتقد بی‌نظیر و نابغه دارید که شاید در هیچ جای دنیا پیدا نشود. او تکینه است. حتی در میان فلاسفۀ خارجی یک چنین پدیده‌ای موجود نیست. باید او را بر سر خود جا بدهید. وقتی می‌گویم موجود نیست منظورم یک: جوان بودن ایشان است. و دو: کوشش شبانه‌روزی که می‌گذارد برای فراگیری و پژوهش… این فرد عمرانِ راتب است.” عکس این پیام را در پایین ملاحظه کنید.


دزدیده چون جان می‌روی
اندر میان جان من
سرو خرامان منی
ای رونق بستان من

چون می‌روی بی من مرو
ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو
ای شعلۀ تابان من


هفت آسمان را بردرم
وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری
در جان سرگردان من
از لطف تو چون جان شدم
وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده
در هستی پنهان من

 










 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۲۲           سال  چهــــــــــــــــــاردهم                میزان/عقرب ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی    شانزدهم اکتوبر    ۲۰۱۸