انسانها!
همانگونه که تا حال گفته ام، از هزاران سال به اینطرف می بینم که به وسیلۀ
من ملیون ها صفحۀ کاغذ را از راست ودروغ، سیاه و رنگین نموده اید. گاهی که
از نظر صاحبم کم نفس شده ام و یا لحظاتی اشکهایم خشکیده اند،صاحبم، مرا در
کمال کم حوصله گی، در باطله دانی زیر میز کارخویش بی هیچ کفنی دفن کرده
است. در آنجا یاران کاغذی ام را نگریسته ام که پیشتر گویی با دستان شکنجه
گری، فشرده وله شده در گوشۀ جای یافته اند. یکی از شبها، کاغذی مظلوم و زیر
پا افتاده از من پرسید:
با این همه آگاهی از دروغ نویسی ها دلتنگ نمی شوی؟
پاسخ اش را با شعر گفتم.
"سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیــــغ مــــدارا کنی و سنگ نباشی
سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی
. . ."(1)
کاغذک دیگری که آزار دیده تربود، اما دلیر و گویی انتظار داشت که پسانتر ها
زیر پای لگد مال میشود ویا آتش بر تنش می زنند، آهسته پیشانی پیش آورد،
دلکش اندکی باز شد و گفت بخوان:
خواندم که:
شبی از سوز دل گفتم قلم را
بیا تحریر کن داغهای دلم را
قلم گفتا برو بیچاره عاشق
نداری طاقت این کوه غم را
گفتم:
قربانی آزادی بیان من شده ای؟
.................................
1- (مستشار نظامی )
|