مهتاب ساحل
عمران راتب می خندد و با این حال، گویا جرقه یی از درون یکباره او را
دیگرگون کرده باشد، می گوید: «همه چیز شگفت انگیز است و هیچ کس شاد نیست.»
و بعد در حالی که هنوز آثار آن خنده مرموز و نیشدار از صورتش محو نشده،
شاید فراموش کرده بوده که آن را از روی لبانش برچیند، می پرسد: «اگر
افلاتون زنده می بود، احتمالن چی پاسخی می داد؟»
دامنه حیرتش هرلحظه گسترده تر شده می رود:
«ما خیلی انسان های سطحی هستیم... مهم نیست تکنولوژی های لذت و قدرت چقدر
شگفت انگیزند؛ چراکه زندگی هنوز هم خالی است. این افراد حس می کنند زندگی
باید چیزی بیش از خوابیدن و خوردن و اندوختن و پول درآوردن و خرج کردن و
خوش گذراندن باشد. چنین افرادی در فرهنگ کنونی ما ممکن است گیج شوند.
تنهاتر شوند. آنان باید کجا به دنبال سبک زندگی دیگری بگردند؟»
داکتر یعقوب یسنا
هرات باد بود. هواپیما هنگام نشستن، لرزید لرزید تا که نشست. پیاده که
شدیم، عمران راتب گفت:
یسنا ببخش اینبار نتوانستم ازت در کابل پذیرایی کنم.
هنگام نشستن هواپیما زیاد ترسیده بودم، حوصلهی سخن گفتن نداشتم.
- راتب، همین لحظه، وقت صحبتکردن استکه صحبت میکنی! دیدی هواپیما چقدر
لرزید.
- اینقدر از مرگ میترسی؟
- شاید از مرگ نترسم اما تا رسیدن به مرگ میترسم.
کنارهم راه میرفتیم، بهسویم دید، خنده کرد، دستش را گذاشت، بالای
شانهام.
- فکر نمیکردم، اینقدر از هواپیما بترسی، واقعا ترسیدهای رنگت پریده.
از اینکه پایم بر زمین رسیده بود، میخواستم از فرصت زندگی استفاده کنم،
فقط از پا گذاشتن بالای زمین لذت ببرم. چیزی نگفتم، سرم را پایین انداخته،
به راهم ادامه دادم.
بیرون میدان که رسیدیم، راتب و دوستان همراهش هرات ماندند. من باید از آنها
جدا میشدم. هنگامی خداحافظی، در آغوشم گرفت، باز تکرار کرد، یسنا اینبار
نشد، دفعهی بعد، حتما میبینیم.
کم کم داشتم سرحال میشدم، میتوانستم بخندم. خندیده، طرفش دیدم. "این سخن
نیاز به تکرار نداشت، باهم رفیقایم. باید یکدیگر مان را درک کنیم." تبسم
کرد، چهرهاش گشودهتر شد. رویم را بوسید. "با ما که هرات نمیمانی، سفرت
خوش!" لحظههایی بهم دیدیم، چه میدانستم، آخرین دیدار استکه "دفعهی بعد"
ندارد.
مینا ناصر
مرگ چقدر نابهنگام سراغ ادمی میاید.
برای او که نویسنده بود و منتقد سرسختی که هیچ چیز ازچشمان تیزبینش دور نمی
ماند، مرگ هنوز زود بود.باید می ماند بحث می کرد با دوستانش ، درباره فلسفه
و ادبیات و شعر و رمان ،نه اینکه در نیمه راه سفر را کوتاه کند و لذت و سکر
این خواب ابدی را به تنهایی بر دوش کشد.....
خسرومانی میگویند دوست من
عمران راتب مرده است. این خبر زشت است، کشنده است. او که تازه میخواست
زندگی کند، چهگونه میتواند به همین سادگی بمیرد؟ ساعتی پیش ایمیلی زدم و
گفتم پاسخم را بنویسد. اما چنین مینماید که آن سوی خط دیگر کسی نیست. مرگ
دوست تنها مرگ آدمی که میشناختیم نیست، مرگ آن انسان مشترکی نیز هست که در
تب و تاب دوستی آفریده شده بود. به عمران چه بگویم؟ به خودم چه بگویم؟ دیشب
با دوستی از لورکا حرف میزدیم و من این قطعه را فرستادم: «برو،
ایگناسیو/به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور/بخسب، پرواز کن، بیارام/دریا نیز
میمیرد.» چه میدانستم که فردایش آن را به راتب خواهم نوشت... دریغا
دوستا، مهربانا!
د سلاموطندار د انلاین برخې اېډېټور او
لیکوال عمران راتب بېګا په کابل کې د زړه حملې له امله ساه ورکړه. سلام
وطندار د هغه مړینه د هغه کورنۍ او دوستانو ته تسلیت وايي. د هغه مړینه
زموږ د روڼاندې ټولنې لهپاره یوه ستره ضایع ده.
عمران راتب د فلسفې او او ادبیاتو کرهکتونکی او د نظر
خاوند و. راتب د لیکوالو او روڼاندو په کتار کې مشهور نوم وو او د
افغانستان په چاپي رسنیو کې یې ډېرې لیکنې خپرې شوېدي.
ارواښاد راتب په حوصله کې د غر غوندې انسان و.
عزیزالله ایما
آنگونه که ریلکه در نبودن و مرگ خود گفتهاست:
پس از من ترا خانهیی نخواهد بود که در آن
واژهگان، گرم و نزدیک، به تو سلام کنند
واژههای برون شده از درون پرشور عمران راتب جوان چنان گرم کننده بود که
ایستادن صدای دل او، دل سنگ را به صدا میآورد.
گر غم مرگ را به سنگ سیاه
بنـــویســــــند از او برآیــــد آه
مکتبی شیرازی
حمزه واعظی
مرگ، از نژاد هیولاست؛ نژاد پرست ترین پدیدار این جهان است که با تبار نیکی
سر ستیز دارد. مرگ. با همنژاد خود؛، تباهی افرینان، رفیق است. با پلیدی ها
مدارا می کند. با سیاه طینتان همذات پندار است. مرگ، دشمن اندیشه است. زورش
به صاحبان خرد می رسد. در پی نابودی روشنگران است.
مرگ، منفور است. ظالم است. جنایتکار است. نژاد پرست است. نفرین براین مرگ
که " راتب" را از ما می رباید تا "عمران" اندیشه را بر سر ما آوار کند. مرگ
لعنتی زورش به راتب رسید که جوان بود، جهان را با قلمش زیباتر می نمایاند.
زمین را با اندیشه اش سبزی می کاشت و زمان را با نقدهای فلسفی اش خواستنی
تر می کرد.
آرام بخواب ای پرنده ی سخن که مرگ، پایان تو نیست...
میر حسین مهدوی
وداع با راتب
از میان این همه قلب، چرا باید قلب عمران راتب دست از حرکت همیشگی و آرام
بکشد و برای همیشه متوقف شود؟ اصلا گناه راتب چه بود که قلب نازنین و جوانش
، قلبی که برای تپیدن فرصت فراوانی داشت از حرکت بماند؟ در میان این همه
آدم های رنگارنگ، در هیاهوی انتحاری و مرگ، در زمانه ای که زورمندان زر
پرست که قاتلان و آدم کشان حرفه ای را رنگ و روعن می کنند و در بازار زندگی
به نام برادر می فروشند، چرا قلب بی غرض و و بی کینه ی راتب باید از کار
بماند؟ چرا؟
عمران راتب را از نزدیک ندیده بودم و حتی فرصت و مجال گفتگو نیز فراهم نشده
بود اما نوشته هایش را همیشه می خواندم، عمیق و کارگشا و در عین حال راز
آلود.راتب هنوز باید مطالعه می کرد، هنوز باید از نیچه تا ادبیات پست مدرن
را پای پیاده می آمد و در میانه ی راه راهش را به سمت عین القضات همدانی کج
می کرد. اصلا به مرگ کی اجازه داده بود که سر راه این جوان درس خوان و محقق
کمین بزند؟ مرگ هم گویا زورش فقط به آدم های با سواد و تحصیل کرده می رسد،
وگرنه در شهری که پر از انتحاری است چرا باید به سراغ عمران راتب رفت.
خبر مرگ راتب کوتاه بود، مثل همه ی خبر های بد دیگر. خبری که ناگهان می آید
و با آمدنش آرامش و قرار از جان و جهان آدم پا به فرار می گذارد. هنوز
باورم نمی شود که این اندیشمند جوان برای همیشه رخت سفر بر بسته و دیگر
برای اطلاعات روز و کابل ناته نمی نویسد.
روحت شاد عمران عزیز، عمر کوتاهت آنقدر گرانقدر و عزیز بود که همیشه در
خاطر و خاطره ها خواهی ماند.
صمد سریم بسا دردناك بود
وختي راتب گرامي را در تابوت گذاشتيم، در زير سرش پنبه را بيشتر گذاشتم
باشد تأ باميان آرامتر برود، وختي درتابوت بود، احساس ميكردم بوله جان گفته
صدايم مي زند اما اينبار صدايي از او بلند نشد.
اتاق اش "لاك مهر" است و كليد اتاق نزد صاحب خانه است،از دوستان جاني راتب
خواهش مي كنم بروند در هماهنگي با پوليس اتاق اورا باز كنند و نوشته هاي
نشر ناشده وبرخي دفتر و ديوان او را صاحب شوند مسلمن نوشته هاي نشر ناشده
اش در اتاق منتظر دوستان اش خواهد بود.
سید ضیا قاسمی به غیر درد،
چه دارد جهان؟ رفیق گلم!
در روزگاری که ادبیات ما از کمبود منتقدان جدی رنج میبرد، قلم راتب غنیمتی
بزرگ بود. گرچه رویکرد نوشتههایش بیشتر تحلیل محتوا و تأویل متن بودند،
اما در همان شیوه هم پهلوان میدان خودش بود و آنچه مینوشت، برای ادبیات
ما ارزشمند.
دوست شاعرم میرحسین مهدوی در پستی نوشته که جای حیرت است از مرگ که در کابل
اینهمه زورمند مردمآزار و مردمخوار را رها کرده و سراغ آدم بیآزاری چون
راتب رفته است. من در این حیرت شریکم و حسرت رفتن او به دلم چنگ انداخته
است که «مرگِ چنان خواجه نه کاریست خُرد!»
دریغانامهی روحالامین مکالمهی همهی ما است با او که زود و جوان رفت.
روحش شاد
پرسش عمران راتب، خداوند
«قصهها و غصهها» و دهها یادداشتهای دیگر در زمینۀ ادبیات و فلسفه، شب
گذشته در اثر ایست قلبی در کابل درگذشت.
عمران راتب، نویسنده، منتقد ادبی و روزنامهنگار جوان و نامآشنا در میان
اهالی فکر و فرهنگ کشور بود. او تا دیروز بهعنوان ویراستار در تارنمای
آنلاین سلاموطندار ایفای وظیفه کرد.
قصهها و غصهها، ممجوعهیی از یادداشتهای او در زمینۀ خوانش ادبیات
داستانی افغانستان است. تازهترین یاداداشت او «حادواقعیت و جهانهای
موازی» به قول خودش: «اندیشههای پیرامون رمان خوابیداری هفت زن، نوشتۀ
خسرو مانی» است.
خبرگزاری پرسش، مرگ عمران راتب را ضایعۀ بزرگ دانسته و برای خانوادۀ ادبیات
و جامعۀ فرهنگی افغانستان تسلیت عرض میدارد.
محمد حسین محمدی عمران
راتب با رفتنش ویران مان کرد.
هیچ تصویری از چهره و دیگر ویژه گی های ظاهری اش نداشتم و اکنون پس از
رفتنش است که تصویرش را در این فضا می بینم. اما متن هایش را تا جایی
خوانده بودم. قلم تند و تیزی که مطمین بودم تا چند سال دیگر صدایی ماندگار
در نقد ادبی ما خواهد شد. با نثر و زبانی محکم که در مطبوعات ما کمیاب است.
و اکنون با رفتنش ویران مان کرد. ویران ویرانم.
چند روز پیش چند ایمیل بین ما رد و بدل شد و قرار شد برود و حق تالیف کتابی
را که برای تاک کار کرده بود، بگیرد. ما فقط از طریق ایمیل با هم در ارتباط
بودیم. با بزرگواری نوشت که حق تالیفش را کتاب بدهیم. کتابهایی را نام گرفت
و من روز گذشته پیش از حرکت به سوی نمایشگاه کتاب گتنبرگ نام کتابها را
برای نماینده ما در کابل نوشتم تا به او بدهد. برای عمران راتب هم نوشتم.
با خودم گفتم پیش از سفر این کار را باید انجام بدهم. و اکنون او به سفری
بی بازگشت رفته است و از صبح دلخونم. دلخون از ندیدنش، دلخون از اینکه من و
ادبیات ما بی او مانده ایم و دیگر نیست که کتابهایی را که دوست داشت، از ما
بگیرد. و این حسرت با من خواهد ماند، حسرت اینکه نتوانستم کتابهایی را که
دوست داشت، به او برسانم.
یادش گرامی باد |