سخن گفتن از مرگ يا ناميرائي اكنون چه فايدهاي دارد؟ آنهم درباره كسي كه
اعتقادي به اين مفاهيم نداشت.
درباره مرگ تنها ميتوان
پيش از مرگ سخن گفت. كلمات ما پس از مرگ، تبديل به نوشتارهايي بيروح
ميشوند كه گويي تنها درباره «هيچ» به سخن درآمدهاند. درباره «هيچ» چرا
سخن بگوئيم؟ عمران راتب وقتي كه بر سنگ سرد غسالخانه دراز كشيده بود، آنجا
در آن اتاقك كوچك مسجد باقرالعلوم، «هيچ» را در آغوش خويش داشت. ما او را
با تني برهنه و نااميد بر آن سنگ سرد به نظاره نشسته بوديم؛ در آوار
بيرحمانهاي از هيچ. پيش از مرگش اما او در ميان «همه چيز» بود، در آغوش
«ناهيچ»؛ ناهيچ آنچيزيست كه عليه «هيچ» و «پوچ» طغيان كرده است و تن به
هيچ نميدهد؛ با ذهني درخشان كه مي خواهد ادبيات و هنر ما رو قطعه قطعه
كند... اما مجال نخواهد يافت...
بنابراين من ميخواهم از مرحله «ناهيچ» عمران راتب سخن بگويم. مرحلهاي كه
در آن روياهايي داشت و غمها و شاديهايش را با هر كدام از دوستانش به نحوي
قسمت كرده بود. من البته اذعان دارم كه به اندازه بسياري از نزديكان و
همكاران عزيزش با او ارتباط روزمره و عاطفي نداشته ام اما در طي سه سال
اخير از رهگذر همگرايي و همنظريهايي كه در مسائل مختلف فرهنگي و اجتماعي
داشتيم، رابطهاي عميق و پايدار با اهدافي گاه بلندپروازانه و مشخص بين ما
ايجاد شده بود كه هر هفته به شكل جلسات منظم درباره آنها به بحث و تبادل
نظر ميپرداختيم و براي دستيابي به آن اهداف، طرح و نقشه ميريختيم. اكنون
كه او از ميان ما رفته است من ميخواهم درباره او از دو «راز» مهم پرده
بردارم. اولي رازيست كه به قرار ما درباره اتخاذ روشي تئوريك براي نگارش
برخي مقالات و چاپ همزمان دو كتاب برميگردد و دومي رازيست كه «عمران راتب»
همواره درباره آن به طور مستقيم يا غيرمستقيم از ما سوال ميكرد: «چرا كسي
مرا نميخواند؟» در واقع صورت درست سوال او اين بود كه: «چرا كمتر كسي مرا
درست و دقيق ميخواند؟».
ابتدا درباره راز دوم نكاتي را مينويسم:
عمران راتب همواره از اينكه كسي درباره نوشتههايش سخن نميگويد، ناراحت
بود. چرا كه به وضوح ديده ميشد كه مطالب او خواننده كمي دارد و تاثيري را
كه او ميخواهد، برجاي نميگذارد. خود او اين را درك ميكرد و از اين وضع
گله داشت. چندبار اين امر را با دلخوري با من و برخي دوستان ديگر در ميان
گذاشته بود. ارديبهشت سال 96 اين بحث در ميان ما بسيار جدي شد. از او
پرسيدم: «خودت در اين باره چه فكر ميكني»؟
گفت: «عمدتا دو دليل اصلي براي اين امر ذكر ميكنند؛ يكي اينكه پيچيده
مينويسم و دومي اينكه سطح سواد اهل مطالعه افغانستان را در نظر نميگيرم».
همه ما ميدانيم كه اين درد بزرگيست كه يك جامعه، نويسنده تيزفكر خود را به
اين مرحله از بحران برساند.
پرسشي كه به ياد دارم راتب در آن جلسه مطرح كرد اين بود: «من كه چندان
پيچيده نمينويسم. اما آيا بايد غيرپيچيده بنويسم؟»
پاسخ به اين سوال روشن بوده و هست: او چندان پيچيده نمينوشت. از نظر خود
او و برخي ديگر از خوانندگانش نوشتههاي او چندان پيچيده نبودند. مباني و
روش كار تا حد زيادي برايش روشن بود. يك دليل اصلي اينكه نوشتههاي او
طولاني و توضيحي بودند شايد اين بود كه او قصد داشت خود را براي مخاطبش
آشكارتر كند. اما چرا به او گفته ميشد كه سخت و پيچيده مينويسد و سطح
سواد روزنامهخوانها و اهل مطالعه را در نظر نميگيرد؟
ديروقت است اما بايد به هرحال اين مساله را مطرح كرد: تا كي بايد اين
اسطوره ويرانگر «رعايت سطح سواد مخاطب» باعث شود كه جرئت انديشيدن در ميان
ما از بین برود؟ و نويسندگان تيزفكر ما يا خواننده نداشته باشند يا دست از
نوشتن بكشند يا آنقدر سطح انديشه و افكار خود را پايين بياورند كه به ورطه
مبتذل نويسي بيفتند؟ چرا نبايد عليه اين اسطوره راحتخواهي و راحتطلبي در
عرصه فرهنگ و ادبيات و فلسفه قيام كرد؟
پيشنهاد من به عنوان يك دوست و همفكر به عمران راتب البته اين بود: «لطفا
از مواضعت پايين نيا بلكه برخي نظرگاههای خودت را روشنتر كن»...
تن دادن به سادگي و سادهپسندي چيزي جز تخدير ذهن و زبان به همراه ندارد.
ماهيت كاري كه راتب انجام ميداد، پيچيدگي بود. اگر مقالههاي او به دقت
خوانده شود به وضوح ميتوان ديد كه او دست در ريشههاي تشكيل و تشكل متن
(متن به همه معناها) ميبرد و ميخواست ارتباط سوژه با واقعيت و ناواقعيت
را دريابد. چنين عملي نه كار سادهايست و نه به سادگي قابل درك و دريافت
است. مخاطبي كه ميخواهد پاي مباركش را روي پاي ديگر بيندازد، تلويزيونش را
تماشا كند، چاي و نسكافهاش را هم بنوشد و همزمان با موبايل لعنتياش مقاله
فلسفي – انتقادي نيز بخواند، طبيعيست كه در همان قدم اول كم ميآورد و
حوصلهاش سرميرود و پس از چندثانيه، عطاي خواندن «عمران راتب» را به لقايش
ميبخشد. خواندن چنين مقالاتي «جگرشير» ميخواهد. فلسفه و ادبيات با
بيحوصلهگي و راحت طلبي سازگار نيست، شوخي بردار هم نيست؛ نميتوان آن را
براي سرگرمي و گذران وقت مورد توجه قرار داد. در ميان موسيقي و رقص و چاي و
فيس بوك و چت و هزار كار ديگر، كسي «عمران راتب» را نميفهمد. اتهام پيچيده
بودن به امري كه پيچيده است در واقع خاك پاشيدن به چشم درخشان انديشه
انتقادي است. اتهام پيچيده بودن به پيچيدگي در واقع رسوا كردن راحت طلبي و
تنبلي خويش نيز هست. تا كي بايد با اسطوره «رعايت سطح سواد مخاطب» در ميان
اهالي انديشه، قرباني بدهيم؟
عمران راتب داشت خودش را اصلاح ميكرد. بازخواني نوشتههاي او در چندسال
اخير نشان ميدهد كه چقدر پيشرفت در كار او حاصل آمده بود و چگونه مقاله به
مقاله، مباني كارش آشكارتر و درخشانتر ميشد.
باز درست به ياد دارم كه سال گذشته در همين ايام، متنهايي را نشانم داد كه
برخي دوستان در پيامخانه برايش نوشته بودند كه نوشتههايش «روشمند» نيست.
او اگرچه نتوانسته يا نخواسته بود به اين انتقاد پاسخ بدهد اما به جد
اعتقاد داشت كه كارش داراي «روش» است... و اين دومين رازي است كه ميخواهم
درباره او در اين نوشته طرح نمايم: «روششناسي نوشتههاي عمران راتب».
در زمستان 1395 با عمران راتب تصميم گرفتيم كه با يك رويكرد مشخص نظري، به
سراغ برخي متون معاصر ادبي و هنري برويم و درباره آنها مقالاتي بنويسم تا
شايد بتوانيم خوانشي تركيبي و بیناژانری و بینارشته ای از «متن» در عرصه
نقدادبي و هنري در افغانستان ارائه نمائيم. و قرار شد اين راز بين ما بماند
تا زماني كه مقالاتمان در قالب كتاب منتشر شود. اين رويكرد به لحاظ روش
شناختي اين بود: «اتخاذ رويكردي پساساختگرا به متن با توجه به روش
نشانهشناسي رولان بارت و تلفيق آن با رويكرد ژاك لاكان به زبان و
نشانههاي متني». البته طبيعي بود كه در اين ميان به روش كار بسياري ديگر
از انديشمندان انتقادي نيز نظر داشته باشيم كه در ادامه به آن اشاره خواهم
كرد. با نظرداشت آنچه گفته شد، توجه به اين امر در روششناسي كار عمران
راتب بسيار مهم است كه بدانيم اصل كار او چنين پيش ميرفت: «اتخاذ رويكردي
پساساختگرا به متن با توجه به روش نشانهشناسي رولان بارت و تلفيق آن با
رويكرد ژاك لاكان به زبان و نشانههاي متني».
دليل اينكه روش نشانهشناسي بارت را انتخاب كرديم اين بود كه روشي بسيار
تفسيري است و ابزار مناسبي براي شناخت متن و شناخت امر نشانهاي در متن و
تفسير آن در اختيار منتقد قرار مي دهد. همچنين شيوه كار او بسيار باز است و
ميتوان آن را با روشهاي ديگر تركيب كرد. تفكيك و تشخيص دلالت صريح و دلالت
ضمني در متن و ارتباط آن با امر اسطوره اي به لحاظ روشي بسيار منظم و دقيق
است و اجزاء متن را به خوبي از هم تفكيك ميكند و در اختيار منتقد قرار
ميدهد. ضمن اينكه رولان بارت و دستگاه نظري او حدفاصل ميان زيباييشناسي
ساختگرا و پساساختگراست و اينجا همان بزنگاهي بود كه ما سعي كرديم براي
عبور از رويكرد ساختگرايي سوسوري و توجه به سوژه در مقابل ساختار، آن را
برگزينيم. در دستگاه نظري فردينان دوسوسور زبان نظامي مستقل و داراي ساز و
كار و قوانين دروني است. در اين نظام هر نشانه زباني دو جزء دارد: يكي، دال
يا صورت واژه كه وجه مادي نشانه زباني است و ديگري مدلول يا تصور و مفهومي
كه همراه هر نشانه زباني است. رابطه بين اين دو قراردادي است. به اين معنا
كه دليلي وجود ندارد كه يك دال، حتما بر يك مدلول معين دلالت كند. از
نظرگاه سوسور معناي يك نشانه نه به واسطه اشياء خارجي بلكه از طريق رابطه
آن با نشانههاي ديگر شكل ميگيرد. اين روابط دو شكل دارد: يكي، همنشيني كه
ناظر بر قواعدي است كه بر اساس آن در محور افقي، نشانهها به دنبال هم مي
آيند و ديگري روابط جانشيني كه بر اساس آن در محور عمودي، نشانه ها به دليل
شباهت معنايي يا تشابه در صدا به جاي يكديگر قرار ميگيرند. تاكيد اصلي
سوسور بر مدلول است در حاليكه ژاك لاكان و ژاك دريدا بر دال متمركز هستند.
عمران راتب البته بعدها تمايلي به نشانهشناسي بارت نشان نداد اما به سوي
دريدا و دلوز حركت كرد. ژاك لاكاني كه او ترسيم ميكرد بيشتر با تفسير
اسلاوي ژيژك قابل فهم است چرا كه او نيز همچون ژيژك، سوژه را در سه ساحت
«امر خيالي» و «امر نمادين» و «امر واقعي» دنبال ميكرد. در اينجا بود كه
راتب از حضور معنا عبور كرده بود و به پيروي از دريدا و دلوز بر عدم قطعيت
و سرگشتگي تاكيد ميورزيد. او البته همه اين متفكران را در آسياب فكري خود
ريخته بود و با آنها گفتگو ميكرد؛ زنجيره دلالتي لاكان كه ناظر بر حركت
مداوم بين دالهاست و معتقد است برخي نقاط ثابت و يقيني در جريان دلالت ورزي
وجود دارد همانقدر برايش كاربرد داشت كه زنجيره دلالي دريدا كه منكر هرگونه
نقطه ثابتي در امر دلالت ورزي بود و اعتقاد داشت كل متفكران مدرن گرفتار
«متافيزيك حضور»هستند در حاليكه همه چيز در غياب اتفاق ميافتد؛ غياب معنا.
اين رويكرد را در بسياري از مقالههاي راتب ميتوان مشاهده نمود.
همچنين بايد دقت داشت كه پيوند سوژه و واقعيت در آثار لاكان جزو مهمترين
كانونهاي فكري در نوشتههاي راتب بود. او در اين مسير توجه زيادي به
تفسيرهاي ژيژك داشت و به اعتقاد من برعكس بسياري از ما به فهم خوبي از او
رسيده بود. شيوه تحليلها و نوشتار او نيز تركيبي از ژيژك و ژيل دلوز است.
همين خط فكري هم هست كه او را در اين اواخر به سوي وانمايي و حادواقعيت
كشانده بود. آخرين مقاله او درباره رمان خسرو ماني را بايد در ارتباط با
همين رويكرد پساساختگرايانه درك نمود. ارتباط سوژه با واقعيت در نظرگاه
لاكان براي راتب به ارتباط ميان سوژه و ناواقعيت در دستگاه فكري انديشمند
متاخرتري به نام ژان بودريار تبديل شده بود.
در اواسط تابستان امسال، تلاش داشتيم در يك سطح، رابطه ميان حادواقعيت
بودريار را با امرنمادين لاكان و در سطح بعدي ارتباط ميان «سوژه در وضعيت
حادواقعيت» را با امرواقعي لاكان مورد ارزيابي قرار دهيم. من اين موضوع را
در رمان ناهيد مهرگان و دو فيلم «زليگ» و «رز ارغواني قاهره» مطالعه كردم و
راتب آن را در رمان خسرو ماني جستجو نمود. قرار بود نتيجه همه اينها نيز در
دو كتاب مستقل به چاپ برسد. كتاب او تقريبا حاضر بود و برخي را نيز اين
اواخر بازخواني نيز كرديم اما كتاب زندگياش زودتر از كتاب مجموعه مقالاتش
به پايان رسيد.
بنابراين بايد توجه داشت كه در مطالعه مقالات راتب بايد با مباني و روش كار
او آشنا بود. نقدادبي همواره به فلسفه معاصر ارجاع مي دهد. كليدواژگان،
نظام اصطلاحات و برخي مفاهيم مطرح شده در مقالات او بدون شناخت منابع اصلي
آنها باعث غلط خواني و كج فهمي مقالاتش خواهد شد. كار راتب مبتني بر اصول
فرمشناختي ادبي نبود بلكه مبتني بر زيباييشناسي فلسفي بود كه در بالا
تلويحا به آنها اشاره شد. بايد مقدمات برخي نظريهها را دانست تا روش كار
عمران راتب را نيز درك كرد. «ديگري بزرگ»، «امر خيالي»،«امر نمادين»،«امر
واقعي»، «حادواقعيت»، «تصوير/ حركت»، «تصوير / زمان»، «لكه»، «نفاوط»،
«غايت نهايي» و... بسياري ديگر از اصطلاحات فلسفه معاصر نقش كليدي در
انتقال مفاهيم در نوشتههاي او ايفا مي كنند.
شيوه تلفيقي و التقاطي نوشتار او به هيچ وجه ناشيانه و خامدستانه نبود بلكه
او به عمد اينگونه مينوشت. اين شيوه نوشتار برخلاف مقالات آكادميك كه سعي
دارند مستند و ساختارمند باشند، ساختاري تو در تو و پرپيچ و خم دارد اما
اين به معناي «ناروشمندي» نيست، ما در تاريخ معاصر، متفكران زيادي را سراغ
داريم كه اينگونه نوشته و مينويسند. نميخواهم راتب را با آن متفكران و
نويسندگان بزرگ جهان مقايسه كنم اما او نيز در ادامه همان سنت فكري و
نوشتاري قرار ميگيرد و چه بسا اگر از «دست»مان نميرفت خيلي زود چيزهاي
زيادي به اين خطوط فكري در جهان معاصر اضافه مينمود. من براي وضوح بيشتر،
در آينده مقاله مفصلي در زمينه روششناسي مقالات او ارائه خواهم داد. چرا
كه نوشتار حاضر، مقدمه اي بسيار كوتاه در اين زمينه است.
حرف آخر
همانطور كه در بالا گفته شد، عمران راتب نوشتههاي دو سال اخير خود را با
هدف چاپ كتاب به رشته تحرير درآورده بود، كتابي كه محوريتش بررسي آثار
سينمايي و رمان در افغانستان است. همه اين مقالات در فضاي مجازي بخصوص در
سايت «پاركور ادبي» منتشر شدهاند. با راتب برخي از آنها را بازخواني هم
كرده بوديم كه براي چاپ آماده شوند. برخي نااميديهاي او در اين اواخر البته
كارش را كند كرده بود اما هدفش در اين زمينه روشن بود. بنابراين بنده از
دوستان نزديك او كه با خانوادهاش نيز در تماس هستند، تقاضا دارم كه نسبت
به دريافت آخرين نسخههاي اين مقالات از خانواده او و چاپ آنها در قالب
كتاب هرچه سريعتر اقدام نمايند. من حاضرم در كنار دوستان ديگري كه در اين
زمينه صلاحيت بيشتري دارند، مسئوليت بازخواني و ويراستاري محتوايي مقالات
را برعهده بگيرم، چرا كه برخي از آنها نياز به بازنگري دقيقتري دارند. اين
را خود عمران راتب هم به طور جد معتقد بود. ما حتي طرح جلد كتاب را هم
طراحي كرده بوديم. درباره نام آن هم روي برخي تركيبها بحثهايي داشتيم كه در
صورت نياز ميتوانم در اختيار متولي چاپ كتاب قرار دهم.
افسوس كه اينك با پذيرش مرگ او، اميدهايي كه از دست رفته است باز نخواهد
گشت. برنامههاي زيادي ريخته بوديم كه با زندگي در تهران و كابل پيش ببريم،
اكنون همه آنها تبديل به آيههاي ياس شدهاند. و دريغا كه خيال مرگ او
اكنون واقعيت ادبيات ماست. |