کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

ضیا قاسمی

    

 
یاداشتی بر رمان «بگذار برایت بنویسم» نوشته‌ی ناهید مهرگان
نماهای نزدیکِ یک رنج

 

 


آن‌چه تاریخ‌های عمومی از اتفاقات روایت می‌کند، کلیات است. آمارهای کمی است. آن‌چه نشان می‌دهد نماهای بسیار باز است بی‌آن‌که به جزئیات نزدیک شود و فضاها را بنمایاند. در گستره‌ی هر زبان و فرهنگی شاید یک تاریخ‌نویس چون ابوالفضل بیهقی پیدا شود که از این شیوه عدول کند و به فضاها و شخصیت‌ها نزدیک شود.

جزئیاتِ وقایع تاریخی هر ملت را اما باید در ادبیات آن دوره‌اش جستجو کرد. این ادبیات است که در دل صحنه‌ها می‌رود و از وقایع، نماهای نزدیک و بسته می‌گیرد. در جزئیاتِ رفتار آدم‌های درگیر واقعه دقیق می‌شود و غم‌ها و شادی‌های آن‌ها را باز می‌تاباند. از آن شخصیت‌ها نمای پرتره می‌گیرد و به این ترتیب بخشی از آن تاریخ را به عنوان نمونه‌ای عینی، زنده و قابل لمس روایت می‌کند.

فرداها، در تاریخ عمومی افغانستان از تسخیر هرات به دست طالبان نیز تنها روایت‌هایی کلی برجای خواهد ماند. چه وقت آمدند؟ چند وقت ماندند؟ چند نفر را کشتند و چه وقت رفتند؟ اما اگر بخواهیم به حس و حال مردم هرات در آن روزگار نزدیک شویم، اگر بخواهیم سایه‌های آن سیاهی را بر روان آن مردم ببینیم، باید برویم و نماهای نزدیکی را که آثار ادبی از آن واقعه نشان می‌دهند، ببینیم. باید به رمانی چون «بگذار برایت بنویسم» رجوع کنیم و بخوانیم که ناهید مهرگان نوشته است: «مادرم بعد از این‌که یونیفورم مکتبم را خیرات داد، قدیفه‌ی سفید یونیفورمم را بر دهان سطل ماند و دو کیلو ماست رویَش درون سطل ریخت، بعد چهارگوشه‌اش را گره کرد و آن را بر شاخه‌ی درخت آویخت تا چکه درست کند. وقتی به قدیفه‌ام نگاه کردم که قطره‌قطره از آن زرداب می‌چکید و مورچه‌ها از شاخه‌ی درخت بر گره‌اش می‌دویدند، به نظرم آمد که قدیفه گریه می‌کند.» (ص۷۱) و در چند صفحه بعدترش بخوانیم که: «نگاه مادر و خاله‌ام می‌دانی کی معلق ماند؟ صبحی که رادیو اعلام کرد: حمام‌های عمومی زنانه تا اطلاع ثانوی مسدود است. بی‌حرکت و بی‌حرف مانده بودند. اطلاع ثانوی چیزی بود که هیچ شکافی برای درخشش امید باز نمی‌گذاشت. زن گدایی که از درون هر خانه چیزی می‌دانست، خبر آورد که خیلی‌ها از پلاستیک حمامِ سیار ساخته‌اند» (ص۷۵)

بگذار برایت بنویسم، عنوان اولین رمان ناهید مهرگان است که از سوی نشر نبشت منتشر شده است. رمان با ترسیم یک موقعیت غیر معمول از زمان حال شروع می‌شود. این موقعیت غیر معمول باعث می‌شود کشش داستانی برخلاف شیوه‌ی معمولِ «چه خواهد شد؟» با خلق سؤال «چرا چنین شده است؟» در ذهن مخاطب، حرکت خود را به سوی گذشته شروع کند: «چرا شخصیت راوی با وجود اعتراف به خوبی همسرش، او را ترک کرده است؟»

فرم داستان در همین رفت ‌و برگشت‌های متوالی بین حال و گذشته شکل گرفته است. حالی که نمی‌تواند از سنگینی گذشته رها شود و هر پاسخی که به سؤالِ «چرا چنین شده است؟»، داده می‌شود، خود پرسش دیگری را خلق می‌کند و کلاف دیگری از ماجرا را باز می‌کند: «آن لکه‌ها و جراحت‌های نمایان بر پوست دست و بازوی راوی، معلول چه حادثه‌ای است؟»

انتقال‌ها از زمان حال به گذشته با فلاش‌بک‌هایی صورت می‌گیرد که گاهی بسیار بدیع و خلاقانه اجرا می‌شوند: «صدای اذان آهسته‌آهسته بلندتر و واضح‌تر می‌شود. آخُند دست کودکی‌هایم را گرفته وارد اتاقم می‌شود. او را روی بالشت می‌خواباند. دامنش را بالا می‌زند.» (ص۶۳)؛ و در مواردی هم به شیوه‌ای کلاسیک و معمولی و با مشخص کردن این‌که دارم فلاشبک می‌زنم، برای خوش‌فهم کردن مخاطب: «هنوز زیر دلم تکان می‌خورَد وقتی به آن روز و اولین نگاهت فکر می‌کنم.» (ص۱۲)

این فرم، این نوسان بین زمان حال و گذشته، متناسب و هماهنگ با درون‌مایه‌ی اثر، در واقع به صورت نمادین گویای حال و روز سرزمین و‌ مردمی است که شخصیت‌هایی به نمایندگی از تمام آن‌ها در رمان حضور دارند. حالی اسیر گذشته و بدون حضور آینده.

نویسنده در این رمان کوشش کرده به فضاسازی توجهی کامل داشته باشد. به همین دلیل صحنه‌های داستانی‌اش اکثراً زنده‌اند. فضاهایی مثل کوتیِ محل اقامت شخصیت راوی و خانواده‌اش، شفاخانه، خانه‌ی همسر او در آلمان، کنار رودخانه‌ی اَلستر و... همه با رنگ‌ها، شکل‌ها، صداها و بوها برای مخاطب محسوس‌ و قابل تجسم‌اند.
مهم‌ترین مشخصه‌ی بگذار برایت بنویسم اما نثر آن است. نثری روان، مطبوع و بی‌تکلف. کلمات متناسب با لحن داستان انتخاب شده و به سادگی اما با دقت در کنار هم نشسته‌اند و جملات با نظر به منطق روایی ساخته شده‌اند: «صدای تق‌تق باز شدن کمربندهای ایمنی مسافران را می‌شنیدم و عجله‌شان را برای بیرون شدن از طیاره می‌دیدم؛ ولی من پهلوی کلکین نشسته بودم و کمربند چوکی‌ام همچنان بسته بود و اشک می‌ریختم و مطمئن بودم که اگر از طیاره پایین شوم، تو آن‌جا نیستی. مطمئن بودم که تو پشیمان شده‌ای و نیامده‌ای.» (ص۱۹) نثری دقیق، جذاب و گاهی با لایه‌هایی شاعرانه: «آیا لحظه‌ای را زندگی کرده‌ای که بزرگی اندوهت در اشک نگنجیده باشد؟» (ص۷۱)

به ندرت جمله یا کلمه‌ای را در سرتاسر رمان می‌توان یافت که از این بافت تبعیت نکرده و از کادر بیرون زده باشد. استثنائاتی مثل کلمه‌ی نامأنوس «کنترولر» در این جمله: «عمید به هیچ وجه نمی‌خواست نَه‌نَی، کنترولر تعیین شده از طرف طالبان در شفاخانه از رابطه‌اش با الناز خبر شود.» (ص۸۸)؛ یا کلمه‌ی بیش‌تر مقاله‌ای و کمتر داستانیِ «عموماً» در این جمله: «نتیجه‌ی کارم اما عموماً به‌دردنخور بود.» (ص۷۰) و یا اضافه بودن عبارت «به صورتِ تصویری» در این جمله: «مردِ ریش‌تاناف با پیراهن و تنبان بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد و آن‌چه را که صبح رادیو اعلان کرده بود، دوباره به صورت تصویری تأیید و تکرار کرد.» (ص۶۸) که البته در خود ترکیب «صورتِ تصویری» نیز حشو‌ی وجود دارد. چنین موارد اما بسیار اندک و در حکم سوزنی افتاده در انبار کاه‌اند که تا ذره‌بین به دست دنبال‌شان نگردی، به چشم نمی‌آیند.
البته به عنوان مخاطبی که در نوشته‌هایی از ناهید مهرگان تسلط و توانایی کم‌نظیر او را در نگاشتن لهجه‌ی هراتی دیده‌ام، برایم جذاب‌تر و طبیعی‌تر می‌بود اگر در دیالوگ‌های این رمان که بیش‌ترِ آن در هرات اتفاق می‌افتد، هم رنگ و بوی این لهجه را می‌دیدم.

ساختار داستان هم به نسبت محکم و متناسب است. این‌که می‌نویسم به نسبت، به این دلیل است که به نظر می‌رسد نویسنده دسته‌کم در دو، سه مورد از ساختاری که در قالب نوشتن نامه برای روایت داستانش بنا کرده و مدام هم در متن به آن تأکید می‌کند، خارج شده و به روایت ذهنی روی می‌آورد. آن موارد بیش‌تر از آن‌که بیان قضیه‌ای از سوی نویسنده‌ی نامه برای مخاطب آن نامه باشند، روایتی از سوی نویسنده‌ی رمان برای مخاطب رمان‌اند. به عنوان مثال افشا نشدن چیستیِ لکه‌ها و چُملُکی‌های روی پوست دست و بازوی راوی تا قسمت‌های پایانی نامه برای مخاطب نامه‌ای که از زمانی بسیار قبل از نوشته شدن نامه آن‌ را می‌داند، چه دلیلی غیر از ایجاد کشش برای مخاطب داستان می‌تواند داشته باشد؟ یا در جایی که راوی، نامه‌ی عمید به الناز را پس از گذشت سال‌ها، نکته به نکته، مو به مو روایت می‌کند، نیز ساختار بیش‌تر صورت روایت ذهنی را به خود گرفته است.

اتفاقات داستانی هر کدام به جای خود روایت می‌شوند و چهارچوبی دقیق و سنجیده شده دارند. توالیِ‌ وقایع پیوندی منطقی دارند و روابط علت و معلولیِ آن‌ها به نسبت ذهن مخاطب را اقناع می‌کنند. شاید در دو جای، -برداشت من این است که- این خصیصه رعایت نشده یا خوب به اجرا در نیامده است.

مورد اول: «بعد از تو هر کس به زندگی من بیاید، مجبور می‌شوم با تو مقایسه‌اش کنم.» (ص۱۰۱) این جمله، امری را به اطلاع مخاطب می‌رساند که با این جمله در تضاد است: «ما نمی‌توانیم همدیگر را آن‌گونه که من می‌خواهم داشته باشیم، چون من ازدواج کرده‌ام و کودکانی دارم. چیزی که باعث شده از من برمی.» (ص۱۱۴) در این‌جا جمله‌ی «چیزی که باعث شده از من برمی»، باعث می‌شود مخاطب داستان حس کند که متأهل بودن شخصیتِ مخاطب درون متن در این جمله، از اول یا دسته‌کم در زمان اتفاق افتادن اظهار جمله‌ی قبلی (بعد از تو هر کس...) هم برای راوی قصه و هم برای شخصیتِ مخاطب این دیالوگ معلوم بوده است و این قضیه صرفا از او (مخاطبِ داستان) مخفی نگه داشته است. باعث می‌شود مخاطب داستان حس کند که این بی‌اطلاع نگه‌داشتن او نه از سوی راوی، که از سوی نویسنده اعمال شده تا بعد با غافل‌گیر کردن او قصه‌اش را جذاب‌تر کند. تصوری که باعث می‌شود او از این‌جای قصه برمد!

مورد دوم: یکی از سؤالات کلیدی مخاطب و یکی از عوامل کشش داستانی رمان این است که معلوم شود راوی چرا از رفتن به ساختمان اصلی کوتی امتناع دارد؟ البته که نویسنده دلیل آن را به تدریج افشا و کوشش می‌کند با توصیف سلسله کابوس‌های راوی روشنش سازد. اما برداشت من به عنوان یک مخاطب این است که آن توصیف‌ها با توجه به گذشت زمان ناکافی و ناکامل است و می‌شد بهتر از این‌که نوشته شده است، اجرا شود. از پرداختن بیش‌تر به این مورد چون ممکن است به افشا شدن داستان بیانجامد و این می‌تواند برای آن عده از خوانندگان این یادداشت که هنوز رمان را نخوانده‌اند، ناخوشایند باشد، پرهیز می‌کنم.

با نگاهی سخت‌گیرانه یک مشکل دیگر هم در رمان به چشم می‌خورد و آن هم در دو، سه مورد عدم هم‌خوانی دقیقِ روایت با واقعیات بیرونی است. برای خواننده‌ی غیر افغانستانی این ممکن است مشکلی نباشد، اما برای خواننده‌ی افغانستانی‌ای که زمان طالبان را درک کرده ممکن است باور پذیر نباشد که مثلاً تا مدتی پس از تسلط طالبان بر هرات، نشرات تلویزیون ولو در قالب پخش قرآن ادامه داشته باشد؛ یا راوی و دخترخاله‌اش الناز بدون همراهی یک مرد محرم به بازار و کتاب‌فروشی و شفاخانه بروند. اگر در هرات در واقعیت امر هم استثنائاً چنین بوده، مخاطب انتظار دارد که به نحوی به این استثناء بودن اشاره شود.

و سخن سرانجام این‌که ناهید مهرگان با رمان اولش توانایی‌های خود را نشان داده است. نقاط قوت «بگذار برایت بنویسم» بسیار بیشتر از اندک مشکلات ان است. ناهید در بستره‌ی ادبیات داستانی ما حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. باید چشم‌به‌راه اثر بعدی‌اش ماند و برایش آرزوی موفقیت کرد.

16 سپتامبر 2018
اوپسالا، سویدن
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۲۰      سال  چهــــــــــــــــــاردهم                سنبله/ میزان ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی      شانزدهم  سپتمبر    ۲۰۱۸