در خلوتگاه ام
انسانها!
. . . فراموشم نمیشود که همزاد مرا که برای گردن بریدن و خون ریختن بردید
و تکامل دادید، چه نگاه های روان سوز و دریای خون وآتش را که ندیده است. از
ثمرۀ تکامل او به دست شما، کشته شده گان هیروشیمای جاپان را به یادآورید.
اگر باری با شما از سیاست جهانی، دپلوماسی و کارکردهای نظامی صحبت می کنم،
این شما بوده اید که پای مرا در هرجای کشانیده اید.
روزها وشبها در خلوتگاه خویش در این اندیشه بوده ام که اگر مرا پَست بدارند
و فرزندان همزاد نیاکان مرا که به سوی خونریزی سمت داده اند، حرمت بنهند،
کار جهان به کجا خواهد رسید؟. . . .
. . . فرزندان همزاد نیاکان من، صدملیارد دالرارزش می یابند. این صدملیارد
دالر اگر رئیس جمهورفروشکار، شاه خریدار و اعوان وانصار را چنان به وجد
وخوشی، رقص وپایکوبی بر می انگیزد، من روزگاردیده، به کودکانی می اندیشم
که هنوز در رحم مادر اند، اما همزاد تکامل یافتۀ من، فرمان مرگ آنها را
اجرا میکند. . .
اشک قلم و فریاد کفش
4
من، شمشیر و قرآن
انسانها!
اگر شما خاموش بمانید، من به عنوان گواه و امانتدار گواهی نیاکانم، ناگزیر
بگویم که:
من کسانی را هم دیده ام که گاهی مرا در دست می گیرند و گاهی فرزندان
تیروکمان را. تعدادی از شمایان هم هر دو را. گاهی دیده ام که چون کارکرد
تیر و تبر فرونشسته ورونق بازار از کار افتاده، من مظلوم، قلم بی تقصیر را
در
یک
دست گرفته و قرآن مجید را در دست دیگر .
من نمیدانم که از این راه و بوسیلۀ من چه تعدادی کشته ویا معیوب شده اند.
اما در محضر شما وهرجای دیگرگواهی میدهم ابعاد خطر وبیشمار انسانهایی را که
وقتی از من در جای تبر استفاده شده است تا اذهان آنها را بزنم، کارکردی
داشته ودارم مانند هر اسیر فرمانبر . دارنده گان سلاح کشتار، وقتی تیری را
به سوی یک تن ویا چند تن رها میکنند، او ویا چند تن را میکشند. اما وقتی
مرا به عنوان سلاح در دست گرفته اند، نه تنها نسلی، حتا نسلها را با انتحار
کلمات کشته ویا معیوب نموده اند. زنده گی من نیز چنین گواهی میدهد.
کسی از جمع شما "اشرف المخلوقات"، روزی مرا ارزان خرید، در روی میزی نهاد.
شب که تاریک شده بود، با چشمان مست و تن خرامان سوی من آمد. در آغازپنداشتم
که مرا با معشوق خویش اشتباه گرفته است. چراغی را روشن کرد و دست به سوی من
وکاغذ برد. گلویم را چندین بار فشرد، من همچنان بی زبان و خاموش گریان می
نگریستم وشکنجه می شدم. "اشرف مخلوقات" تبسم های رضایت آمیز نمود، سر
دربالین گذاشت. ره آورد او و من و کاغذ وآن شب، چهرۀ بود که گفت:
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
.
ادامه دارد
|