دلم گرفته خدایا هوای باران است
(شبگیر پولادیان)
نه این که مرگ حق نیست. است. مرگ ثبوت زنده گیست و شاید هم بعد از سن و
سالی که دیگر از زنده گی نمی توان لذت برد، رهایی بخش باشد و خیلی هم
ضروری.
خوشبخت اند انسان هایی که در سن و سالی می رسند، تکامل فرزندان و مکتب رفتن
نواسه های شان را می بینند، از صحت برخوردارند و یک روزی هم وداع گفته می
روند و خاطره های خوش از خود به یادگار می گذارند.
دیروز، کاکایم محمد سلیمان مهدوی، با همه وداع کرد و به ابدیت پیوست. روحش
شاد و یادش گرامی باد.
کاکایم از میان سه پسر محمد مهدی چنداولی، سومین شان بود که بعد از شهادت
کاکای بزرگم محمد یونس مهدوی در دوران تره کی ـ امین بعد از قیام چنداول،
وفات پدرم محمد آصف آهنگ در سال 2015 ، اینک با رفتنش آخرین شاهد دوران
مخوف نادر ـ هاشم و بعد شکل گیری حلقات روشنفکری که به دهه ی دیموکراسی
انجامید از نزد ما رفت که رفت. پدرکلانم، محمد مهدی چنداولی، همان کسی است
که وقتی آمر کشتار گاه نادرخان یعنی طره باز خان که چهارراهیی در شهر کابل
به افتخارش منسوب گردیده است، محمد ولی خان دروازی را سوی چوبه ی دار می
برد، مهدی خان صدا می زند که "اول مرا به دار بزنید که توان دیدن مرگ چنین
بزرگ مردی را ندارم" و طره باز خان، به قول میر غلام محمد غبار، با دهن کجی
جواب می دهد که "صبر کن بعد از او نوبت توست" و چنان هم شد. محمد مهدی
چنداولی را در سن 37 سالگی به جرم آزادی خواهی و سر تسلیم خم نکردن به نادر
و انگلیس، در یک روز با محمد ولی خان دروازی، غلام جیلانی خان چرخی، سردار
هدایت الله خان و دو تن دیگر که اسامی شان همین لحظه در حافظه ام نیست، به
امر نادرخان به دار آویختند. مردم چنداول جمع شده رفتند عقب کشتارگاه و
خواهان جسد "مهدی جان" شان شدند و نادر خان از ترس قیام، جنازه ی پدرکلانم
را به مردم چنداول داد اما اجازه ی فاتحه گیری علنی و اعلان نداد. محمد
مهدی را مردم چنداول محمد مهدی خان خطاب نمی کردند، مهدی جان می گفتند، به
همین سبب تا هنوز کاکا هایم یونس جان و سلیمان جان و پدرم را آصف جان می
نامند. زمانی که نادر خان پدرکلانم را به شهادت رسانید، کاکایم سلیمان جان
چهار یا پنج ساله بود، پدرم شاید هفت ساله بود و کاکای بزرگم یونس جان ده
یازده ساله و دو عمه ام کمتر از چهار سال داشتند.
وقتی دیشب خبر وفات کاکایم را شنیدم، فکر کردم بعضی آدم هایی که در جامعه ی
ما چشم به جهان گشوده اند آیا واقعن "زنده گی" کرده اند؟
شاید سه سال قبل بزرگوار استاد واصف باختری تشریف آورده بودند آلمان و
دوستان عزیز ما نوریه جان و شوهرش داوود پریانی در خانه ی شان از استاد
پذیرایی کردند و چند تن از دوستان را نیز دعوت نموده بودند که من نیز این
افتخار را نصیب شدم. استاد باختری برای دوستان، فاروق فارانی، مسعود قانع،
داوود غنی، مهمانداران مهربان ما و من چنین حکایت کرد: "همان روزی که نادر
خان شش نفر از آزادی خواهان را به دار آویخت، برای مادر محمد مهدی خان
احوال آوردند که مهدی جان را نادر خان به دار آویخت، مادر سوال می کند که
وقتی سوی دار می رفت، گریه می کرد؟ خبررسان جواب داد که نه! و مادر مهدی
جان می گوید: شیرم را بخشیدمش"
نادر خان همه آزادی خواهانی را که به شهادت رساند، فرزندان شان را از مکاتب
اخراج کرد و به این طریق هرسه فرزند مهدی جان نیز اجازه ی شمول به مکتب را
نداشتند. از فامیل غلام نبی خان چرخی تا پسر شانزده ساله ی غلام جیلانی خان
را نیز به قتل رساندند و همه زن ها و اطفال خوردسال را بیشتر از بیست سال
در زندان انداختند. فامیل پدرم را زندانی نکردند اما اجازه ی شمول مکتب و
کار و سفر را به آن ها ندادند و خانه ی پدرکلانم را چنان تحت نظارت گرفتند
که هیچ مردی از فامیل جرأت خبر گیری از یک زن بیوه و پنج طفل خوردسال را
نداشت. پدرم، محمد آصف آهنگ، در مصاحبه یی با مدیر مسوول نشریه یی آسمایی،
محترم حمید عبیدی، چنین شرح داده است:
" حمید عبیدی : و این رویدادهای تراژیک چی اثرات و پیامدهایی برای زنده گی
شما داشتند ؟
آصف آهنگ : من آن وقت هفت - هشت ساله بودم . مساله تنها این نه بود که
مادرم در جوانی بیوه شد و من و برادرانم از داشتن پدر محروم گشتیم ؛ بل به
اثر تصمیم سردار هاشم خان که زمام امور دولت را به دست گرفته بود ، من و
برادرانم را هم مانند سایر کودکانی که پدران شان توسط حکومت به شهادت رسیده
بودند و یا زندانی سیاسی بودند از مکتب اخراج کردند تا از نعمت سواد و دانش
بی بهره بمانیم . هوا و فضا چنان اختناق آمیز بود که نه تنها دوستان ، بل
خویشاوندان مردانه ما نیز از ترس این که مبادا متهم به همدستی و همفکری با
پدرم و یاران مشروطه خواهش شوند ، ناگزیر بودند از رفت و آمد به خانه ی ما
حذر کنند .
تصورش را بکنید من پدر کلان مادریم را زمانی که نوجوان بودم برای نخستین
بار از روی تصادف در راه دیدم و سلام داده دست هایش را بوسیدم .
حمید عبیدی : چی گونه توانستید بر مانع محرومیت از تعلیم رسمی غلبه نمایید
؟
آصف آهنگ : این کار از برکت تصمیم مادرم میسر شده توانست . او ابتدا از
طریق اقارب زنانه با خویشاوندان نزدیک مان مشورت کرد . کسی پیام فرستاد که
ما را نزد بوت دوز به شاگردی بنشاند و کسی هم خیاط و کلاه دوز و دریور را
سفارش کرد . و اما مادرم که آن زمان بیست و پنج ساله بود ، چنین مشورت هایی
را نه پذیرفت . او به جواب این سفارش ها مصممانه گفته بود: نی! من می خواهم
فرزندانم راه پدر شان را بروند و همانند وی شوند.
همان بود که مادرم ما را در مکتب خانه گی میر عبدالحمید آغا، شامل ساخت .
این مدرسه بیش از یکصد و بیست شاگرد داشت. به علاوه ی میر عبدالحمید آغاُ
یک مولوی دیگر هم ما را درس می داد . در هر پنجشنبه به نام دوره خوانی از
ما امتحان می گرفتند . اگر شاگرد به پرسش ها جواب درست می داد ، مدرس به وی
آفرین می گفت و هرگاه جواب درست نه می داد او را به فلکه بسته و چند چوب می
زدند .
بچه ها اکثراً درس می خواندند. درس از ساعت 8 صبح تا ساعت 12 و از ساعت یک
تا چهار ادامه می داشت .
ما صرف بهایی و صرف میر و زنجانی و نصاب صبیان را در چند ماه خوانده بودیم
که حکومت از وجود این مدرسه با خبر شد . هیاتی از سوی حکومت آمد و در نتیجه
آغا صاحب حاضر شد تا مدرسه اش رسمی گردد . خودش مدیر مکتب متوسطه شد و
معاونش هم معلم مقرر گردید . دو معلم دیگر هم از سوی حکومت توظیف شدند . یک
حویلی بسیار کلان را هم برای مکتب به کرایه گرفتند .
شاگردان نظر به لیاقت شان از صنف اول تا صنف چهارم تقسیم گردیدند . من و
برادر بزرگترم به صنف چهارم و برادر کوچک تر مان در صنف دوم پذیرفته شدیم .
امتحانات سالانه به حضور هیات رسمی گرفته شد . من و برادرم و ناصر نعیمی-
پسرکاکای ما- هم کامیاب شدیم . فهرست فارغان جهت تقسیم به مکاتب عالی به
وزارت معارف ارسال شد . همه را به مکاتب تقسیم کردند اما من و برادرم و پسر
کاکایم را باز هم رد کردند . ما با یاس به منزل برگشتیم . حتا خواهران ما
را هم در مکتب نه گرفتند."
خلاصه، مادرکلانم که خود زن باسوادی بود با هزار رنج و تنگدستی و بدبختی
فرزندانش را بزرگ کرد و آن ها را متوجه ارزش سواد و تفکر کرد.
کاکاهایم و پدرم وقتی پا به سن گذاشتند، هر کدام شامل حرکت های سیاسی شدند.
کاکای بزرگم یونس جان به جمعیت ندای خلق تحت رهبری زنده یاد عبدالرحمن
محمودی پیوست، کاکایم سلیمان جان با مرحوم میر اسماعیل بلخی همنوایی داشت و
پدرم شامل جمعیت وطن شد و با میر غلام محمد غبار، سرور جویا ، میر محمد
صدیق فرهنگ و دیگران همفکری داشت.
ارچند با رویکار آمدن شاه محمود خان به حیث صدراعظم، دوره ی سیاه هاشم خانی
پایان یافت و قیودات تا حدود زیاد در رابطه با این فامیل ها برداشته شد اما
اجازه ی کار در دفاتر دولتی به آن ها داده نشد و با رویکار آمدن نورچشم
هاشم خان یعنی محمد داوود خان، کاکایم سلیمان جان و پدرم شش سال کوته قفلی
شدند و کاکای بزرگم چهارسال در زندان عمومی به سر برد.
کاکایم سلیمان جان وقتی از زندان آزاد گردید، فلج بود و نمی توانست حرکت
کند. به کمک تداوی دوامدار پروفیسر علی احمد خان، مشهور به علی احمد خان
عقلی و عصبی، بالاخره صحت یافت.
یگانه دورانی که کاکا هایم و پدرم بدون تعقیب پلیس و هر لحظه امکان زندانی
شدن به سر بردند، همانا دهه ی دیموکراسی بود که آن هم به پادشاهی مطلقه ی
داوود خان انجامید و گلیم راحت نفس کشیدن دوباره برچیده شد.
زمانی هم که انقلاب ظفرنمون ثور اتفاق افتاد، کاکایم یونس جان را که یکی از
بزرگان قیام چنداول بود، رفقای مترقی بردند و آن بردن برگشت نداشت، چنانچه
مامایم میر علی احمد شامل را نیز بعد از کاکایم بردند و جمعن تنها از فامیل
ما یازده تن را بردند و در پلیگون های پلچرخی کشتند و نام این کشتار را
"اندیشه ی مترقی" گذاشتند.
کاکایم سلیمان جان، بعد از پیروزی مجاهدان اسلام که حتی تا کیبل های برق
شهر کابل و لخک های دروازه را چور و چپاول کردند و بردند و مانند ایمان خود
فروختند و اسمش را جهاد در راه خدا گذاشتند، بالاخره کشور را ترک کرد و با
خانمش گلالی جان و دو فرزندش افتالینوس و اسپارتاکوس به تورنتوی کانادا
رسید.
یک روز در لابلای صحبت تلیفونی پرسیدم: "کاکا جان، پشت وطن دق نشدین؟"
گفت: "جان کاکا، پنج ساله بودم پدرم را کشتند، مادرم با چه رنجی ما را بزرگ
کرد، از مکتب و تعلیم محروم ما کردند، حتی اجازه ی بیرون برآمدن از شهر
کابل را برای ما ندادند، کسی نمی توانست خانه ی ما بیایید، بدون پدر و
محرومیت های اقتصادی نه طفولیت داشتیم، نه جوانی داشتیم، به چه مشکلاتی کار
پیدا کردیم، تمام وقت تحت تعقیب پلیس بودیم، شیعه بودن ما جرم دیگر بود،
فارسی زبان بودن ما جرم دیگر بود، برادرم را کشتند، هر سه برادر بی ارتکاب
جرمی سال ها رنج زندان را کشیدیم، ما را خیر، اما وقتی به مادرم فکر می کنم
که این زن از شروع جوانی تا کشته شدن برادرم چه عذابی نبود که نکشید . . .
." احساس کردم که گلویش پر شده است، و با صدای لرزان گفت: "جان کاکا، شکر
که شما اولاد های ما از آن دوزخ لعنتی برامدید. از ما هر چه بود گذشت!" و
من هم گریستم.
کاکا جان، روحت شاد!
|