میترسم
از شب وقتی کنارم میخوابد
و بوی بیگانه میدهد
از هق هق زن که
نیامدن باران را بهانه میگیرد
و دریا دریا تو را گریه میکند
از صدای پاهای که دور میشوند
و آخرین احتمال آمدنت را باخود میبرند
می ترسم
از زمستان که رنگ برف را ندیده است
و باغچه های که خشکسالی را ناخواسته به آغوش کشیده اند
از آیینه که تو را بلعیده است
از نگاه های غریبهات که مرا نمیشناسد
می ترسم
از بادهای که بوی تو را پرپر میکند
از دستانم که گرمای دستانت را فراموش کرده اند
از آغوشت که وطن هر کی شد
جز من...
میترسم
از پهنای دنیا که تو را گم کرده است
از آسمان وقتی نیستی
سقف است برای همه
جز من...
میترسم از خودم
و از دنیای که حکمت بودن تو را در کنار من نمیداند
میترسم
از آن روز که چشمانت پشت در بماند
و در ها دیوار شده باشند
میترسم
میفهمی؟
ن.ک |