پیش از اینکه به وضعیت
ادبی در جامعهی ما (افغانستان) بپردازم، لازم میدانم توضیحی بدهم
دربارهی «ادبیاتزدگی»؛ زیرا این جستار، توصیف ادبیاتزدگی است. بخش نخست
این ترکیب «ادبیات» استکه بهنوعی همهی ما تصوری از آن داریم (اشتباه یا
درست!). اما آنچهکه مهم است و نیاز به توضیح دارد بخش دوم این ترکیب، یعنی
«زدگی» است. زدگی در این ترکیب به معنایی بیماری، مرض و گرایشی متوهم و
نامریی به چیزی تعبیر شدهاست. بنابراین ادبیاتزده یعنی ادبیاتبیمار. بخش
دوم این ترکیب (ادبیاتزدگی) را از تعبیرهای عامیانه گرفتهام. در بین مردم
ما ترکیبی رواج دارد بنام «دیوزده و دیوزدگی». دیوزده به فردی گفتهمیشود
که سرگشته و جنونزده است، درحالیکه بیماری مشخصِ بیولوژیکی و بدنی ندارد؛
ظاهرا سالم و تندرست است. تعبیر ادبیاتزدگی نیز به همین معنا استکه جامعه
ما سرگشته و جنونزده ادبیات است؛ زیرا نسبت به ادبیات، مرض دارد. گرایشِ
متوهم و نامریی به ادبیات، نوعی از بیماری در جامعهی ما است، نه
علاقهمندی از نوع برخوردی جدی و واقعی به ادبیات.
جامعههای شرقی درکل گرایش افتخارآمیز به فرهنگ و ادبیات خود دارند که
نمیخواهند نسبت به این گرایش، جدی و عقلانی برخورد کرده، آنرا مورد نقادی
و روشنگری قرار دهند. باید گفت این دستهبندی (جامعههای شرقی) زیاد درست
نیست؛ بهتر است بگوییم جامعههای عقبماندهی شرقی. زیرا سطوحِ فهم و
چگونگی برخورد جامعههای شرقی نیز از یک جامعه تا جامعهی دیگر شرقی، نسبت
به فرهنگ، ادبیات و جهان فرق میکند. متاسفانه یکی از این جامعههای
عقبماندهی شرقی ما استم. در جامعههای عقبماندهی شرقی تنها چیزیکه به
آنها ارزش دارند و به آن افتخار میکنند شعر، ادبیات و شاعر است. چرا چنین
است؟ برای اینکه ساختار فکری هنوز در چنین جامعههایی، بدوی و پیشارنسانی
است. فلسفه و عقلانیت مدرن، هنوز در ساختار فکری آنها تاثیر نگذاشتهاست.
بنابراین جهان و مناسبات جهان را با فهم بدوی درک میکنند که این فهم در
زبان جادویی و شاعرانه ارایه میشود. هرقدر که فهم در زبان جادویی
(رمزآلود) ارایهشود؛ ارزش و اعتبار آن بهتر است. تصور در چنین جامعههایی
بر این نیستکه جهان را بشناسند یا منظورِ شناختشناسی از جهان داشتهباشند
تا از ادبیات، فرهنگ، زبان و مناسبات شان با جهان رمززادیی کنند، بلکه
میخواهند بیشتر درون فضای جادویی و رمزآلود زندگی کنند. این امر موجب
میشود که گرایش چنین جامعههایی به ادبیات و فرهنگ، گرایش جادویی است. این
گرایش به این معنا نیستکه آنها میخواهند ادبیات را بدانند، بلکه این
گرایش به این معنا استکه آنها گونهای از تعلق وجودی جادوگرانه به ادبیات
دارند، که این تعلق متوهم و نامریی است.
چنین جامعههایی در مرحلهی نخست، به ادبیات نوعی از تعلق وجودی جادوگرانه
دارند؛ زیرا خیال میکند، شعر، ادبیات و شاعر به ماورای جهان و طبیعت وصل
استند، بنابراین گرایش و تعلق ما به شعر و شاعر، ما را نیز بهگونهای به
ماورای جهان وصل میکند. موقعیکه چنین جامعههایی با جامعههای مدرن آشنا
میشوند که در جامعههای مدرن سخن از پیشرفت و پیشبینی بر اساس سنجشهای
علمی است؛ اینجاستکه مرحلهی دوم در جامعههای ادبیاتزده شروع میشود که
این مرحله، حتا از مرحلهی نخست بدتر است. زیرا جامعه در مرحلهی نخست، در
وضعیت پیشین و قبل از رنسانسی خود قرار دارد اما در مرحلهی دوم نه در
دورهی قبل از رنسانس قرار دارد و نه وارد رنسانس شدهاست؛ بلکه بیشتر در
موقعیتی برزخی قرار دارد. در این مرحله استکه ادبیاتزدگی شروع میشود و
رواج پیدا میکند. گونهای از تصورهای واهی و کاذب توسط شاعرجماعت چنین
جامعهای شایعه میشود که آنچه را جامعههای مدرن از پیشرفت، پیشبینی و...
میگویند، اینها همه، توسط شاعران ما و در دیوان شاعران ما گفته شدهاست.
بنابراین میخواهند مناسباتِ پیچیدهی جهان مدرن را از درون متون، بیشتر
متون فرهنگی و ادبی استخراج و استنباط کنند. به چنین استنباطی باید ارتجاع
فکری از نوع ادبیاتزدگی گفت. زیرا هر شاعر و نویسندهای نتیجهی مناسبات
تاریخی و پیشاتاریخی جامعه، زبان و فرهنگ خود است نه نتیجهی مناسباتِ
پساتاریخی فرهنگ و زبانِ جامعهاش. یک شاعر و نویسنده، هیچ درکی روشن از
جامعههای آینده ندارد که درباره مناسبات جامعههای آینده پیشگویی کند.
اصولا سخن از «پیشگویی» متعلق به معرفتِ جادوگرانه و شاعرانه است؛ آنچهکه
علم امروز پیشبینی میکند، پیشگویی نیست. پیشبینی و پیشگویی تفاوت
دارد. پیشبینی بر اساس آمار و سنجشهای علمی صورت میگیرد اما پیشگویی
اساس جادویی دارد.
جامعهی ما در مرحلهی دوم قرار دارد. یک جامعهی کاملا ادبیاتزده است.
چشم و گوش مردم، هنوز به علم و یافتههای علمی عادت نکردهاست. زیرا ساختار
فکری جامعه، بهصورت جدی تحول نکردهاست که علیت، علتیابی و متغییرهای
اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را علمی درک بتوانند؛ اینهمه را بیشتر
به اتفاقهای ماورایی و جادویی ربط میدهند. بنابراین توجهها بیشتر به
این معطوف استکه در گذشته در این باره چه گفته شدهاست. اصولا گذشتهای
وجود ندارد، زیرا هرچه گذشت، تمام شدهاست. بنابراین اتکا به گذشته، اتکا
به تعدادی از متون است. چنین جامعههایی متن علمی ندارند، اگر داشتهباشند
هم، آن متنهای علمی، تاریخی استند؛ یعنی در تاریخ خود شان ارزش علمی
داشتهاند که دیگر اعتبار علمی ندارند. بنابراین در چنین جامعههایی،
بیشترین اعتبار را متنهای ادبی و... دارند. تعدادی از شاعرجماعت و
ادیبجماعت شروع میکنند به شایعات جادویی که مولانا در شعر خود از «ذره»
سخن گفتهاستکه این ذره در حقیقت همین اتُم است. تعدادی دهان شان باز
میمانند که واه ما چقدر پیش رفتهبودیم که مولانا از اتُم سخن گفته
بودهاست. بر پدر غربیها را لعنت که همهچه را از ما دزدیدهاند. دربارهی
حافظ میگویند که وضعیت جامعهی بشر را در جهان امروز پیشگویی کردهاست؛
زیرا گفته که دختران را با مادران جنگ است و جدل. بنابراین کم نیستند
افرادیکه سر نجبانند و نگویند که بله دخترها دیگر پی حرف مادران شان
نمیروند؛ دقیقا این سخن حافظ، درباره جامعهی ما گفته شدهاست. بعد، این
شاعر و ادیبجماعت میگویند تعدادی بسیار زیاد بیتهای شاعران ما استکه
امروز قابل درک نیست، زیرا برای آیندهها گفته شدهاست؛ معنای این بیتها
خود را در آینده نشان میدهند. اینگونه برخورد با ادبیات گونهای از
ادبیاتزدگی علمی ما است. گویا آنچه را که ما داریم دربارهی ادبیات
میگوییم توضیح علمی از ادبیات است.
ویژگی مهمتر ادبیاتزدگی این استکه در جامعه ادبیاتزده، همه از ادبیات
سخن میگویند اما کسی ادبیات نمیخواند. منظور، مردم چشم و گوش بسته به
ادبیات نیستکه اینها ادبیات بخوانند. زیرا چنان تلقی شدهاستکه مردم
ادبیات را نمیفهمند. چرا نمیفهمند؟ برای اینکه ادبیات همه رمز است. تنها
رمز و راز ادبیات را چند شاعر و ادیب، آنهم خیلی اندک میدانند که برای
دیگران بگویند، اما آنها نیز آنچه را که میتوانند بدانند، همهی آن را به
مردم افشا نمیکنند. بنابراین گرایش چنین جامعهای را به ادبیات میتوان
گرایش جامعه به جادو دانست. ادبیات و شعر همان جادو است؛ شاعر و ادیب همان
جادوگر. ادبیاتزدگی و جادوزدگی، هر دو معادل هم استند.
نگاه جامعهی ادبیاتزده به شاعر و ادیب نگاهی جادویی است. نگاه شاعر و
ادیب نیز به خود شان، جادویی است. زیرا تصور میکنند شعر به ما الهام
میشود. ما به ماورا وصل استیم. در جامعههای ادبیاتزده، کم دانشترین
افراد از نظر علوم عقلی، فلسفی و علمی، شاعر و ادیب آن جامعه است. چرا؟
برای اینکه شعر به شاعر الهام میشود، شاعر به ماورا وصل است؛ نیاز به علم
و دانش ندارد. اهمیت شاعر و ادیب در چنین جامعههایی در همین بینیازی شان
از عالم ابزار و اسباب است. شاعر و ادیب نیز که دچار خودشیفتگی میشوند و
خود را بینیاز از دانش میبینند، بنابه همین تصور واهی استکه خیال
میکنند به ماورای جهان وصل استند یا استعدادی خدادادی دارند که بینیاز از
دانش شدهاند. بنابراین در جامعهی ادبیاتزده، تکلیف مردم مشخص استکه
ادبیات را نمیدانند؛ پس ادبیات نمیخوانند. شاعر و ادیب چنین جامعههایی
به ماورا یا عقلِ کلِ عالم لاهوت وصل استند که نیاز به خواندن ادبیات
ندارند.
اگر میخواهید در جامعهی ادبیاتزده خیلی زود به شهرت برسید و مورد احترام
قرار بگیرید، مردم به شما افتخار کنند و...؛ بگویید شاعر استید. زیرا
شاعربودن، موجب این تصور میشود که شما انسانی معمولی نیستید؛ برای اینکه
شعر به شما الهام میشود، شما بر رمز و راز جهان آگاهاید و قدرت جادویی
دارید و با قدرت ماورایی وصلاید. بنابراین احترام تان در جامعه، محفوظ
میشود. افراد با حسرت به سوی تان میبینند، بیخگوشی باهم میگویند «شاعر
است، شاعر است...». توجهی دختران جامعه نیز به شما بیشتر میشود؛ خلاصه
میتوانید خیلی سو استفادهها کنید؛ طوریکه جادوگرها میکنند. اما بهتر
است، چند شعر را حفظ کنید، در ضمن چند هرزهنویسی خود تان نیز انجام بدهید.
فرق نمیکند که چه باشد؛ هرچه هرزهتر، بهتر! چون تصور میشود که شاعر
آوانگارد و پستمدرن استید. مثلا بگویید: «چای سیاه تلخ در من راه میرود/
زبانش درزاتر از پلنگ است. قفس لنگ است/ جورابهایم کفشهایم را خوردند/ من
ماندهام و کفشهایم/ آه نمیدانم/ کفشها مرا میخورند یا من کفشها را/
رانهایت را به یاد میآورم/ نفسم کوتاهی میکند/ آخ آخ آخ... انزال/
میبینم بزغالهها روی بدنت میچرند...» نمونههای بیشتر را در
مجموعهشعرهای شاعران آوانگارد ما بخوانید!
برای اینکه جامعهی ادبیاتفهم را با جامعهی ادبیاتزده، تفکیک کنیم؛ چند
پرسش را مطرح میکنم؛ واقعا فکر کنیم و این پرسشها را برای خود پاسخ
بدهیم. عرض کردم که در جامعهی ادبیاتزده نه مردم میخوانند و نه شاعر و
ادیبجماعت آن. 1- واقعا ما به عنوان شاعر، رییس باندهای ادبی و ادیب چند
کتاب علمی دربارهی ادبیات خواندهایم؟ 2- آیا مثنوی و دیوان شمس مولانا،
دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی، بوستان، گلستان سعدی و... را خواندهایم؟ 3-
دیوان فروغ، شاملو، نیما، سهراب، سیمین بهبانی و... را خواندهایم؟ 4-
داستانهان رهنورد زریاب، اکرم عثمان، جواد خاوری، عتیق رحیمی و... را
خواندهایم؟ دیوان واصف باختری، اشعار پرتو نادری، دیوان لیلا صراحت روشنی،
اشعار خالده فروغ، اشعار لطیف پدرام، اشعار شریف سعیدی و... را خواندهایم؟
منکه هنوز ادبیات خود را نمیدانم، ذهنم چطو به ادبیات جهان کار کند که از
آثار ادبی جهان نام بگیرم و بپرسم که این آثار را خواندهاید. بههرصورت،
این پرسشها را که مطرح کردم، پیشانیم از شرم عرق کرد؛ چرا؟ برای اینکه
خودم نخواندهام؛ اما با پررویی سوال میکنم که شما خواندهاید! خُب، من
نیز فردی از این شاعر و ادیبجماعتِ جامعهی ادبیاتزده استم. درست استکه
از جملهی افرادِ مهمِ شاعر و ادیبجماعتِ جامعهی ادبیاتزده نیستم که
باند، بارگاه و سراپردهی ادبی داشتهباشم که در سراپردهی ادبیام
اتفاقهای بِاُفتد که من رازدار آن اتفاقها باشم؛ اگر پردهام بالا کنم،
ایبسا رازها که بِاُفتد بیرون!
بنابراین تفاوت جامعهی ادبیاتزده و جامعهی ادبیاتفهم در این است که
جامعهی ادبیاتفهم در مرحلهی پسا رنسانسی (عقلی و فلسفی) قرار دارد؛ شعر
و ادبیات، الهام و جادو و رمز و راز ماورایی دانسته نمیشود؛ ادبیات خوانده
و نوشته میشود؛ به ادبیات، شعر، شاعر و نویسنده افتخار نمیشود؛ از ادبیات
با نقد رمززدایی میشود؛ رمان ژانر غالب ادبی است؛ اتحادیههای ادبی موضوع
شان ادبیات است و به جریانهای ادبی شکل میدهند؛ و... . اما در جامعهی
ادبیاتزده، این گونه برخوردها با ادبیات صورت نمیگیرد؛ شاعر، نافِ زمین و
رازدارِ عالم است! باید عرض شود که ادبیاتزدگی بیانگر عقبماندگی جامعه از
نظر مناسبات عقلی و علمی است؛ مهمتر اینکه اگر ادبیاتزدگی در جامعه نقد
نشود، ادبیاتزدگی در ضمنیکه میتواند عقبماندگی را حفظ کند، حتا موجب
میشود که جامعه به عقبماندگی و بیعقلی خود، شیفتگی افتخارآمیز پیدا کند.
بنابراین شیفتگی و نگاه افتخارآمیز به ادبیات، شعر، شاعر، شخصیتهای ادبی
و... دلیلی بر عقبماندگی و باعث عقبماندگی میشود؛ باید نسبت به ادبیات،
شعر و... برخورد انتقادی، عقلانی و رمززدایانه داشتهباشیم.
|