غزنی منم، با يك بغل تاریخ والایم
از کورههای آتش و باروت میآیم
غزنی منم، زیبازنی در چنگ نامردان
غم پا نهاده در تنم، در کفش و کالایم
در بندبندم طالبان تکبیر میگویند
جاریست سیل خون سربازان به رگهایم
خونابه جای شیر میجوشد به پستانم
تشنهست سه شب میشود نوزاد زیبایم
جشن است بين نابرادرهای ناراضی
پازيب گفته بمبها بستند در پایم
بالاحصار شانههایم را شکستند، آه...
خورشید را اعدام کردند از بلندایم
یکمشت خاکستر به دامن مانده از باغم
کو چق چق گنجشکهای دل تسلایم
از هیچ کس چشم کمک بر بچههایم نیست
حال جهان خوب است در حال تماشایم
مهتاب ساحل |