در قفس را باز کرده بودند
بروی پرنده که
نه دل پرواز داشت
و نه هوای پریدن
بالهایش را کنار گذاشته بود
برای زینت شانه هایش
برای روز مبادا
کوه های که سخت و محکم
بر زمین میخکوب شده اند
دل دارد سیاه از روزگار
که در هر نفس درز میکند
و تف میکند زندگی را
بسان عضوی مصنوعی که
بیگانه بود و بیگانه ماند
دریاهای که پیش بینی جوی را
پشت گوش کرده
مست و دیوانه وار موج میزنند
که فردا را کی دیده است؟
آش شور را که پخته ای
بفرما در کاسه بریز همین اکنون، روزگار!
ستاره های که با آسمان اند
و از آسمان جدا
آه ای پرنده بال که..
ای کوه، سنگینی که..
ای دریا جریان آبی که
و آه ای ستاره روشنی که
تو را به آغوش محبوب ات نرساند را
به اسرافیل بسپارید
که هنگام دمیدن صور مگر به کارش آید |