مردم خوشدل غزنه، با
لهجهٔ ویژه یی که دارند، جزئی از یک فرهنگ باستان ما اند که کاویدن فرهنگ،
روش زندگی، افسانه های مردم، خاطره ها و داشته های تاریخی شان، ما را به
گذشته های می کشاند که غزنه دربار سلاطین و شاعران نامدار خراسان زمین بود.
لهجهٔ مردم «روضه» و «ده یک» غزنه شباهت های زیاد به لهجه مردم لوگر با کمی
تفاوت دارد و هم در مواردی لهجهٔ مردم غزنه شباهتهایی به لهجهٔ هزاره گی
دارد که گاهی شماری را گمان بر این است که غزنه ولایت هزاره نشین ماست.
هزاره های غزنه بیشتر در مناطق مالستان، جاغوری، قره باغ، سراب، خواجه عمری
و … زندگی می کنند که بخشی از نفوس این ولایت را تشکیل میدهند و از گذشته
های دور تا امروز روابط نزدیک تجاری با مردم تاجیک و پشتون غزنه داشته اند.
شهر غزنه و شماری از ولسوالی ها و قریه های این ولایت تاجیک نشین اند که
هریک با تفاوت های اندک لهجوی بر این گلستان فرهنگ افزوده اند. شهرک ها،
قریه ها و ولسوالی هایی که در آن تاجیکان زندگی می کنند، اینها اند:
شهر کهنه، خواجه حکیم، بهلول، کُشک،روضه (که مرقد سلطان محمود در آن است)،
شمس، سپنده، نانی، نوغی، آرزو، منگور، قلاتی، ده همزه، ده حاجی، نه برجه،
ده مغلان، قلعهٔ نو بالا، قلعهٔ نو پایین، خَشِک، سنجدک، آهنگران، خواجه
احمد، گــُدول، خاک غریبها، قلعهٔ امیر محمد خان، قلعه عشرت، اربابها،
کلالها، دهخدایداد، پیرزاده، تاسَن، رامک و بیشتر … و در شماری از ولسوالی
های دیگر پشتونها، تاجیکها و هزاره ها صمیمانه زندگی می کنند.
شنیده ام که تاجیکان غزنه در گذشته صنعت پوستین دوزی را از بخارا به آنجا
برده اند که سالهایی مردم غزنه به این صنعت هنرمندانه پرداخته اند و آن را
به اولاده های خویش واگذار شده اند. همچنان مردم غزنه در مسگری و آهنگری،
زرگری، کلالی، خامک دوزی و پشمینه بافی دسترسی داشته اند. زراعت و مالداری
جزء زندگی روزانهٔ شان بوده و محصولات آن گندم، جو و حبوبات، میوه های مثل
انگور، سیب، ناک، توت، تربوز، خربوزه، زرد آلو، قیسی، سنجد، آلوبخارا و
سبزی ها بوده و مواشی که در این ولایت پرورش می یابند، بنا به علوفه های که
حیوانات استفاده می کنند، گوشت آن از لذت خاص برخوردار است. قیماق، ماست و
دوغ غزنی شهرت زیاد دارد. آب شیرین و زلال چشمه های غزنی در رگ رگ این قریه
ها جاری بوده و حیات را تداوم می بخشد. میگویند آب چشمهٔ خواجه بلغار برای
تکالیف جلدی مفید ثابت شده است و پژوهشگران خارجی درگذشته از آن برای تحقیق
با خود میبردند.
بند های سرده، سلطان، زنخان، زرسنگ و آب ایستادهٔ مقر طبیعت گوارای غزنی را
پالایش داده است و آثار تاریخی که هنوز باقی مانده است، تاریخ قرن ها را
با خاموشی زمزمه می کنند و سالهاست که بر علاوه که دست نوازش بر ایشان
نرسیده است، گاهی سینه در برابر تجاوزها و نا امنی ها سپر ساخته اند و شاید
تا سدهٔ دیگر فقط خاک شان باقی ماند.
هر از گاهی که با یکی از دوستان پدرم که من کاکا خطابش میکنم، صحبت می
کنیم، حرف های مان لحظاتی ما را به غزنه میبرد، آنگاهی که پدرم و او کودک
بودند و همبازی. پدرم بعد ریاضی خواند و با اعداد و ارقام مصروف شد، ایشان
دنیای خود را ساختند.
گاهی از پدر مرحومم شنیده بودم که مزار دانشمند شهیر البیرونی در باغهای
بهلول غزنه است و این پرسش را که امروز دوباره با کاکایم مطرح ساختم، ایشان
نیز گفتند که گاهی مردم منطقه او را در باغهای بهلول به جایی برده بودند که
گفته میشد این مرقد البیرونی بزرگ است که چه فقیرانه و صبور در گوشه یی دور
از انظار خوابیده است. واقعن دولت های افغانستان همواره مصروف مسایلی بوده
اند که سرسری به چشم شان رسیده است و داشته های خود را به فراموشی سپرده
اند. از ایشان شنیدم که در گذشته های که نوجوان بودند تاسالهای 1960 بیشتر
از 100 لوحه سنگ سپید خمیده و ایستاده در تپهٔ بهلول بوده است که هر کدام
آن مربوط به شخصیت های نامدار غزنویان و دیگر دوره های تاریخ بوده اند.
مجاوران بهلول که میگویند هریک شان تاریخ زنده اند، در مورد آن سنگ ها و
داشته های تاریخی حرفهای را که سینه به سینه انتقال یافته است، بیشتر
میدانستند. و حدود ده سال پیش وقتی کاکایم دوباره به منطقه سر زده است،
اثری از آن آثار نبوده است. او از مجاوران شنیده است که بعد از این که دزدی
آن سنگ ها شروع شد، باقیماندهٔ آن را به مسجد بهلول جهت نگهداری انتقال
دادند و امروز کسی نمیداند که آن سنگها کجاستند.
همچنان بخشی از دشت کلال ها که در عقب زیارتگاه شمس العارفین موقعیت دارد،
تا سی سال قبل سپید از سنگ های مقبره ها بود که همه با خط برجسته بر روی
سنگ هنرمندانه کار شده بودند و فرهنگ و تمدن گذشتگان را با یادواره های شان
در خود نگهداشته بود و امروز اثری از آن سنگ ها باقی نمانده است.
تا جایی که من آگاهی دارم، این آثار توسط شماری از تاجران و قاچاقبران خود
غزنی به پاکستان منتقل شده اند و شیر مادر حرامشان باد که آبروی گذشتگان
خود را برای چند پولی به دامان پاکستان ریختند و خود را صاحب زر ساختند.
درخت چه تلخ گفته است که تا دستهٔ تبر از خودم نباشد، کسی مرا قطع
نمیتواند.حتی آن روزهای (سال 1990) که ما از راه غزنه کشور را ترک میکردیم،
این حرفها شنیده میشد که سنگها را در کاروان های مسافران زیر سیت زنان
انتقال میدهند تا دست تلاشی به آن نرسد ولی کی بود که جلو آن را بگیرد؟!
***
گاهگاهی شنیدم که آثار باستانی در تپهٔ سردار غزنه کشف شده بود
باستانشناسان ایتالیوی در سال های 1355 این حفریات را انجام داده بودند و
آثار بیشمار تاریخی را بدست آورده بودند آن آثار بعدن توسط روس ها به تاراج
رفت. دانش آموزی که آنگاه به سیر علمی در آن تپه رفته بود، میگوید که یک
مجسمهٔ ایستاده را کنار یک درخت به جسامت وجود یک انسان دیده است که بر شاخ
درختی که کنارش است و از سنگ کنده شده است، تکیه زده است.
***
صحبت جالب دیگری که به نظر کاکایم شاید حقیقت و یا هم افسانه باشد، این است
که میگویند در یک کیلومتری شمال مرقد سنایی، قلعه یی بود که اینجا نامش را
برای امنیت آن ذکر نمیکنم. نسبت ضرورت در آن چاهی حفر کردند و بعد کندن
زمین سوراخ بزرگی در کنار چاه پیدا شد. وقتی با چراغ در آن داخل شدند، آنجا
مثل دشت بزرگ بوده است و تا جایی پیش میروند که صدای مسگری و آهنگری شنیده
میشود. میگویند تصور کردند که از زیر دریا گذشته اند و به نزدیک شهر رسیده
اند نزدیک دکانها و بازار. ایشان دوباره برگشته و از آن چاه بیرون می آیند
و مصلحتن چاه را دوباره بسته می کنند و از ابراز چشمدید خود هم خودداری می
کنند.
این حکایه از نقطه نظر جغرافیه، جیولوژی و ساختمان چقدر میتواند حقیقت
داشته باشد، بحث جداست ولی مردم غزنه حکایت های جالبی از گوشه های این دیار
دارند که انسان را بهت زده می کند و احتمال دارد اگر این خلای طبیعی در زیر
شهر غزنه وجود داشته باشد، در اثر زمین لرزهٔ شدید خطر بزرگی برای منطقه
باشد.
***
میگویند مقبره های فرزندان خانوادهٔ حکیم سنایی غزنوی نیز در دور و برش در
زیارتگاهش وجود دارد که شاید در آثارش آمده باشد ولی برایم جالب بود که
امروز شنیدم. در گذشته اشخاص با رسوخ را در جوار حضرت سنایی اجازهٔ تدفین
میدادند.
***
در دوران ظاهر شاه آوازه شد که شاه دو بار خواب دیده که سلطان محمود غزنوی
میگوید که مقبره اش را ترمیم کنند. ظاهر شاه حکم صادر کرد که هیئت ایتالیوی
بیایند و این کار باید آغاز شود. شخصی به نام «توچی» که معلوم نیست نامش
مستعار است یا درست، در رأس هیئت قرار گرفت. در آنوقت شماری از بزرگان غزنی
در این راستا همکاری کردند. میگویند وقتی قبر سلطان محمود را گشودند و تا
یک متر کندند، چیزی دیده نشد. با ایتالیا تماس گرفتند و از آنجا دستور آمد
که بیشتر بکنند. ابتدا مواد خاکستر مانند، سپس استخوانها و در دو کنار و
بالای سر محمود چوب های بزرگ صندل (چوب خوشبو) دیده شد که گمان میشود محمود
برای خاکسپاری اش از هند آورده بود.
شاهدی از آن جمع چشمدیدش را گفته است که وقتی قبر را باز کردند، با اسکلیت
جسد بزرگی مواجه شدند که امروز انسانهای به آن بزرگی شاید بسیار کم دیده
شوند.
گزارشی از این تحقیق در جایی نشر نشد و اینکه چه پرسش و انگیزهٔ سیاسی پشت
این قضیه بود، معلوم نشد ولی پارچه یی از آن صندل کنار سلطان محمود به دست
دوستی که این حکایه را برایم گفت، نیز رسیده بود که کاکایم سالها در لای
کتابی آن را داشت.
***
گاهی در سالهای 1960 دو مهمان، یکی از نویسنده های انگلیس و دیگری سفیر وقت
هند به غزنی سفر کردند. شاروال غزنی میزبان شان بود. نویسندهٔ انگلیس دو
آرزو در افغانستان داشت. یکی اینکه مقبرهٔ سلطان محمود را ببیند و دیگر این
که گیلاس آبی از دریای آمو بنوشد. هر دو مهمان را برای سیر بردند. وقتی
کنار زیارت محمود رسیدند، نویسنده با کمال میل به دیدار زیارت شتافت ولی
سفیر هند از موتر پایین نشد و مردم تصور می کنند که او از هیبت محمود
میترسد و شهامت رفتن به کنار او را ندارد. ولی گمان من چیز دیگر است چون
هندوان دل خوش از محمود ندارند.
***
حکایت دیگریست که یک جنرال انگلیس دروازهٔ زیارت سلطان را برای خوش خدمتی
به هند انتقال داد و به ایشان گفت که این دروازهٔ سومنات است که من برای
شما بازگشتاندم.
بعد از پژوهشی که باستان شناسان هندی در زمینه انجام دادند، به این نتیجه
رسیدند که آن در با دروازهٔ سومنات سر نمی خورد و هم بنا به مسایل سیاسی آن
دروازه را در سومنات نصب نکردند و میگویند حالا در موزیم عسکری شهر آگره
موجود است.
***
در دورانی که جنگها در غزنی شدت داشت، لوحه سنگ مقبرهٔ سلطان محمود گم
شد.هر قدر تلاش کردند، سراغش پیدا نشد. بالاخره مجاهدین منطقه اخطار دادند
که اگر تا این زمان لوحه سنگ -که میدانیم کجاست- به جایش برگشتانده نشود،
آن شخص را در محضر عام با تیل می سوزانیم و همین شد که آن گروه سارقان لوحه
سنگ را شام آن روز برگشتاندند.
***
میدانیم که غزنی یکی از ولایاتیست که آرمگاه شاعران، صوفیان و بزرگان
نامدار تاریخ در آن است و مردم باورمند به این زیارتها اند که هر یک سهمی
در زندگی ذهنی و روانی شان داشته اند.
میگویند زیارتی بنام شمس العارفین که در قریه شمس موقعیت دارد، کرامتی دارد
که اگر بیماران روانی در محوطهٔ داخلی تاریک زیارت تنها قفل شوند، بعد از
بیرون شدن صحتیاب می شوند. بیشتر زنانی که بیماری روانی دارند و به گفته
مردم «جن بر او غالب شده است» و یا هم به اصطلاح شان «مُخ گرفته اند»، به
این زیارت آورده میشوند. حقیقتی که پشت این پرده موجود است همانا افسرده گی
و یا امکانت اندک سیر و تماشا برای زنان در قریه های دور افتاده است که
آرزوی دیدن شهر و زیارتها را دارند و شاید اکثر شان در زندگی روی شهر را
ندیده باشند. بعد از اینکه ایشان تظاهر به جن گرفتگی می کنند، نظر به
مشورهٔ مردم منطقه به زیارت شمس العارفین و چند زیارت دیگر جهت تداوی آورده
میشوند. فضای آن محوطهٔ تاریک طوریست که وقتی دَر را در تنهایی او از عقب
می بندند، زن بیچاره ترسیده و چیغ و فریاد می کشد و بازتاب صدایش در آن
گنبد، هراسش را چند برابر میسازد و تا اینکه بیهوش میشود و از فریاد زیاد
از پا می افتد. بعد او را بیرون می کشند و رسم همین است که به دیدار زیارت
های دیگر و هم شاید خرید به شهر میبرند. زن بیچاره با دیدن این همه تغییر و
شوک روانی دیگر نه اجنه یی را میشناسد و نه افسرده گی گذشته را.
***
من مدتی در قریهٔ اسپنده که در ده کیلومتری شهر غزنی قرار دارد، زیسته ام.
کودکی را که هرگز برق را ندیده بود، با خود به شهر بردم. چه جالب بود وقتی
در شهر چراغ را دید. اصلن باور نمیکرد که چنین چیزی میتواند به آن حد خانه
را روشن کند. تلویزیون برایش از عجایبات بود.
دختران و زنان قریه های غزنی با روسری کمی بزرگتر از معمول که از پارچه
نسبتن ضخیم ساخته میشود و آن را «دَونی» می نامند، در قریه گشت و گذار می
کنند و چادری (روینبند دار) که در شهر غزنی زنان در بازار می پوشند، به نظر
شان یک چیز مدرن و فیشنی است. چه دوست داشتنی است لباس محلی شان که یقین
دارم هنوز هم با لباس پنجابی پاکستانی عوض نشده است. زنان قریه از مردان
روی نمی گیرند و مانند خانواده با هم صمیمانه برخورد می کنند و حرف اول شان
به جای سلام، «مانده نشی» (مانده نباشی) است و هم در جریان احوالپرسی با
اعتماد راحت با مردان دست میدهند. این فرهنگ عالی را میتوان با دنیای غرب
مقایسه کرد و بوی فساد شهری شرق در آن به مشام نمی رسد.
حکایه های عجیبی در میان مردم غزنه معمول است که همه به آن باور دارند و من
به اندک آن پرداختم.
به آرزوی روزی که دست های مهربانی به هر افسانه و حقیقت این دیار بپردازد و
دست آورد های تازهٔ تاریخ پیشکش اولاده این سرزمین شود.
غزنی گنجینهٔ تاریخ ماست و کاش ممکن شود که نگذاریم این سرزمین بار دیگر
زیر پای اجنبی ها، علاوالدین غوری و چنگیز دیگر را تجربه کند. |