چون دانه ی جدا مانده از خرمنی
در پوست تنهایی خویش میخزم
با خار زهری ای
فروشده
درپهلو
آه ، ای همزاد فصل های اضطراب
پیش از انکه داس دروگران حادثه
چنگ زنان در کمرگاهم
مرا به رقص جفت تن ها
فرا خوانند
از خوشه ی ترد مزارع سبزم
گندمی تناول کن
خزه های لمیده ی ثانیه ها
بر شانه ی لغزنده زمان
بالا میروند
وما
از بلندترین ساقه ها
شتاب الوده
فرو می لغزیم ...
باری ، ای دانای نخستین
درخت ازلی ام را
با سر انگشتان حکمت بدوی
از زوال تردید
بدر ار
و سیبم را
که رسیده ست و معطر
از بلندای شاخه ام
بر چین !
مزه کن ،
چه طعم خوشی دارد
میوه باغ نرفته ... |