یادداشت:
پس از پایان درس در دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل، در زمستان
۱۹۶۷ع.، بایست طبق مقررات، دورهٔ خدمت عسکری و یا پــِــشـک را از سر می
گذراندم.
من، ازآن جایی که هنگام درس در لیسهٔ حربیه ــ با وجود مدت کوتاه شش ماه
۱۹۵۷، در آن ــ خاطره های بدی را از آن جا، به همراه داشتم و تا همین اکنون
اندوه شامگاه غمینش در تن و جانم چنگ می اندازد، بر آن شدم تا این دَور را
با آموزگاری، سپری نمایم. در همین خط، طبق مقررات، شش سال معلمی و آموزگاری
را پذیرفتم.
ماموران وزارت معارف، به بهانهٔ این که در کابل بـَــست برای معلمی وجود
ندارد ! به کندهار ــ البته به انتخاب خودم از میان ولایت های دیگر ــ
فرستادند.
در آن سال ها که تبِ سیاست، همه جا را فرا گرفته بود و موج نا آرامی ها
کشور را در آغوش می فشردند، وزارت معارف چنین تجویز گرفته بود تا پایتخت را
با فرستادن معلمان به اطراف، به باور خود شان آرام بسازند.
من از همان سال، نه تنها در کندهار بل جای های دورافتاده دیگری در کشور چون
چـَــمن در مرز با پاکستان، شبرغان در شمال و در آخر کابل به گفتهٔ مردم
شــوت شدم و با خود ناآرامی ها را به همراه بردم. در آخر روز ـ تا پایان
دور آموزگاری ـ در لیسهٔ تربیت بدنی، ماندم.
من، به گفتهٔ حافظ، برای بیرون راندن فغان و غوغا یی که در ٫٫ اندورن من
خسته دل،، سر به سینه می کوبیدند، دست به قلم، بردم تا به گفتهٔ شکسپیر آن
چی در ذهنم انباشته شده بودند، به دست ها یم راه بیابند.
برای این بیان، من کرباس داستان کوتاه رابرگزیدم و قصه هایی چون: درو، غرفه
چی و تعویذ را نوشتم.
ده ها قصهٔ دیگری که تنها درخلوت ذهنم زاده و در همان جا به گور سپرده شدند
و دیگران که نا شگفته خشکیدند، بیان داستانسرایی هایم اند.
در آن زمان، از من برای بار نخست ترجمه های کوتاهی در روزنامهٔ انیس که با
وجود سرکاری بودنش میراث گرانسنگ آزاداندیشی بنیاد گذارش را خواهی نخواهی
با خود می برد و با فضای دههٔ دموکراسی می توانست هوای تازه یی تنفس نماید،
به دست نشر سپرده می شدند.
اما این نشریه، فضایی برای اثرهای ادبی، به ویژه داستان کوتاه، نداشت. دست
کوتاهِ من بر نخیل مجله های دیگری چون ژوندون و دیگر و دیگر... نمی رسید.
چون مدتی از پایتخت دورساخته شده بودم، به زیر و بم مطبوعات نا آشنا. نمی
دانستم تا کدام دری را تک تک بزنم تا این فرزندان روانیم چشم به دنیا
بگشایند و روشنی نصیب شان گردند.
ازروی تصادف، روزی با آقای ناصر طهوری که هم صنفیم در هرات بود سر خوردم.
من از همان گاه که با هم روی یک چوکی می نشستیم و همدرس بودیم می دانستم که
او طبع شعری دارد. از او و کارهای فرهنگیش جویا شدم و او بیان داشت که به
تازه گی مدیر مسوول مجله پشتون ژغ (صدای پشتون) شده است.
من که چنین امری را در آسمان می جستم، در زمین یافتم، با او از داستان هایم
سخن زدم. او حاضر شد تا آن ها را به دست نشر بسپارد.
من داستان ها را که چتل نویس بودند، پاک نویس نمودم، و آن ها را برای این
که رنگ چاپ ببینند، برایش سپردم. او نگاهی به آن ها انداخت. با شادی بیان
نمود که نشر می شوند، ولی از لحنش کمی بوی شک و نا باوری شنیده می شد.
به هر روی.
من که با شگرد کار آشنایی نداشتم، دفترش را ترک نمودم.
هفته ها، شماره های تازهٔ مجله را می خریدم و با هزار دل لرزان و ترسان آن
ها را باز می کردم و منتظر بودم تا چشمم به تولد غوغا های درونیم روشن
گردد. اما...
پس از مدتی که از یار همدرس، خبری نشد. به دفترش رفتم. او من را مانند
همیشه با خوشی ولی همراه با کمی نگرانی و لرزش نگاه و آواز، خوش آمدید گفت.
پس از گپ روی آب و هوا، من از او در مورد داستان ها پرسیدم. او با دل
نگرانی بیش تر، روک میز را کش نمود و ورق هایی را که تا اندازه یی چملک شده
بودند، بدون این که نگاهی به من بیندازد، در برابرم قرار داد.
نخست از همه رنگ سرخی که در گوشهٔ کاغذ نقش یافته بود، توجه ام را جلب
نمود. از دور، تنها سرخی رنگ، بدون روشن بودن واژه گان، چشمم را خیره نمود.
آرام آرام کلمه های ٫٫ قابل نشر نیست،، در برابر چشمانم جان گرفتند و سرخی
زدند.
نگاهی به چهره اش که رنگش مانند گلِ چراغ پریده بود، برایم همه چیز را روشن
ساخت.
او همراه با لرزش خفیف آواز، گفت، ٫٫این ها را رییس صاحب نشرات نوشته
اند.،،
من تا می خواستم چیزی بگویم، خودش گفت، ٫٫دیگر از صلاحیتم بالا ست.،،
واژهٔ صلاحیت مانند چکشی بر فرقم فرود آمد. این پُتک سنگین را آقای وثیق،
رییس نشرات رادیو، بر سر داستان ها، و در آن میان چهره های که در آن ها جان
داشتند و نفس می کشیدند، به شدت زده بود.
قصه کوتاه، این که بعد ها به مجلهٔ ژوندون، پایم باز شد. در آن جا آقای
اعظم رهنورد، که هنوز زر نیافته بود، بخش ادبی را پیش می برد. او، که از
راه انیس با نامم آشنا گردیده بود، با پیشانی باز داستان ها را گرفت و آن
ها را برای چاپ در مجله مناسب دانست.
چندی بعد همین داستان دَرَو نشر شد. این امر، به دست هایم یاری داد تا بار
دیگر برای نوشتن داستان کوتاه، قلم بردارم.
من دیگر به شدت چشم به راه بودم که داستان های دیگرم نیز به حله طبع آراسته
گردند...اما، ماه ها گذشت و دیگر رنگ کلام آن ها روی کاغذ ننشستند.
من روزی دل به دریا زدم و به دفتر ژوندون رفتم. این بار آقای زریاب، دست
نوشته هایم را در برابرم گذارد و بر همان رنگ سرخ که این بار تیره تر شده
بودند، انگشت گذارد و یاد آور شد، ٫٫مدیر جان این دو را نپذیرفته است.،،
بار دیگر همان حال و همان احوال.
بعد ها آگاه شدم که این داستان را هم آقای زریاب، بدون مشورهٔ مدیر، یعنی
خانم شکریه رعد، به دست نشر سپرده و در این راه بار سرزنش را نیز بر دوش
کشیده است.
از آن پس، دست هایم دیگر برای نوشتن قصه هایم، توانایی را از دست دادند. من
برای پاسخ به غوغای درونیم،به برگردان مقاله ها و بعد ها اثر های بدیع یا
ادبی، از زبان انگلیسی روی آوردم و یا اگر درست تر بگویم پناه بردم.
در این پناگاه ترجمه، تا کوچ بزرگ، ۱۹۹۲، و دست یافتن به هوای تازه که دیگر
رنگ سرخ نوشته های وثیق ها، رعد ها، سرخ ها، سبز ها، سپید ها، سیاه ها و
دیگر و دیگر... که قدرت رنگ ریزی را از دست داده بودند و دیگر قلم شان به
این جا، در دیار آزادی بیان، برای به مرگ سپردن واژه گان، توان نداشتند، به
سر بردم و بعد...
در اثر حادثه های بعدی که موج ها و آبخیز هایش بخش زیاد را به بیرون راند،
نسخه هایی از این داستان ها را نیز از نزدم باد برد.
روزی به گفته برشت، نمایشانامه نویش معروف جرمن، در سرزمین ٫٫ جنگل سیاه،،
در تاقچه های یک دکان بنجاره فروشی در هامبورگ، که در کنار پیاز و سیر در
تاقچهٔ بلند دکانش چند تا کتاب را هم به فروش مانده بود، چشمم به کتابی زیر
عنوان ٫٫ داستان های امروز افغانستان،، که گــَـــرد و غبار و تار های
جولا، آن را در چنگال شان می فشردند، خورد. آن را با هزار قد بلندک، از
تاقچه پایین آوردم و خریدم.
بعد، متوجه شدم که این اثر، به کوشش آقای محمود خوافی آراسته گردیده و در
آن ۲۹ داستان از۲۹ نویسندهٔ افغان، گرد آوری شده است. این گزینه به سال
۲۰۰۷، از سوی انتشارات ترانه در توس، ایران به دست نشر سپرده شد.
با شگفتی دیدم که همان داستان دَرَو، که من مدت ها پیش نوشته بودم، در آن
راه یافته است.
***
از آن روزگاری که بر داستان های دیگرم، از آن میان ٫٫ غرفه چی ،، واژه گان
٫٫ قابل نشر نیست،، رنگ سرخ گرفتند، ۱۹۷۱، چند صباحی نگذشته بود که خودم
وارد میدان مطبوعات کشور، با کار در مجله ژوندون شدم.
در این جا با حضور فضای باز ناشی از دید کشککی، سراج وهاج و حسین هدی، ـ با
اندوه که دولت زود گذر بود ـ زمینه برای این مسیر شد تا داستان دیگرم به
نام ٫٫ غرفه چی ،، که هنوز واژه گان قابل نشر نیست، بر کجنش خانه کرده
بودند، به دست نشر سپرده شود.
این شما و این هم آن داستان:
غرفه چی
باران به تازگی ایستاده شده بود. قطرات کوچک و شفاف، از شاخه های برهنه
و لُچ درخت متصل بگوشهٔ غرفه بر پیاده رو کانکریتی و بالای آهن چادر غرفه،
با صدای یک نواخت میریخت. صدای ریزشش، در آرامش های موقتی و زود گذر جاده،
آهنگ سکرآوری را ایجاد می نمود، درون غرفه را فضای سنگینی بخشیده و روح
غرفه چی را که از فرط بیکاری، پشت هم فاژه های طولانی و خواب آلود میکشید
درهم میفشرد.
یک هفته بود که آسمان با ابر های تیره اش به کسانی می ماند که پیشانی ترش
خصیصه ذاتی و سرشت طبیعی شان است. باران های متوالی و خسته کن، فضای تیرهٔ
چار اطراف را پُرغم تر می ساخت. نَم و رطوبت با شلگی و سماجت خاصش از تَرق
تخته های غرفه، بداخل نفوذ کرده و عرصه را بر غرفه چی تنگ کرده بود. بهمین
سبب، اکثر کتاب ها، غیر مرتب بگوشهٔ غرفه کوت شده و آثار مختلفی از
نویسندگان معروف چون. مارک تواین، پوشکین، گورکی، داستایوفسکی، صادق هدایت،
اوهاندی، دانته، سه مزدور حبیب و غیره بروی هم انباشته شده بود. این
نامرتبی و عدم تناسب، هم آهنگی غرفه را بهم زده و فضای آن را افسرده تر می
ساخت. از لابلای عکس های برهنه و نیمه برهنهٔ ستارگان سینما، که عقب شیشهٔ
غرفه آویزان شده بودند، و یگانه نقطهٔ نیرنگی برای سست نمودن پای های عجول
و شتاب زدهٔ رهگذران به حساب میرفتند، نور خاکستری رنگ بداخل میخزید و فضای
آن را رنگ سُربی ، می زد. چکک، بصورت آزاردهنده یی از سقف غرفه مانند طفل
نازدانه یی به هر جا که دلش می خواست می چکید و با این کارش غرفه والا را
عصبی تر و برآشفته تر می ساخت. با گذشتن موتر های نسبتا سنگین، غرفه بلرزه
آمده، قطرات چکک بصورت دستجمعی فرو ریخته و عصبانیتش را به اوج می رساند.
همه چیز شکنجه آور و غم آلود بود. هر چند لحظه، انگشتان غرفه چی با عجله و
تندی، بداخل قطی گگ چوبی که از آن بجای دخل استفاده می کرد، بدنبال پول های
سیاه که بصورت شانزده پولی، قران و روپیه بودند، می گشت. آنها را می گرفت.
با شتابزدگی بدون دیدن، با پنجه هایش می شمرد. این کار را چندین بار انجام
داده بود ولی پول همان سه افغانی و سه شانزده پولی بود. چند رهگذر برای
لحظات کوتاهی در مقابل غرفه توقف کردند بدون نگاه کردن بداخل غرفه، فقط عکس
های ستار گان را با ولع و اشتیاق سیر نشدنی با چشمان آزمندانهٔ شان نگریسته
و پس از قیمت سرسری آنجا را ترک گفتند. یکی دو نفر برای خالی نماندن موضوع،
کتاب های پولیسی مبتذل را بدون این که بخرند، جویا می شدند….
روز، نفس آخرینش را می کشید. ابر ها، پراگنده شده و اشعهٔ زرد گونهٔ آفتاب
همه جا را در پرتوش غرق ساخته و همه جا را با برس زرینش، رنگ طلایی میزد.
صاف شدن آسمان و ریزش نور بیدریغ آفتاب، به همه جا رنگ شادی خسته آور زده
آواز هارن ها موتر با همهمهٔ گنگ و مبهم عابرین، صدای بروبخیر نگران سرویس،
فریاد فروشندهٔ دوره گرد، آواز بچگانهٔ جریده فروش که اخبار داغ داخلی و
خارجی را برای جلب مشتریان بهم می بافت، همه و همه نمایانگر زنده شدن
دوبارهٔ جاده بود. عابرین که لحظهٔ قبل از ترس باران، برای خود پناه گاه
هایی اهم از آفتابگیر ها دوکانها، کوچه های باریک و سر پوشیده، متصل سرک و
حتی موتر های ایستاده شده، درست کرده بودند، بجاده هجوم آوردند. یکی چتری
اش را می بست، دیگری کلای بارانی اش را می تکاند و عده یی با قیافه های
متبسم، به نور سرور بخش آفتاب می نگریستند و شش های شان را از هوای تازه و
باران دیده، پُر نمودند.
ناگهان آهنگ دور و خفه یی که از آن کلماتی چون طلسمات، باطل سحر، و چی و چی
بگوش می رسید، غرفه چی را از حالت سکر آور هوای تازه که از دریچهٔ شیشه گک
غرفه به ملایمی به دورن خزیده بود، بیرون خیزاند. نگاه مختصری از پُشت
شیشه، به بیرون انداخت تا ببیند صدا از کیست؟ در محوطهٔ نسبتا وسیعی که
آفتاب در آن بیدریغ نور می پاشید و تفت زمین، از آن به آرامی بلند می شد،
مرد لنگی داری که ریش کوتاه بُزی و دانه دانه یی داشت و سراپایش را با
قدیفهٔ آبی رنگی پیچیده و از چشمانش بارقهٔ شیطنت و تیز هوشی بیرون می
جهید، بقچهٔ بزرگی را در حالی که سیل کلمات مانند طلسمات، تعویذات، جن زده
گی، مرض صبیان، خناق و چی و چی مرتبا از دهانش به صورت درنگ ناپذیر جاری
بودند.او با مهارت وصف ناپذیر که در این کار داشت، بساطش را پهن کرده و
آهنگ نبلیغی بالا را دوباره با طنین خاصی، سر داد. غرفه چی از فرط تعجب
دهانش یاز مانده بود. بگوشهٔ لبانش، لبخند استهزا آمیز و ریشخند مانند مبنی
بر اینکه چه کسی حاضر به خریداری این قبیل چیز ها خواهد بود! نقش بست… لحظه
یی نگذشته بود که جای لبخند استهزا و تمسخر، چهره اش را خطوطی از تعجب و
حیرت پُر کرد. بچشمانش باور نداشت. نمی دانست چی اتفاقی رخد داده بود! زیرا
هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که دور بساط مردک را انبوهی از جمیعت گرفت. در
برابر مرد لنگی دار، دسته بزرگی از کاغذ های رنگارنگ که روی آن ها با حروف
کج و کور عربی چیز هایی نوشته شده و تصاویر مختلف، عجیب و غریب بر آن ها
نقش یافته بودند، قرار داشت. در پهلوی آنها، طلسمات با بند های فلزی مجوف،
مانند کودی های خالی کوت بود. هر لحظه بر فشار مردم افزوده می شد. از جمیعت
شخصی که در مقابل پرداخت پول، کاغذ مطلوبش را هدیه کرده بود، آن را چار قات
نموده و بعد از این که هدایات مفصل مبنی بر پوش کردن و یا تعین رنگ های
مختلف پوش، از مردک گرفت. آن ها ماچ کرده اول به چشمم راست و دوم به چشم
چپش مالید و با حترام به بغل جیبش گذاشته با لبخندی که از آن آرامش روحی می
بارید، آنجا را ترک گفت. با وجودی که آفتاب آنجا بقایای اشعه طلایی رنگش را
که اکنون به سرخی گراییده بود، بر می چید و هوا با نزدیک شدن شب سرد، بازار
مردک گرم بود. او با چیره دستی یک مداری باز، خاصیت کاغذ های مقابلش را و
این که برای شفای چگونه مرض ها، مجرب و موثر است، بر می شمرد. تماشاچیان که
وی را حلقه وار در بر گرفته بودند، از فرط تعجب دهانشان باز مانده بود و
مردک با زرنگی خاصی، دعای باطل سحر را که مشتری اش خریده بود او برایش پوش
بازوبند توصیه کرده بود، در بازو بند به اصطلاح نقره یی می پیچید. دستانش
که در این فن ورزیدگی خاصی پیدا کرده بو، مانند پنجه های مداری چیره دستی،
مرتب حرکت می کردند و بانها، اعجاب تماشاگران را طوری بر انگیخته بود که
آنان خوابزده، با دهان باز به او می نگریستند.
سیاهی شب، خود را در بدن جادهٔ مزدحم می مالید و بان رنگ تیره یی می زد.
جمعیت دَورا دَور مردک، به صورت حلقهٔ مبهم و تاریک معلوم می شد. از لابلای
جمعیت جز صدای خفه و گرفتهٔ مرد، که از فرط چیغ زدن و نعره کشیدن بکلی خَپ
شده بود، چیز دیگری شنیده نمی شد.
ناگهان باد نسبتا شدید و سرد، غرفه چی را از چرت طولانی و درماندگی ناشی از
دیدن این منظره، بیرون کشید. باد در لابلای کتاب های خزید و ورقهای آن را
مانند کسی که در جستجوی مطلبی باشد، بهم زد و با جست شدید تری، یکی از کتاب
ها را در حالیکه پُشتی اش به کف گل آلود غرفه قرار داشت، بپایین انداخت.باد
اوارق کتاب باز را پس و پیش کرد. غرفه چی با بیحوصله گی در حالیکه آه
کوتاهی از دل بیرون کشید، کتاب را برداشت. چشمش به عنوان ٫٫ کمیدی الهی،،
اثر دانته افتاد.
با لبخند تلخی زیر لبش زمزمه کرد: ٫٫ بلی ! بهترین خوانند گان اینگونه کتاب
ها باد است باد…،،
هوا دیگر تاریک شده بود. گروپ های برق جاده روشن شده بودند. داخل غرفه را
تاریکی در بر گرفته بود. انگشتان غرفه چی بیخود به داخل دَخل فرو رفت. پول
های سیاه را بی اراده شمرد. همان سه افغانی و سه شانزده پولی بود. همان
مبلغ قبلی. دیگر درنگ و معطلی غیر منطقی بود. قفل را برداشت. دروازهٔ غرفه
را بست. در همین موقع، مردک نیز بساطش را برچیده نگاه شیطنت بار و
پیروزمندی به غرفه چی انداخت. با لبخند تمسخر آمیزی از کنارش گذشت.
قلب غرفه چی را اندوه ناشناخته یی چنگ می زد و آن را می فشرد.
پایان.
یادداشت: این داستان در شمارهٔ چارم، ژوندون، ۲۵ حمل، ۱۳۵۲ برابر با ۱۴
اپریل ۱۹۷۳، به نشر رسیده است.
آقای حسین فطرت، دوست چهره نمایم که در کابل زنده گی می نماید، از سر مهر و
محبتی که به من دارد، این داستان را از مجلهٔ ژوندون که در کتابخانهٔ عامهٔ
کابل، نگهداری می شود، عکس برداری نموده و فرستاد. از آن جایی که برخی از
آن که عکسبرداری شده بود، بسیار خوانا نمی نمود، آن را با قلم خود و خط
زیبایش، رو نویس نموده و پس از عکس برداری، فرستاد.
من به این وسیله سپاس عمیقم را به این دوست پُر مهر تقدیم می دارم.
یادم نرود که من این داستان را بار دیگر ویراستاری ننموده ام. خوانندهٔ
موشگاف خود متوجه می شود که میان آن روش املایم که بیش از چل سال از آن می
گذرد، و روش کنونی ام تفاوت های چشمگیری وجود دارند.
|