غروب است و هوای تازه و دریای رویایی
به هر سو دیده می دوزم نه منمایی نه منمایی
بفکر من نباش اصلن که اینجا بیکسم، نه، نه
کنارم غصه هایم هست و غربت هست و تنهایی
چو ماهیی به قلابی در افتادم بخود گفتم
چرا گشتم اسیر رنگ هایی جلف و واوایی
همه تقدیر گفته دست روی دست بگذارند اما من
شکایت میکنم از خود، نه از آن ذات بالایی
مرا از من جدا کردند به خاکم صد جفا کردند
سرم در دست می گردم درین شهر اروپایی
هوا خوشبو و صحرا سبز، عجب آرامش است اینجا
ولی ای بوی خاک من به هر جا در تن مایی
۳۰/۰۶/۱۸
میترا ارشادی عاصی |