زهرا دروازه اتاق کوچک و تاریک را درروشنایی کمرنگ صبح، که هنوز شعاع
خورشید سرشاخه های بلند درختان کاج را زرین نه کرده بود، باز کرد و بقچه
کوچک و کهنه اش را مانند همیشه کشود، تا از وجود نوتهای کهنه که سالها بود
آنهارا یکا یک روی هم گذاشته بود، مطمئن شود.
زهرا پول هایش را برای آخرین بار شمرد زیرا او دیگر تصمیم اش را گرفته بود،
دلش به سختی میزد، میترسید ضربان قلب بی تابش مانع عزم و تصمیم اش شود.
با خود در جدال و کشاکش بود. میخواست آن تپیدن های ناشی از ترس را نادیده
بگیرد و بعد از سالها تنهایی، تنها به نالیدن قلب شکسته اش توجه کند. دلی
که سالها نالیده بود. سالها گریسته بود ولی او هیچگاه نتوانسته بود به آن
گریه ها و ضجه ها توجه کند . دلی که دیگر در پنجه های بیرحم زمانه شکسته و
برباد رفته بود.
زهرا چادر کهنه اش را به گرد صورتش پیچیده ، بقچه کهنه اش را به زیر بالش
بی رنگ و رو پنهان کرد ومایوسانه به اطرافش نگریست. بستر کهنه، اتاق نمناک
و تاریک با سقف سیاه و دود زده را از نظر گذرانید. سالها در آن گور نمناک و
تاریک و بی پنجره بسر برده بود ولی آن گور نمناک و خاموش را به گور پر از
شکنجه وعذابی که مردی بنام شوهر برایش بخشیده بود، تر جیح داده بود.
صورت زهرا از پشت چین و چروک و موهای ژولیده و ماش و برنج، بوی بهارژاله
زده میداد. شیارهای اطراف چشمانش با نگاه روشنش تفاوت آشکار و عمیق را به
نمایش میگذاشت.
زهرا از اتاق کوچک بیرون رفت. لحظه ای مکث کرد و به اطراف حویلی در سایه
روشن صبح نظر انداخت، جاروب را که در کنار اتاقش به دیوار تکیه زده بود به
عجله گرفت و به جاروب کردن حویلی بزرگ پراز درختان سرو و گل بته های رنگین
شروع کرد. از آن درختان و از آن گل بته ها همیشه متنفر بود زیرا برگ ها و
گلبرگهای آنها همیشه برایش درد سر بودند. روزی چندین بار مجبور بود آن
حویلی بی سر و بی پا را به خاطر برگ ها و گلبرگ ها جاروب بزند و گلبرگها را
از روی چمن سبز دانه دانه بچیند. زهرا از گلها فقط برگهای خشک و پراگنده را
میشناخت و بس. زهرا در آن سال ها که در آن آنجا بسر برده بود، وظایف دیگری
نیزداشت، مثل شستن ظروف، اتو کاری، آماده کردن میز نان، درست کردن چای و
گاه گاهی اگر بانوی خانه که زن یک داکتر پاکستانی بود بر یکی از نوکران
عصبانی میشد کار او را هم به زهرای دهان بسته می سپرد. تنها دلخوشی زهرا در
آن خانه این بود که بانوی خانه با همه خشونت ها و زشتی ها از جوانی و
زیبایی زهرا که بلای جانش شده بود، حفاظت می کرد. گرچه با گذشت سال ها که
هر ثانیه اش بر زهرا چون سالی سپری شده بود چیزی از زیبایی خیره کننده اش
نمانده بود ولی هنوز از حمایت بانوی خانه بر خوردار بود.
ولی آنروز یک روزی دیگری بود در حالیکه و ظایف همیشگی اش را از سر میگرفت
اما یک حالت نا آشنا تپش قلبش را دگر گون میساخت. او شادی و غمی با هم
آمیخته یی داشت شادی توأم با نا امیدی و غم هنوز محکم و استوار.
دیگر تصمیمش را گرفته بود باید به خانه یی که هیچگاه از او نبود بر می گشت.
دیگر عشق به فرزندش بر ترس و هراس و نفرت چیره شده بود. ترس و هراس و نفرت
از جبار، مردیکه به اسم شوهر همه چیز را از او گرفته بود. زهرا اسیر گذشته
ای کوچک ولی تلخ بود. بیاد نداشت پدر و مادرش کی بودند؟ وگاهی فکر میکرد،
شاید هیچ پدر و مادری نداشته. زهرا نمی دانست چطور و چگونه بخانه جبار آمده
بود؟ شاید ستم، وحشت وهراس، چیزهایی که با آنها با زندگی آشنا شده بود،
گذشته اش را از او بیرحمانه گرفته بودند.
او کودکی بیش نبود که روزها از ترس آمدن شب، بخود میلرزید. از آمدن شب وحشت
داشت. تا به یاد می آورد، شب برایش شکنجه و عذاب با خود داشت.
جبار شب ها بسیار ناوقت بخانه می آمد و گاه گاهی چون حیوان وحشی به جان او
حمله می برد و تا صبح از گریه و فریاد و جسم خونین و کوچک او دست نمی کشید.
ولی قبل از طلوع آفتاب تنش را با آب سرد میشست و برای ادای نماز صبح به
مسجد میرفت. آنگاه بود، که اند کی خواب سنگین کودکی بر هق هق گریه زهرا
حاکم میشد و او را با خود بدنیای خود می برد.
ولی دیری نمیگذشت که صدای وحشتناک پیرزن، زن اول جبار، او را برای آتش کردن
تنور و پاک کردن زیر پای گاو و گوسفند از خواب شیرین کودکی بیدار می کرد.
زهرا همیشه کوشش می کرد، هرچه زودتر کار هارا به انجام برساند تا به بهانه
آوردن آب از آن دوزخ فرار کند و از آن حویلی مهیب و ترسناک ساعتی دور باشد
و صدای آن پیرزن را نشنود که به خاطر گذشتاندن شب با جبار همه روز توهین و
تحقیرش می کرد و دو و دشنامش می داد.
زهرا نمی دانست چرا؟
چرا به خاطر عذابی که از جبار هر شب می کشید همه ای روز با طعنه ها و شکنجه
های زن جبار رو برو می شد. زن جبار بی جهت بی ارتباط ، با خود می غرید و
بار ها در طول روز تکرار تکرار می گفت: چشم پاره . . . . از ریزه بلا خیزه.
شوی داری ره. . . می فامه کاره نی . . . بلا زدیش. . . .
پیرزن اولاد نداشت و جبار را مقصر این کمبود می دانست. زیرا جبار تمام
جوانی خود را دور از خانه به سر برده بود.
وقتی که جبار به زهرا علاقه نشان می داد، پیرزن به طعنه می گفت:
ـــ چه شد ملا جبار؟ تو خو زنه خوش نداشتی. زن برای جمع و جارو میخواستی.
شب و روزت با بچه ها بود. بچه هایت چه شد؟ مردکه. . . حالا چطور ای دختر یک
بلستی خوشت می آید؟
جبار دیگر پیر شده و چراغش گل بود. میخواست در آخر عمر فرزندی داشته باشد
قبل از اینکه پدر شود اسم فرزندش را طاووس گذاشته بود. جبار سخت علاقه داشت
مردم پدر طاووس صدایش بزنند. حتئ قبل از اینکه صاحب اولاد شود، دوستانش به
خاطر خوش ساختنش و دشمنان به خاطر تمسخرش او را پدر طاووس صدا می زدند.
طاووس به دنیا نیامده وسیله دیگری بود، که زن جبار، زهرا را به آن شکنجه و
توهین می کرد. زن جبار با نفرت و کینه می گفت:
ــ مه می فامم. از تو ریزه شک نیست که امروز و صبا . . . . طاووسه . . . ده
بغل جبار بتی. . . مگم . . . پوست از سرت بکشم.
زهرا حتئ نمی دانست چطور و چگونه طاووس را به بغل جبار خواهد داد که پیرزن
آنرا میدانست. زهرا دخترک نه ساله بیش نبود و تا به یاد داشت با شکنجه های
جبار و لت کوب و دشنام زن جبار آشنا بود وبس. در آن سرای با دیوار های گلی
بلند که در یک گوشه آن تنور و در چهار اطراف آن آخور های حیوانات قرار داشت
و فضای ان آکنده از بوی سرگین بود دوران کودکی اش را پشت سر گذاشته بود.
کودکی ای که هیچگاه شیرینی کودکی را نداشت. یگانه دل خوشی زهرا وقتی بود که
برای آوردن آب از خانه خارج می شد. آنوقت دوان دوان به طرف چشمه می رفت ،
به چشمه نارسیده در یک گوشه دریک جنگلک، دوتا قبر ویران دور از قبرستان
قرار داشت. در آن جا می رفت آن گوشه پناهگاه خوبی برای زهرا شده بود. او
وقتی که به آن جا می رسید احساس آرامش عجیب به او دست میداد و خود را
مصئون می دانست. در بین هر دو قبر می نشست ناز های کودکانه می کرد و با خود
حرف می زد. فکر می کرد کسی است که حرف هایش را با علاقه می شنود و به آن
ارزش می دهد. گاهی سرش را به روی یک قبر و پاهایش را به روی قبر دیگر می
گذاشت و با خود حرف زده آهسته آهسته به خواب شیرین فرو می رفت. خواب لذت
بخش و شیرین ولی بعضی وقت ها که کودکان برای بردن آب به آن جا می آمدند،
آرامش او را برهم می زدند. مخصوصا که می گفتند:
ـــ زهرا. . . دور شو از اونجه . . . . گناه داره. . . قبر کافرها است. سر
قبر کافرها رفتن گناه دارد.
زهرا از شنیدن این حرف ها نفرت داشت.
زمان می گذشت و زهرا کم کم با آن شکنجه های جبا ر آشنا می شد و با شکنجه
های زن عصبانی او عادت می کرد که یک روز احساس کرد اندک اندک قوایش را از
دست می دهد. احساس شدید مریضی می کرد اشتها نداشت و سر چرخی اذیتش می کرد،
ولی توان و حوصله شنیدن دو و دشنام را نداشت مقاومت می کرد و نشان نمی داد.
ولی یک روز مقاومت خود را از دست داد و تب شدید او را از پا در آورد. وقتی
زن جبار متوجه دگر گونی او شد ناگهان دیوانه تر شد . پیرزن فریاد میکشید می
خواست هست و بود او را برهم زند. زهرا از دیدن حالت زن وحشت گرفت وهمه چیز
را با مریضی یکجا فراموش کرد. زهرا تعجب می کرد چرا پیرزن در مقابل مریضی
او چنین عکس العمل نشان میدهد ، در حالیکه در طول سالها که با او زندگی
کرده بود، بارها و بارها حتی تا سرحد مرگ مریض شده بود و لی زن جبار، بی
آنکه همدردی و مهربانی کند اما تغییری نیز از خود نشان نمی داد. قر قر و
دیوانه گی نیز نمیکرد ولی این بار همه چیزغیر عادی بود. و اینحالت زهرا را
بیشتر متعجب می ساخت و به خصوص که زهرا را اخطار داد، که از مریضی اش به
جبار حرفی نزند. زهرا با اینکه از این چیز ها چیزی نمی دانست ولی لب فرو
بست و مریضی اش را از جبار پنهان میداشت. بعد از آن هرگاه جبار به خانه می
آمد زن درحالیکه دست به کمر می گذاشت و به در اطاق تکیه می کرد هزاران کفر
و ناسزا نثار جبار می کرد و اورا به گرفتن زن چنین نالایق سرزنش می کرد و
از جبار می خواست هر چه زودتر زهرا را از خانه بیرون کند. زهرا با آنکه از
آن خانه سخت متنفر بود ولی از رفتن از آن خانه می ترسید و نمی دانست به کجا
برود و چه کند؟
ولی جبار بعد از خاموشی های طولانی با داد و بیداد از این خواسته زن پیرش
سر کشی می کرد.
ماه ها سختر از همیشه می گذشتند زهرا دگرگونی های زیادی را در خود احساس می
کرد.
از خود می ترسید روز ها با ترس و وحشت می گذشت ناراحت بود ولی کسی را نداشت
تا با او درد دلش را درمیان بگذارد و از او کمک بخواهد. یک شب در حالیکه
جبار باز می خواست وحشیانه به جسم نحیف او حمله کند متوجه شد که شکم زهرا
غیرعادی بلند شده است. جبار با ناباوری بروی شکم او دست کشید و پرسید:
ــ دختر یی چیس؟ شکمت چرا یقه . . . کلان شده؟
زهرا با گریه و ترس من من کرد و جواب داد:
ــ مه. . . مه. . . نمی فامم. . . مره چی شده. . . یک چیزی در شکمم. . .
پیدا شده شور می خوره. . .
جبار لحظه یی خاموش شد چشمانش راه کشید ریش بلند وماش و برنجش را خارید چرت
زد چرت زد. از بسترش برخواست به روی اطاق کوچک راه رفت و راه رفت.
زهرا در حالیکه بروی بسترش از ترس می لرزید در سایه روشن شعله شیطان چراغ،
او را زیر چشم می پایید و انتظار انفجار همیشگی او را می کشید. پنجه های
خشن او را می دید که با ز و بسته می شد. زهرا فکر می کرد امشب با این پنجه
ها خفه خواهد شد و با آن دندان های سیاه شده و شکسته، شانه هایش خونین ولی
برعکس تصور او جبار ذوق زده کنار او نشست و زهرا برای اولین بار با ناباوری
در میان چشمان او حلقه اشک را در روشنائی شعله لرزان با برق شادی و محبت
یکجا تماشا کرد. در حالیکه برق شادی به عوض خشونت همیشگی در نگاه جبار می
رقصید آهسته دست بروی شکم او گذاشت و با مهربانی به روی آن دست کشید و گفت:
ــ زهراجان. . . طاووس پیدا کدی. طاووس. . . . می فامی؟. . . زهراجان مادر
طاووس شدی و مه پدر طاووس. . . . خدا ره شکر.
زهرا برای اولین بار با چنین حرف های شیرین روبرو شده بود. باورش نمی شد
ولی حرف های جبار هنور در فضای اتاق دود زده می پیچید که نا گهان همه چیز
دگر گون شد. زن جبار که همیشه در کفش کن ( دهلیز ) کوچک دم دروازه اتاق می
خوابید ناگهان فریاد زنان به درون آمد و چنان با مشت و لگد به جان زهرا
افتاد که برای زهرا سابقه نداشت. زهرا خشونت های زیادی از او دیده بود ولی
نه به آن وحشت. جبار ترسیده در گوشه ای استاده بود و زهرا در زیر مشت و لگد
پیرزن مانند پرنده بال شکسته یی که اسیر هیولای وحشتناک شده باشد، به خود
می پیچید و فریاد می زد.
بلاخره در حالیکه از سر و صورت زهرا خون می چکید، زن مانده شد. او را به
حال خود گذاشت و ناسزا گویان از در اطاق بیرون رفت و در راهرو با خود بلند
بلند تکرار کرد:
ــ حالی. . . خوب. . شد. . مادر طاووس. . . مادر طاووس. ببی که تمام زندگی
ته آتش می زنم یا نه.
آن شب و شب های بی شمار دیگر جبار تا صبح با زن پیر دست وگریبان می بود و
داد و بی داد وقیل قال زن و جبار تا به افلاک می رسید.
زن جبار، جبار پیر را هنوز مقصر بی اولادیش می دانست.
صبحدم وقتی زن جبار به خواب می رفت، جبار تنش را با آب سرد می شست و برای
درس و تعلیم طالبان به مسجد می رفت و روزها و ماه ها به همین منوال پیهم
میگذشتند.
زهرا از صبح تا شام لگد مال زن جبار بود و شب ها جبار برای اینکه زنش را
خشنود بسازد زهرا را بی جهت زیر دو و دشنام می گرفت. اما جبار در بیرون از
خانه کاملاً چهره دیگر داشت و همیشه از خدا صحبت می کرد ترس از خدا را بر
همه چیز مقدم می شمرد. از عدالت صحبت می کرد چون خداوند عدالت را دوست داشت
به خصوص چون مردها اجازه داشتند چهار زن بگیرند. باید در میان آنها عدالت
را بر قرار می کردند ولی در خانه ای او از این حرف ها اثری نبود. مردم نیز
گوسفند وار به وعظ و نصیحتش گوش می دادند و اگر باور هم نمی کردند اما به
سرشور دادن عادت کرده بودند. گاهی او را مولوی وگاهی مولانا صدایش می
کردند. آنها خوب می دانستند که مولوی حرف هایش چیزی و اعمالش چیز دیگری
است. اما با آنهم با این وضع خو کرده و می پذیرفتند.
در آن روز گار مولوی شدن و مولانا شدن کار سخت نبود. هر کس می توانست به
آسانی به هر مقام که میخواست برسد. یکشبه می توانستند راه صد ساله بروند.
گدای سر کوچه جنرال می شد و معابر وزیر و چلی مسجد مولوی.
به هر حال جبار خوشحال بود و هر روز مردم از اطراف دهکده ها برای تبریکی به
نزدش می آمدند و مادران و اولیای طالبان به آماده ساختن و پذیرایی مهمانان
مصروف تنور می بودند. آنها تصور می کردند، مولوی بر آنها حق داشت چون کلام
خدارا به آنان می آموخت.
سر انجام زهرا بعد از کشیدن شکنجه های زیاد به جرم مادر شدن در یک نیمه شب
هولناک یک شب پر از درد و عذاب طاووس را به دنیا آورد. زن جبار، در حالیکه
گیسوان چرکین و بلند زهرا را به شدت به سوی خود می کشید و با سیلی ها چهره
درد کشیده او را دگرگون ساخته بود، کودک را از زیر پاهای خون آلودش برداشت
و او را در دامنش پیچیده و گفت :
ـــ حالی دیگه مه مادر طاووس. . . شدم اگه نامشه بگیری زبانته می برم.
زهرا میخواست بعد از آن همه عذابی که کشیده بود یک بار کودکش را در آغوش
بکشد تا مانند همه مادران درد هایش را فراموش کند، ولی زن جبار این فرصت
شیرین را نیز از او گرفت. پیرزن مادر طاووس شد و زهرا به اضافه لت و کوب
های بیجا و بی مورد همیشگی این بار بخاطر طاووس نیز لت و کوب می شد.
روزها و ماه ها می گذشت. طاووس پسرک شیرین و دوست داشتنی شده بود ولی زهرا
در حسرت به آغوش کشیدن او می سوخت. زن جبار این اجازه را به او نمی داد.
روز های بی شمار شیر زهرا دمه می کرد ولی زن جبار به طاووس شیر بز می داد.
زهرا روز به روز بزرگتر و هوشیار تر می شد. حالا دخترک چهارده ساله یی بود
که خیر و شرش را خوب می دانست. طفل یک ساله داشت و کودکش را دوست داشت هر
چند موفق نشده بود حتئ برای لحظه ای او را در آغوش بکشد. طاووس هم او را
نمی شناخت. تمایلش به سوی زن جبار بود شبها با او می خوابید، از دست او شیر
می خورد و گاهی هم در مقابل چشمان اشک بار زهرا به شدت و بی جهت توسط زن
جبار لت وکوب می شد. ولی شبهای زهرا آرام تر شده بود زیرا دیگر زن جبار با
جبار و طاووس در داخل اطاق می خوابیدند و زهرا در کفش کن کوچک و نمناک.
زهرا از دوری جبار خوشحال بود اما با طلوع افتاب که برای دیگران نوید زندگی
به همراه داشت بد بختی های او دوباره آغاز می شد و تا سکوت شب شکنجه و عذاب
ادامه داشت. یگانه دل خوشی زهرا که در اوایل بردن بز و گوسفند به چراگاه
بود و آوردن آب از چشمه دیگر، این دلخوشی نیز از او گرفته شده بود.
دیوارهای بلند گلی دیوار های زندان بود و زن جبار زندانبان ظالم و بی عاطفه
ای که ازهیچگونه شکنجه و عذاب او فروگذاشت نمی کرد.
زهرا که در اوایل زندگی از آمدن شب از تاریکی می ترسید و وحشت داشت دیگر از
تاریکی خوشش می آمد زیرا آرامش گم شده و نا آشنایش را در سکوت شب به دست می
آورد و موفق می شد آزادانه فکر کند و برای نجاتش از آن زندگی مرگ بار
بیاندیشد.
***
سر انجام در یک شب تاریک و آرام، در حالیکه همه دهکده در آغوش سکوت خوابیده
بود زهرا در حالیکه سر و صورتش با خون خشک شده ارچق بسته بود و درد عضلاتش
به شدت اذیتش می کرد تصمیم نهایی اش را گرفت و ظلمت شب همان قدر که زجرش
داده بود کمکش کرد تا از آن زندان مخوف فرار کند. روز ها به امید آن که
بتواند طاووس کوچک را با خود ببرد انتظار کشیده بود ولی این فرصت برایش دست
نداد. در تاریکی شب چون آهوی که از دست صیاد فرار کرده باشد از کوچه باغها
از روی پلوانها از گندم زاران از سبزه زاران به چالاکی گذشت و در حالیکه از
رسیدن روز وحشت داشت هرچه زود تر دهکده های همجوار را پشت سر گذاشت.
آنروز انوار طلائی رنگ خورشید از پشت کوهای بلند آهسته آهسته به هر سو پخش
می شد درحالیکه زهرا قلب کوچکش را در کنار طاووس گذاشته بود طاووسی که
هیچگاه اورا نبوییده بود و نه بوسیده بود به فرسنگها از آنجا دور شده بود.
روی کبود شده و چشمان ورم کرده نیز کمکش کردند تازیباییش را که بلای دیگری
برایش خلق می کرد بپوشاند. اوایل تابستان و اواخر بهار بود. خدا خوانش را
برای او گسترده بود. از جویباران مست می نوشید از درختان پر از میوه شکمش
را سیر می کرد. تا اینکه بعد از چندین شبانه روز در یک فضای نو با مردم نو
رو به رو شد. نمی دانست کجا است و به کجا می رود ولی تا آنجا آمده بود.
خاطرش از ترس جبار به کلی آرام شد. دیگر ترس زن جبار از دلش رفت اما شکنجه
های زن جبار جایش را به شکنجه دوری فرزند دلبندش داده بود وانتظار ترس های
نا آشنائی دیگر را نیز می کشید.
***
زهرا دیگر تصمیمش را گرفته بود آن شب برای آخرین بار ظروف نان شب را به
عجله و ناراحتی محسوس شست ووقتی خانم خانه می خواست به خوابگاهش برود زهرا
در دهلیز بزرگ که با گلدان ها و تابلو های زیبا و قیمتی مزین شده بود،
تابلوهای که مفهوم و معنی برای او نداشت با احترام و ادب در مقابل خانم
ایستاد و گفت:
ـــ بی بی ! مرا دعا بتین.
زن خانه در حالیکه لباس گران بهای بر تن داشت زیورات طلا از سرو گوش و
گردنش آویخته بودند، با نگاه مادرانه که برای اولین بار ترحم در آن موج می
زد، به سوی زهرا برگشت و گفت:
ـــ بلاخره تصمیمته گرفتی؟
در حالیکه بغض شدید گلوی زهرا را می فشرد، به سختی جواب داد:
ـــ بلی بی بی جان دیگه طاقت دوری بچی مه ندارم. باید برم . . . میگن روس
ها قریه های ماره هر روز بمبارت می کنن. . . . . برم. . . که بچی مه کمک
کنم.
زهرا صورت اشک آلودش را با چادرش پوشاند.
زن در حالیکه اشک از مژه هایش بی اختیار می چکید به زهرا نزدیک شد سر اورا
مادرانه در آغوش کشید وبزبان پشتو گفت:
ــ از دلت می آیم راستی . . . . یک مادر هستی.
بعد از مکثی گفت:
دخترم! سالهاست که درخانه مه به راستی و صداقت کار کدی، مه مثل اولاد دوستت
داشتیم. خدا همرایت باشد. هر جاکه باشی هر وقت بر گردی دروازه مه همیشه به
رویت باز است. موفق باشی و در حالیکه زهرا را می بوسید، چیزی به کف دست
زهرا گذاشت و زهرا سپاس گذارانه دستش را بوسید و با چشمان اشک بار از کنار
او دور شد.
***
در صبحدم غبار آلود، زهرا بار سفرش را بست. از آن اطاقک تنگ و تاریک که
شاهد از دست رفتن بهار جوانیش بود به عزم رفتن به سر زمینش که از آن جز درد
ندیده بود راهی سفر شد. سفری که انجامش را نمی دانست ، نمیدانست به مقصدش
که رسیدن به فرزندش بود می رسید یا نه؟ از آن شب که از آ ن خانه و از آن
سرزمین راه فرار گرفته بود درست سیزده سا ل می گذشت. همیشه تصور می کرد
پسرش دیگر جوان شده و می تواند حمایتش کند. ولی گاه گاه از بیم آن که پسرش
او را نپذیرد و سنگدل و بی مروت مثل جبار و زنش بار آمده باشد، تنش می
لرزید. اما احساس مادری بر همه چیز غالب آمده بود. تن به تقدیر سپرده بود،
همه حوادث احتمالی را که در سر راهش بود، پذیرفته بود و اینک آن لحظه که
سالها به آن اندیشه بود، فرا رسیده بود.
در اطاق کوچک را که شاهد درد ها و گریه ها یش بود بست و از ترس به دوربرش
نگاه نکرد تا چیزی مانع رفتنش نشود. از در بزرگ حویلی سر سبز، که در خاموشی
صبح خوابیده بود، خارج شد.
بعد از سفر طولانی چندین شبانه روز توسط بسهای بیرو بار از یک شهر به شهر
دیگر، سر انجام از خط سرحدی گذشت و به دهکده اش نزدیک شد.
شور بی سابقه در خود احساس می کرد، که گاه آنرا از شادی و گاهی آنرا از غم
می دانست. دل در سینه اش به بی تابی می تپید. غم و شادی یکجا در سینه اش
غوغا برانگیخته بود. باز هم ترس نا آشنا درونش را بی باکانه می خورد. ترس
از کسی که برابر به جان دوستش می داشت.
***
زهرا به نزدیکی های دهکده اش رسیده بود ولی همه چیز نا آشنا و دگرگون معلوم
میشد. شاید گذشت سیزده سال سبب شده بود چنین تغییراتی به وجود بیاید.
رهگذران دست و پاچه و شتاب زده از هر طرف می گذشتند. و زهرا جرئت نمی گرد
از آن ها چیزی بپرسد.
بعد از پائین و بالا رفتن زیاد و دو دلی و ناراحتی بلاخره پیرمردی را که
بایک پای قطع شده در زیر یک درخت پر از شاخ و برگ توت لمیده بود دید.
زهرا ترسنده به او نزدیک شد و با التماس از او پرسید:
ـــ پدر جان کدام راه به ده نو . . . نزدیک تر است؟
خنده پیر مرد با دهن بی دندان و ریش خاک آلود دنیای زهرا را دگرگون کرد.
پیرمرد گفت:
ـــ خاله تو از کجا آمدی؟ از کجا هستی، کدام ده نو، دگه ده نو، ده نو
نمانده. ده نو ده بالا کلش خاک شده و پشت کلایش رفته. . . .
پیر مرد با تخ تخ سرفه اضافه کرد:
ـــ دو سال پیش ده نو بمبارت شد. مردم کشته شدن. باقیمانده گریختن. مالوم.
. نشد به کجا رفتن.
و مثل اینکه پیر مرد باخود گپ بزند باز گفت:
ـــ حتما به پاکستان، بی چاره ها هست و بود خودرا از دست دادند چاره
نداشتن.
پیر مرد با خود حرف می زد. زهرا دیگر صدای پیر مرد را به سختی می شنید.
دنیایش دگرگون شده بود. پاهایش سستی می کرد و در مانده تر و شکسته تر شده
با دهن باز و حیرت کرده به روی خاک ها نشست. اشک ها سیلاب وار از رخسارخاک
آلودش سرازیر شده بودند و صدائی گریه اش رهگذران را به دورش جمع کرد. زهرا
بی تابانه گریه می کرد و نمی توانست جواب رهگذران را که پی هم می پرسیدند:
خاله چرا؟ بدهد. ولی پیر مرد با خون سردی سوالات را جواب می داد:
ـــ بی چاره از ده نو می پرسه. نمی فامم که از کجا آمده، خبر نداره، که ده
نو دگه از بین رفته و چیزی از او نمانده. شاید اونجه دوست و آشنائی بی چاره
داشته که گریه می کنه.
آنگاه با خشونت رو به مردم کرده و گفت:
ـــ برین با با مثلی که ای چیزها ره کم دیده باشین، برین پشت کارتان. . .
بانین بی چاره ره. .
بعد از چندین روز سرگردانی سر انجام زهرا به دهکده بمبارد شده و سوخته
رسید. درختان سوخته، خانه های ویران، زمین های بی آب و علف وجوی های باران
ندیده و خشکیده ، فضای آگنده از بوی باروت، بوی مرگ و خون داشت. زهرا پایین
و بالا می دوید. پاهایش توان کشیدنش را نداشتند. به سختی از یک انبار خاک
به انبار دیگر می رفت. فریاد در گلویش گره خورده بود ولی در سینه اش صدای
طاووس، طاووس گم شده اش را به گوش دل می شنید.
در میان انبار از خاک های سوخته تشخیص خانه یی که آن قدر از آن گریزان بود
برایش مشکل بود. اما او دیوانه وار آنرا جستجو می کرد و به تمام وجود آرزو
داشت آنرا حتی برای یک لحظه هم اگر شود آباد ببیند که به این آرزو هم
نرسید.
شامگاهان خسته و افسرده در حالیکه صدایش به اثر گریه و تنفس گرد خاک، نشسته
بود، به دهکده همجوار رسید. آن دهکده هم به سرنوشت ده نو دچار شده بود،
آبادی هایش به ویرانه و سبزه زارانش به گودالهای عمیق مبدل شده بودند.
شب را در یک قلعه ویران که هنوز چند باشنده زخمی در آن بسر می برد که نه
توانسته بودند خود را به جای برسانند گذراند. آنجا زخمی های گرسنه و خسته
خوابیده بودند و آشنایان و خویشاوندان که از آنها حمایت می کردند، برای
تهیه غذا برای آنها در دهکده های همجوار سرگردان بودند.
زهرا از قصه های آنها دریافت که از ده نو تنها پیر مرد زخمی جان به سلامت
برده که در قریه سرحدی زندگی می کند و این خبر چراغ خاموش شده امید را در
سینه زهرا یک بار دیگر روشن کرد. زهرا با روشن شدن هوا راه دهکده سرحدی را
در پیش گرفت و سر انجام پرسان پرسان از هر خورد و بزرگ بعد از چندین شبانه
روز سرگردانی و دربدری به آنجا رسید. تا اینکه به سختی پیر مرد را پیدا
کرد. اما وقتی برای اولین بار با او رو به رو شد آرزو کرد کاش هرگز او را
ملاقات نمی کرد. دیدن او درد دیگری به درد هایش افزود. پیرمرد به اثر
بمباردمان و خوردن چره به شکل وحشتناکی در آمده بود. چشمانش به کلی از حدقه
برامده و ترسناک شده بودند. صورتش مسخ شده و وحشتناک بود. سوال های زهرا
همه بی جواب ماندند. پیر مرد حرف نزد و یا نمی توانست حرف بزند. پس زهرا
نمی توانست از او معلومات راجع به دهکده اش بگیرد. پیر مرد با چشمان از
حدقه برامده درحالیکه خود را در یک لحاف کهنه پیچیده بود خاموشانه او را
تماشا می کرد. زهرا به زودی دریافت که پیر مرد یک دستش را نیز از دست داده
است و دست دیگرش نیز به سختی مجروح شده است. زهرا با دیدن مرد ناتوان و
زخمی، پدر نادیده و ناشناخته اش در برابر چشمانش مجسم شد و در حالیکه به
کلی از یافتن پسرش نا امید شده بود، تصمیم گرفت به هر نحوی که شود پیر مرد
را کمک کند. پس الاغی را به کرایه گرفت پیر مرد را بر آن محکم بست و از راه
کوه ها و دره ها بعد از چندین شب و روز منزل از مرز گذشت و در نزدیک ترین
شفاخانه که از طرف جاپانی ها برای افغان های مهاجر ساخته شده بود او را به
نام پدر خود که اسمش را حسن گفت، داخل بستر کرد. زهرا روز ها تا شام پشت در
شفاخانه می نشست و برای بهبود او از دل وجان دعا می کرد. امید گنگی را در
زوایای سینه اش احساس می کرد و در عالمی از نا امیدی ها دلش را به جور شدن
پیر مرد خوش می ساخت. شاید به فکر این که سراغ فرزندش را به او بدهد و یا
کدام حس دیگری او را به سوی او می کشید. زهرا هر روز با میوه و نان پیر مرد
را ملاقات می کرد. لباسش را می شست سر و صورتش را پاک می کرد دوا و درمانش
را تهیه می کرد. ولی حال پیر مرد رو به بهبود نبود وگاهی در برابر محبت های
زهرا ناراحت می شد، فریاد می کشید و تلاش می کرد چیزی بگوید، ولی زود منصرف
می شد. زهرا روز ها کنار بسترش می نشست از گذشته سیاهش به او قصه می کرد.
از مرد ظالم بنام جبار از دوری فرزندش به او می گفت پیر مرد خاموشانه او را
تماشا می کرد. زبان نداشت تا حرف بزند و یا حرفی برای گفتن نداشت وقتی زهرا
از سکوت پیر مرد خسته می شد اتاقک پیر مرد را ترک می کرد و در بیرون
شفاخانه در زیر سایه دیوار می نشست سر به زانو می نهاد و باغم هایش خلوت می
کرد. گاهی محافظ نوجوان که تازه پشت لب سیاه کرده بود رشته افکار درهم و
برهمش را می گسست و با مهربانی اورا به نوشیدن چای و یا آب سرد دعوت می
کرد:
ـــ خاله . . . چای بخور. . ری نزن . . همه چیز ها درست می شه، خدامهربان
است.
صدای آن نوجوان آهنگ بیداری امید های گم شده اش می شد به خود می آمد باعالم
سپاس چای را از دست جوانک می گرفت و دعایش می کرد:
ـــ به جوانیت برکت. . .
لحظه ای نا امیدی ها از دلش رخت بر می بست و قلب کوچکش که همیشه ماتم کده
یی غم ها بود اندکی سبک میشد. پسرک احوال پدرش را می پرسید زهرا کوتاه جواب
می داد:
ـــ نی بچه جان خوب نشده. . . .
پسرک سرش را شور می داد و در حالیکه از کنارش دور می شد، می خندید و با
اطمینان می گفت:
ـــ غم نخور خاله. . . . دنیا به ایقه غم نمی ارزه، دنیا تیر.. اس ..خاله
یک کمی به فکر خود باش، ببین هزاران جوان بیچاره وبی دست پای و بی کس
افتیده. . . تو غم پدر پیرمرد.. خوده شیشتی می خوری، بان خاله از او چیزی
جور نمی شه. . .
وجوانک بلند بلند خنده می کرد و می رفت در حالیکه دل در سینه زهرا از شنیدن
کلمه جوانان معیوب و بی کس می لرزید از خون سردی پسرک و آسان گیری او خوشش
می آمد. آرزو داشت روز ها در کنار او بنشیند و چشمان روشن و صورت خندان
اورا تماشا کند. ولی هنوز جوان بود می ترسید، جوانک و دیگران در موردش خیال
بد بکنند و یا چون همیشه به این ترس به سر برده بود چنین فکر می کرد. بیشتر
وقت ها هنگامیکه با خود تنها می شد و گاهی به این افکار و یا این احساس که
نسبت به جوانک داشت خود را گنهکار میدانست ولی وقتی در عمق قلبش به این
احساس تماس می گرفت چیزی گناه آلود در آن پیدا نمی کرد.
هفته ها گذشت زهرا روز ها را در کنار دروازه شفاخانه گذراند، به امید آنکه
پیر مرد حرف بزند و او بتواند سراغی از عزیز گم شده اش را به دست بیاورد،
ولی یک روز که خسته از راه رسیده بود نرس او را به درون برده و درحالیکه
برعکس روز های گذشته که با زشتی با او برخورد می کرد، با مهربانی دست او را
گرفت و به چشمان متحیرش با دقت نگریست و با آنکه در نگاهش کوچکترین تأثر
دیده نمی شد سرش را جنبانید و آهسته گفت:
ـــ زهرا جان خبری بدی به تو دارم دیشب پیر مرد عمر خود را به تو بخشید. .
.
هنوز حرف نرس تمام نشده بود، که زهرا فریاد زد و شروع کرد به گریه و فریاد.
دنیا به چشمان زهرا سیاه شد، فکر کرد تمام امیدهایش نقش بر آب شده، دیگر
کسی نیست که سراغ طاووس عزیزش را به او بدهد. نرس زهرا را محکم در آغوش
گرفت و در حالیکه اشک داغ سیلاب وار از رخسارش ناگهان فرو چکید، با مهربانی
به زهرا گفت:
ـــ آرام باش زهرا، زهرا خبر خوش برت دارم زهرا بشنو. . .
ـــ زهرا خاموش شد حیرت زده به چشمان نرس خیره نگریست و گفت:
ـــ چه خبر. . چه خبر خوش؟ تمام امید هایم برباد رفته. . .
اما در حالیکه صدای نرس از خوشی می لرزید، گفت:
ـــ زهرا بشنو پیرمرد دیشب پیش از مرگ گپ زد از مه خواست چیزهای که می گوید
نوشته کنم او همه چیز که تو می خواستی بر مه گفت و مه نوشتم.
و کاغذ را به دست زهرا داد و گفت:
ـــ بگی. . . . . می تانی او ره بخوانی؟
زهرا سرش را با نا امیدی شور داد:
ـــ نی نی مه خوانده نمی توانم مه کور. . . هستم.
به صدای گریه زهرا همه به گردش حلقه زدند در میان آنها جوانک محافظ دست و
پاچه و متأثر ایستاده بود و با تأثر زهرا را که پیهم گریه می کرد، تماشا می
کرد. نرس گفت:
ـــ گوش کو زهرا مه برت می خوانم گوش کو، گریه نکو بشنو. . .
در حالیکه زهرا با چشمان متعجب و حیرت زده نرس رامی نگریست، نرس پیام پیر
مرد را به زهرا چنین آغاز کرد:
ــ زهرا من جبار هستم سالها انتظار داشتم، ترا یک بار دیگر ببینم دستانم
رامی خواستم داشته باشم تا ترا با طاووس ات یکجا خفک. . . کنم. . . . ولی
وقتی ترا یافتم و طاووس را افسوس که دست ندارم طاووس هم مثل تو وقتی ده
ساله شد. . . از خانه گریخت و مرا تنها گذاشت و رفت. . . وقتی کنار بسترم
می نشینی از گذشته ات برایم قصه می کنی میدانم همه راست است ولی همه چیز
نصیب و قسمت . . . بود من گناهکار نیستم. چیزی که در تقدیرت از ازل . . .
نوشته شده بود، باید می شد که شد بلی من جبار هستم، از همان روز اول که
تورا دیدم شناختم ولی گپ نزدم. . چرا که اگر گپ می زدم تومرا میشناختی از
ترس اینکه مرا بشناسی و از ترس این که ترکم کنی حرف نزدم. . . چون حتماً
صدایم را می شناختی. اگر چهره ام را نشناخته بودی. دیروز با من میگفتی ،
نمی دانم کی هستم و از کجا هستم پدر و مادرم کی بودند و چرا مرا به جبار
ظالم داده بودند. گوش کو. . . سالها پیش یک قوماندان که آمر قاچاق منطقه
بود یک مرد و یک زن جوان را به مجاهدین تسلیم کرد و گفت: این ها کافر هستند
و می خواهند به پاکستان برای جاسوسی بروند. مجاهدین نظر به قانون مقدس
اسلام حکم کشتن شان را دادند. وقتی آنها را به طرف کشتن می بردند زن و مرد
گریه می کردند و می گفتند ماهردو داکتر هستیم، کافر نیستیم، ما کمک تان می
کنیم، ماره نکشین. ولی مجاهدین گفتند ، ما ایمان به خدا داریم . . . به کمک
شما ضرورت نیست. پیش از آن که آنها کشته شوند زن جوان دست به دامن من دراز
کرد و به زاری گفت ملاصاحب به لحاظ خدا دختر سه ساله مره نکشین و او ره به
کنیزیت نگاه کن. او دخترک توبودی کلانت کدم اما نمک حرام بودی. قبرهای
کافرها یادت هست؟ قبرها از پدر و مادر خدا ناشناست بودند، که جای خوبی برای
بازی ات بود. یادت هست؟
وقتی نامه به اینجا رسید زهرا سرش را در میان دست هایش گرفت و به سختی
فشرد. نرس سرش را بلند کرد و دید که تمام کارکنان شفاخانه به گردشان حلقه
زده اند و با تعجب به محتوای نامه گوش داده اند، نرس صدایش را بلند تر کرد
و به خواندن نامه ادامه داد:
ـــزهرا. . . . به خاطر اینکه بسیار خدمت مرا کردی میخواهم یک گپ مهم برایت
بگویم. چیزی که هیچ وقت نمی خواستم برایت بگویم، امامیگم. . . . . زهرا. .
. .
وقتی نامه به آنجا رسید جوانک محافظ پیش از دیگران بادهان باز و متعجب کم
کم پیش آمده بود و به صدای نرس گوش داده بود و باشنیدن کلمات اخیر نزدیکتر
شد مثل این که می خواست زودتر پایان نامه را بداند نرس اخیر نامه را چنین
خواند:
ـــ. . . برت میگم. . . جوان محافظ طاووس بچه ات هست. . . .
هنوز کلمات در هوابود که محافظ جوان خود را به روی پاهای زهرا انداخت و با
گریه و گلوی فشرده نالید: مادر مادر مادر. . . زهرا جواب جوانک را نتوانست
بدهد چشمانش سیاه شدند و بی هوش در آغوش جوانک افتاد.
***
زهرا با سنگینی چشمانش را بازکرد مثل اینکه از خواب شیرین ناگهان بیدار شده
باشد نا باورانه زیر لب نالید. . . او. . . . فکر می کرد در دنیای دیگری
است. به اطرافش نظر افگند در اتاق کوچک نیمه تاریک و ناآشنا بود. اطاق
کلکین و پنجره نداشت در یک گوشه اتاقک دیگ کوچک به روی اشتوپ می جوشید و
بوی خوشی نوازشگر آن همه اتاق را پر کرده بود. زهرا به روی بستر کهنه و رنگ
و رو رفته ای افتاده بود. نمی دانست کجا است؟ ولی به زودی احساس کرد جای
امن و آرامیست. آرامشی که در طول عمرش آنرا احساس نکرده بود. خواست از جایش
برخیزد. جوانک در کنارش نشسته بود. جوانکی که دیگر معجزه آسا طاووس عزیزش
شده بود. زهرا همه چیز را به یاد آورد سرش را به آرامش و احساس نا آشنا ولی
شیرین به روی زانوی جوانک گذاشت، قطره اشک داغ از گوشه چشمش داغ و آتشین
فرو ریخت و زانوی جوانک را با گرمی نوازش کرد.
طاووس خم شده بود تا مادرش راببوسد، مادریکه صرف از بچه های کوچه در موردش
شنیده بود. قطره اشکی داغ تر پر از تمنا نیز از سرمژگان بلند و سیاه جوانک
شتابان فروریخت و به روی لبان خشک زهرا فرو چکید. زهرا آن قطره حیات بخش را
مزه مزه کرد. آن قطره شوریده شور نبود، شیرین بود و شیرینی آن کام را که با
تلخی های زمانه زهراگین شده بود برای همیشه شیرین کرد. نگاه های خسته از
جستجوی آنها باهم گره خوردند و قلب هایی که سالهای قبل در کنار هم بسیار
تپیده بودند باز مستانه در کنار هم تپیدند .
پایان
|