سایه ات هنوز
در کوچه های شهر راه می رود
فریاد می کشد
مشت بر دیوار می کوبد
هیچ صدایی در هیچ جایی بیدار نیست
عابران،
با گوشهای سنگین
و سینه های سنگی
می گذرند از کنارت
لَم می دهند پای دیوار های بلندِ هیچ
و لیس می کشند
تنِ خسته ی ثانیه ها را
عابران،
هر گز از شهر بیرون نمی روند
زیر باران تر نمی شوند
گل عشق را از گلبته نمی دزدند
در بهار دیوانه نمی شوند
هیچ عادتی را در هیچ روزی قضا نمی کنند
و در هیچ سینه یی نمی تپد
قلبی برای گذر از خطوط ممنوع
عابران،
با چشمانِ خالی از نگاه
و دل های تهی از وسوسه
روز را آرام آرام می جوند
شبها شهنامه می خوانند
و خواب می بینند زنده گی را در افسانه های رستم
سایه ات هنوز
مشت بر دیوار می کوبد
و هیچ صدایی
در هیچ جایی
بیدار نیست |