رویداد خونبار روز گذشته در کابل، که سبب کشته شدن ۲۹ نفر به شمول ۹
خبرنگار شد، واکنشهای گستردهای را در پی داشت. در این میان، مخاطب بسیاری
از انتقادها رئیس جمهور غنی و حکومت افغانستان بود.
بیشتر افراد در واکنشهای شان، نهادهای امنیتی و رهبری حکومت افغانستان را
متهم به بیتوجهی به امنیت و جان مردم کرده و باور دارند که نبود یک
استراتیژی درست امنیتی، سبب کشتار یکی پی دیگر مردم می گردد.
یکی از این واکنشها، نامهای به رئیس جمهور است که با قلم یک بانوی جوان
در کابل نوشته شده است.
آقای رئیس جمهور سلام!
حدس میزنم چند ساعت پس از رویداد روز گذشته، کاغذی روی میزت گذاشتند که
خبر کشته شدن دهها تن را در حمله انتحاری شش درک میداد و باز هم کاغذی
دیگری که خبر قطعه قطعه شدن کودکان قندهار را و این گونه تو مرگ را روی
کاغذ میبینی!
آقای رئیس جمهور! این تمام قصه نیست. این گوشهی کم آزار قصه است. روی کاغذ
کسی به دنبال تکههای گم شده عزیزش نیست. روی کاغذ کودکی به دنبال پدر قطعه
قطعه شدهاش نمیگردد. روی کاغذ مادری به دروازهی خانه اش نیمی از پیکر
جوانش را تحویل نمیگیرد. روی کاغذ نمیشود سرگردانی ها و دردهای کودکی که
پدرش را تکه تکه کرده اند را دید. روی کاغذ دردها را نمیتوان نوشت و نه
میتوان خواند.
آقای رئیس جمهور! بیا برای یک بار هم که شده ببرمت بیرون کنار صحنهی
جنایت. آنجا که جسدها روی هم افتاده است. دود و آتش همه جا را پوشانده است
و صدای نالهی مجروحین بلند است که هی کمک میطلبند. کسی آخرین نفسهایش را
میکشد. توده ای از جسدها روی هم افتادهاند.
در گوشهی دستی جدا شده از پیکر میبینی. دستی که به نظر میرسد دست
پیرمردیست. درست فهمیدی. بر کف دستش رد دستهی گاری هنوز فهمیده میشود.
او در این سالها روزانه شانزده ساعت خیابانهای کابل را گاری کشیده تا شب
برای نوههای یتیماش نان ببرد. تمام رنج و درد جهان را به تنش ریخته است و
با تن فرسوده از پیچ و خم موترهای زره دزدان نان و حرمتش خیابانهای کابل را
به دنبال تکه نانی دویده است.
آنسو تر پیکر جوانی غرق در خون افتاده است. طولی نمیکشد که همسر جوانش
دست دو کودک خوردسال را گرفته و به دیدار این تن غرق خون میآید. دو کودک
کنار پیکر پدر جوان شان زانو میزنند و تمام گرسنگیها، محرومیتها و
دردهای سالهای بعد فقدان پدر را فریاد میکشند. زن جوان پیکر قطعه قطعه
شدهی همسرش را برای آخرین بار در آغوش میگیرد و جیغ میکشد و جیغ میکشد
تا همه ی دنیا، دردِ از دست دادن عزیزان شانرا بدانند.
مادری با قد خمیده به پیکر بی جان جوانش نزدیک میشود. خیره به قامت رعنای
جوانش نگاه میکند. دشوار است باور اینکه دیگر آن سرو قامت تکان نمیخورد.
انگار خوابیده درست مثل کودکی هایش که هنگام خواب، مادر به صورت ماهش خیره
میشود. این بار اما مادر به سختی باور میکند که دیگر جوان سرو قامتاش،
بیدار نمیشود.
آقای رئیس جمهور! هر پیکر افتاده در این صحنهی خونبار داستانی بلند دارد.
داستانی که نمیشود روی کاغذ دید. خیلی وقت است که هیچ کاغذی توان تحمل این
دردها را ندارد، برای همین کسی تقلا نمیکند بنویسد شان.
درون دیوارهای ارگ، یعنی جای که تو نشسته ای، دردهای ریخته در خیابانهای
این مملکت، افسانهای بیش نیست، این است که آنجا فقط آمارها را مینویسند.
منی که امروز آوردمت کنار این پیکرهای به خون خفته، خودم دو کودک دارم.
همسرم را از دست دادهام. سالهاست با گرسنگی و درد و محرومیتها، کودکانم
را بردوش گرفته از کوچهی به کوچهی دیگر کابل آواره میگردم و هر صبح
نگران نان شب شان هستم. اما این تمام نگرانی و درد من نیست. درد من این است
که اگر روزی، مثلا یکی از همین روزها در میان انبوه پیکرهای تکه تکه شده،
در کادر یک عکاس پیکر من باشد، به سر کودکان من چه خواهد آمد.
آقای رئیس جمهور! این یک قصه نیست. من میترسم. میترسم از اینکه در این
سرزمینِ مملو از وحشت، بعدِ من کودکانم به کجا بروند.
آقای رئیس جمهور! اینجا در همین مملکتی که تو رهبرش هستی دهها هزار کودک
درد بیکسی را به شانههای کوچک شان حمل میکنند.
آقای رئیس جمهور! ما افسانه نیستیم. ما واقعیت داریم. واقعیتی که درد و
تلخیاش استخوان آدم را خاکستر میکند.
آقای رئیس جمهور! بیا تمام قصه را بفهم. این داستان دارد بنیاد ما را
میکند.
|