سالی است که زبانت خاموش
و روان رهیده ازتن
سالی است که مژگانت نهاده برهم
و تبسم در خشکسار لبانت
نا پیداست
حاشا دگر ستیز نور و ظلمت را
در آوای جادویی ات
به تصویر نمی گیری.
یاد ها و خاطره های رویایی من
دیرگاهی است بی شگوفه اند
و مرا امیدی نیست
برای بازگشتن.
* * *
از کدامین شب ، کدامین روز
از نجوای بیدلان بر سفره ی بیدل ؛
عاشقان وصل را
از قونیه تا بلخ ؛
اندوه بزرگ جدایی ازنیستان میهن را
از کدامین ،
قصه گویم.
چهار دیوار حصار من
آشیان خلوت ها ، آشیان تنهایی است
در خیال وصل آسودن
بزم یاران ترک گفتن ،
شامگاهان من ورود فجر را
در نگاهم نقش می بندم ،
تا کدامین روز
با تو پیوندم.
* * *
من از تو سخن می گویم
و از تو به دیگران
که زمزمه های گرم صدایت
آرام بخشِ
آلامِ روان ناسوده ی من بود.
بخواب آرام
که ماننده ای چون من
شاهد بیداد فاجعه های بیشتر
نخواهی بود.
می هراسم
از پاسبان و رهزن همدست
از دیوانگان خَست
از موُمنان مست
و از این بّن بست
می ترسم
که جغدان و خفاشان
شبانه بر خرابه های شهر
بی هراس از عذاب وجدان
برای ما خط و نشان می کشند.
بخواب آرام
که سرابِ روزگار ما
هنوز
همان دشتستان است.
علی نیک روش
هامبورگ ، ۲۸ اپریل ۲۰۱۸
|