«کشت های نیاز خشک بماند
ابرهای امید را نم نیست . . . »
در میان آثار داستانی خسرو مانی که تا کنون
اقبال نشر یافته اند، رُمان «مرگ و برادرش» جایگاه ویژه یی دارد. در گسترهٔ
ادبیات نوین و امروزین افغانستان خسرو مانی، از آغاز کار جدّی اش در نگارش
ادبیات داستانی و آفرینش رُمان، به عنوان نویسندهیی متفاوت، نوگرا و
نواندیش پذیرفته شده است. نوآوری های مانی نه فقط در گزینش تم و طرح پیرنگ
و شیوهٔ پرداختن به شخصیّت ها و چیدمان روایی رویدادها نشان داده می شود،
بل در شگرد نگارش، ساختار روایت، و توجّه عمیق به تکنیک های فنی نوشتار نیز
به مشاهده می رسد. افزون بر آن، مانی از ویژگی نمودارگرایانهٔ ادبیات
داستانی، که به پندار پاره یی از نظریه پردازان ادبی همزاد و همسایهٔ
آفریده های خلّاّق انسانی بوده است، سخت آگاه است. آنچه در پی می آید
گزارشی است از رُمان «مرگ و برادرش» به عنوان اثری مدرنیست از نویسنده یی
نوگرا، نویسنده یی که همزمان به زمینه های اجتماعی آفرینش هنری در روزگار
مشخصی ارج می نهد و تاریخ آگاهی را بنیان نگرش مدرنیستی خویش قرار می دهد.
نگرشی بر پیشینهٔ نقد و نظریهٔ ادبی میرساند که در سایهٔ اثرگذاری گسترده
و پررنگ تیوری های فُرمالیستی و ساختارگرا در تحلیل آثار ادبی در ساحت
زیباشناختی، تا یکی-دو دهه پسین، زبان همچون بُنمایهٔ پر صلابت آفرینش ادبی
پذیرفته شده بود؛ و بایسته می نمود که ادبیات کم و بیش چونان پدیده یی نگاه
ورزیده شود که معیار ارزشگذاری و تحلیل آن در رابطه با عملکرد آن با زبان
جُسته آید و به سنجش نشیند. بر پایهٔ پنداری یک چنین، ادبیات جز نوعی
آمیزهٔ خلاق در قالب زبان و بازی آفرینشگرانه در فراخنای میدان زبان نتواند
بود.
در عرصهٔ نظریهٔ داستان نویسی، از دیرباز فرضیه چنین بوده است که ادبیات
مُدرنیستی (در هیأت ها و نمایه های متفاوت خود، از جمله «آوانگارد») به
خاطر توجه عمیق و خودآگاه به زبان و دقایق و پیچیدگی های نهفته در آن با
دیدگاه برشمرده همخوانی نشان می دهد. از سوی دیگر، چون جهان ادبیات منحصر
به کانون زبان خواهد بود، پس «پیام» یک اثر ادبی نیز به مدلول مشخص و معینی
فراتر از این کانون بر نخواهد گشت. حفاظ زبان چنان نیرومندانه در پیرامون
اثر ادبی گسترده شده است که «پیام» نهفته در اثر در لایه های درهم تافته و
معماگونهٔ فُرم زبان نهان می ماند و قابل رؤیت نمیباشد، و جستجو در دریافت
معنای یگانه در یک نگاشتهٔ ادبی کوششی واهی و تلاشی بیهوده بیش نخواهد بود.
بی جهت نیست که اثری که در پی بازنمودن و نشان دادن پیامی و جهانی فراتر از
جدارهای زبان باشد، و بر مبنای رابطهٔ دلالت زبان بر مدلول فرازبانی قرار
داشته باشد، آماج تیررس نگرش انتقادی برشمرده قرار خواهد گرفت. از همین
روست که ادبیات واقعیت گرا (ریالیستی)،که بر اصل نمودارگری و گزارندگی
واقعیّت عینی و بیرونی متکی بوده است، در تقابل و چه بسا تضاد با ادبیات
مدرنیستی بررسی می شود. برای موافقان نظریهٔ مدرنیزم ادبی، ادبیات
واقعگرا، در کنار توانمندی های خود، از ضعف هایی نیز برخوردار است. نقطهٔ
ضعف ریالیزم را در این نکته باید جست که ریالیزم، به عنوان یک حرکت ادبی،
از آبشخور منظر فلسفی آب می خورد که بر اصل تشخیص و تبیین استوار است.
نویسندهٔ واقعّیت گرا رابطهٔ دلالت میان دال و مدلول در زبان را فرایندی
شفاف و روشن می انگارد، و در نتیجه از درک و دریافت پیچیدگی ها و غموض و
اسرار نهفته در واقعیت سر باز می زند و به ترسیم و تصویر و بازنمود محض آن
بسنده می کند. از اینجاست که روایت پردازی ریالیستی به حدود و ثغوری معین و
منسجم در ارائه و بیان واقعیّت پابند می ماند، و سیلان و تحرّک و پویندگی
مستدام واقعیّت را یا اصلاً نمی پذیرد و یا با تأخیر و تأنی پذیرا می شود.
ولی آیا نویسندگان مدرنیست همه یکسره از گرایش به بازنمود واقعیّت سر باز
زده اند و به عینیّت تاریخی پشت کرده اند؟ آیا نویسندگان ریالیست هیچگاهی
با بینش نوگرایانه سر سازش نداشته اند؟
خسرو مانی، به ویژه در واپسین رمان منتشر شده اش («مرگ و برادرش») - که این
مختصر در پی پرداختن به آن است - به عنوان نویسنده یی با بینش مدرنیستی
مطرح بوده است، نویسنده یی که در کنار آگاهی ژرف از چند و چون دانش
روانشناسی، از سرشتگی و نهادینگی زبان در ساختار روایت سخت آگاه است و در
عرصهٔ آفرینش داستانی پابند شگرد روایی نوین، فضاآفرینی بکر، چندآوایی در
شخصیّت پردازی و دیدگاه امروزین به موضوع است. مانی در این اثر عامدانه
ضوابط دیرپای روایت دیرین ریالیستی را کنار می گذارد و راه های کمتر کوبیده
شده را در ادبیات داستانی امروز افغانستان می نوردد. با این وصف، نگاهی
دقیقتر به رمان «مرگ و برادرش» نشان می دهد که نویسندهٔ اثر همواره و
آگاهانه تلاش ورزیده است تا خامه اش از چشمهٔ زندگی مردمان پیرامونش، در
بریدهٔ روزگاری که شهرکابل اکنون بازتاب آن تواند بود، آب خورد. او برای
دست یافتن به این مأمول، بی آنکه یافته های مدرنیستی را کنار گذارد، با
دقتی کم مانند به بازنمود و تصویرگری واقعیت عینی – همچون خمیرمایهٔ اصلی
هنر پویا و ماندگار – نیز می پردازد و به رهیافت های تازه یی دست می یابد.
به سخن دیگر، خسرو مانی، به عنوان نویسنده یی مدرنیست، به استفادهٔ خلاقانه
از زبان و عناصر نوین نگارش و تکنیک نوشتار تأکید میورزد، بی آنکه اصل
نمودارگری و نمایه پردازی را در عرصهٔ داستان نویسی کنار گذارد. مانی
کوشیده است تا درک و دریافت واقعیّت عینی را همواره از پرویزن تخیّل زاینده
و سیّال بگذارند، زیرا ادبیات پدیده یی است پویا و پذیرای تحوّل، نه عکس
برداری و گزارهٔ مستقیم و یک رویه و یک سویهٔ واقعیّت، واقعیّتی که از
رهگذرهایی چند از مدار این گونه تحوّل و تغییر بیرون نتواند بود. درست از
همین روست که در رمان «مرگ و برادرش» روایت تک خطی رویداد ها که بر پایهٔ
تحول زمانمند وقایع بناشده باشد، در هم زده می شود و چند و چون جایگاه
روایت فرو می لغزد، بی آنکه طرح مرکزی و نهادین روایت مخدوش گردد.
«مرگ و برادرش» حتی اگر محصول کابوس هولناک نویسنده یی پاریس نشین تلقی
گردد، گزارش کم نظیر روایی از واقعه یی است که در «شهر عجیب کابل» اتفاق
افتاده است و در احتمال اتفاق افتادن آن شکّی نمی توان ورزید. این رمان
مدرنیست، با وام پذیری از یک رویداد عینی، اثری واقعگرا نیز است. مگر هر
اثر ادبی راستین تلفیق و آمیزهٔ خلاق و پُربارِ عنصر «زبان» و عنصر «زمان»
نتواند بود؟ مگر آفرینش راستین ادبی پرداختهٔ درخشنده یی از تأثیر گذاری و
تأثیر پذیری از کُنه واقعیّت و عینیّت تاریخی نیست؟ از این رهگذر، نویسندهٔ
مدرنیستی همچون خسرو مانی شاید یکی از تاریخ آگاه ترین - و به پنداری
واقعگرا ترین - نویسندگان روزگار مان نیز به شمار آید.
رُمان «مرگ و برادرش» در برگیرندهٔ فصل های کوتاهی است، متشکل از پاره هایی
که ظاهراً متمایز و مجزا از هم می نمایند. جمله ها گاهی چنان بلند اند که
یک فصل رُمان می تواند فرآوردهٔ بیشتر از چند جمله نباشد. پاره های کتاب،
امّا، به واسطهٔ یک اتفاق واحد و مرکزی بهم پیوند می خورند. رخدادی که بر
سراسر رُمان سیطره گسترده است همانا اصابت راکتی بر خانه یی و فرورفتن
ناگهانی خانواده یی در کام مرگ می باشد. بستر این واقعه نیز فاجعهٔ گسترده
یی است که دامنگیر «شهر عجیب کابل» و کابل نشینان در چند دههٔ پسین شده
است. نویسنده با استفاده از صفت «عجیب» در وصف کابل در پی تعریف دقیقی از
شهر نیست؛ ولی گام به گام خواننده را یاری می ورزد تا چنان تصویری از شهر
کابل در ذهن خویش بیافریند که لایه های گوناگون و درهم پیچیده و گره خوردهٔ
حیات جمعی ساکنانش را نشان دهد. خواننده با شهری مواجه می شود که در آن هوا
و فضایی مرگ اندود و مرگزا حاکم است. کابل شهری است «عجیب»، به این سبب که
دهشت، خشونت، خیانت، مصیبت، دروغ، تزویر و تخویف بر شهر فرمان می راند.
بدتر از همه کابل شهری است بی آرمان، شهری که زندگی در آن بیهودگی است؛ نه
فقط بیهودگی، که بیچارگی محض و درماندگی بی پایان.
کابل «شهر عجیب» است چون اوضاع حاکم بر شهر هر آن آبستن فاجعه یی عظیم،
مولد بحران، و آفرینندهٔ فاجعه بوده است. گرد فاجعه بر همه جا و همگان یک
سان و بی امان می بارد، و به دنبال آن مرگ می تازد و بیداد می کند. بی جهت
نیست که در متن رمان، پرسشی که با قاطعیت مطرح می شود و از پرسیدن آن گزیری
نیست، این است: آیا «در شهر [کابل] مرگ تصادف است یا زنده ماندن؟» و پرسشی
یک چنین است که، شوربختانه، در بعد های چندگونه و چندگانهٔ خود، روح و روان
کابل نشینان را اندک اندک می خورد و متلاشی می کند و به انحلال می برد. چه
فاجعه یی بزرگتر از اینکه احتمال زنده ماندن در پهنا و جغرافیای یک شهر با
امکان جان باختن در آن برابر باشد؟ هر قدر که فاجعه ابعاد بیشتر و وسیعتر
می یابد، شهر نیز رفته -رفته از درون فرو می پاشد، می پوسد و قالب تهی می
کند.
«مرگ و برادرش» داستان جامعه یی است که مرگ را در تار و پود خویش احساس می
کند، با مرگ عادت می گیرد، و وضعیّتی جز مرگ را همچون وضعیّت غیرعادی می
انگارد. در «شهر عجیب کابل» پسرک ولگرد محله که زودتر از دیگران خود را به
اجساد مردگان قربانی راکت رسانیده است، تن سربریدهٔ یکی از اجساد را دورتر
از دیگران پنهان می کند، تا باشد که پسانتر با نشان دادن آن به بستگان
قربانیان پولی به دست آورد. پسرک همانقدر از سر شرارت دست به این عمل می
زند که از سر عادت، عادتی که فاجعهٔ فراگیر اطرافش در پرورش آن سهمی بسزا
دارد و هر آن بستری برای پذیرش آن آماده می کند. مردی که خود گذشته یی
خشونت بار داشته است، اکنون کرتی پلنگی به بر می کند و تفنگچه یی در کمر می
بندد و عهده دار جستجو و پیدا کردن قاتلان خانواده یی که قربانی خشونت شده،
می گردد. بی جهت نیست که این مرد مشکوک عادت دارد که بر همه کس سؤ ظن داشته
باشد، و در دایرهٔ پندارش، از سر عادت، «زیر پوست هر آدم مرئی یک آدم
نامرئی پنهان است».
کابل «شهر عجیب» است زیرا، در بخش دیگری از رُمان، خواننده با شخصیت مردی
بر می خورد «با شکم بزرگ و کلهٔ کوچک»، که در طبقهٔ دوم «یک ساختمان سفید
مجلل» به کار مشغول است. در اندرون شکم بزرگ این مرد «تنها غذا نبود پول هم
بود، چرا که در آن میان تنها پول نبود تحفه هم بود، چرا که در آن میان تنها
تحفه نبود توهین هم بود ... و پولی که آنجا بود در بدل انجام دادن کاری
زیرمیزی به او داده شده بود.» با انجام چنین کاری، او پول هنگفتی می
اندوزد، و با این پول تکتی می خرد تا به جهان بیرون از کابل ، به «شهر گرم،
بسیار گرم با ساختمان های بزرگ و بالا بلند» (که شاید اشارتی به شهر دوبی
باشد) پرواز کند. مرد، با پول رشوه که در کابل سر هم کرده است، «جهان» را
کشف می کند و در آنجا با زنی روسپی همبستر می شود. شگفت اینجاست که همین
مرد «با شکم بزرگ و کلهٔ کوچک»، در برگشت به «شهر عجیب کابل»، مسؤولیت
تحقیقات و بررسی در بارهٔ «مرگ مشکوک» قربانیان حادثهٔ خونبار اصابت راکت
را عهده دار می شود. برای این مرد، قضیه یی که در دست دارد، مایهٔ خوبی
برای پول در آوردن محسوب می شود، زیرا او بوی پول را در همه جا احساس می
کند. آیا شهری که قرار است در آن آمری یک چنین و مأموری همچون مردی که
کرتی پلنگی به تن دارد و تفنگچه حمل می کند، به قضیهٔ مرگ پنج عضو یک
خانواده رسیدگی کنند، می تواند «عجیب» نباشد؟
در رمان «مرگ و برادرش»، شاعران «شهر عجیب کابل» نمونهٔ اعلای آدم های
غریبند. آنها در دایرهٔ تنگ پندار خود برج عاج نشینان روزگارند، از هوا و
فضای پیرامون خویش یکسره بریده اند، و برای اینکه فرصت شعرسرودن و
شعرخواندن برای همدیگر بیابند و ادای شاعرانگی درآورند، جزیره نشینان
تنهایی گشته اند. آنها نیک می دانند که ساکنان شهری اند که زندگی در آن
همانقدر تصادفی می تواند باشد که مرگ. پس نام انجمن خود را پیشاپیش «انجمن
شاعران مرده» گذاشته اند. جزیره نشینانی یک چنین در حقیقت نماد تجرید و
تنهایی و پوسیدگی و رعونتند. برای این شاعران مرده، «مرزی میان مرگ و زندگی
وجود نداشت، یا میان واقعیّت و رؤیا، چون هر رؤیایی واقعی بود و هر
واقعیّتی رؤیایی، چون هر مرگی زندگی بود و هر زندگی ای مرگ، و آنها که
جزیره نشین بودند این را می دانستند.» مصیبت اینجاست که شاعران شهر در سر
درگمی گیج آوری بسر می برند و مرگ احتمالی خود (و مرگ شهر خود) را با پناه
بردن به الکل به روز دیگری ، به فردایی که شاید هرگز نیاید، حواله می کنند.
مصیبت بزرگتر اما، آنجا نهفته است که در «شهر عجیب کابل» ملای محله از
خواندن نماز جنازهٔ «مرد نیک و چهار عضو خانواده اش» که قربانی اصابت راکت
شده اند ، سر باز می زند، ولی خود ملا دهشت افگنان خونریز را ابلیسانه در
مسجد مخفی می دارد و برای «شهادت» تشویق می ورزد. او این عملکرد خود را زیر
نام «رضای خاطر مالک اصلی مسجد» توجیه می کند. در چهارچوب تقدیس باوری این
ملا، آدم ها یا سپیدِ سپید اند و یا سیاهِ سیاه. مرز فاصل میان این دو واضح
است و گذار به آن سوی این مرز برای هیچ کدام از دو طرف مقدور نیست. ملایی
که از خواندن نماز جنازهٔ خانوادهٔ درمانده ابا ورزیده است، «آدم ها را به
دو گروه دسته بندی می کرد، و فقط گروه اول را درستکار می شمرد، و از گروه
دوم نفرت داشت.» او نه تنها از گروه دوم متنفر است، بل «از سه سال پیش به
این سو، از آن زمان که قیل و قال مدرسه را ترک گفت و آمد اینجا، حجره اش را
پناهگاهی ساخته بود برای هر آن کس که برنامه یی برای از زمین راندن گروه
دوم در سرداشت، حجره یی در خدمت ذهن های از زمین راننده.» باور از ریشه
دوگانه انگار ملایی که در کنار مرگ آفرینان می ایستد و هنوز هم بر حقانیّت
باورمندی های خود پا می فشارد، بیش از هرچیز دیگر قدرت مسحورکنندهٔ
ایدیولوژی را هویدا می سازد. پس، بی جهت نیست که با تداوم حضور شرارت
پیشگانی مثل ملا و ژرفا و پهنای کم مانند دستگاه عقیدتی شان، پردهٔ مخوف
مرگ روز تا روز بر فضای شهر - «شهر عجیب کابل» - گسترده تر می شود و راه
برون رفت از سیطرهٔ مرگ نیز هولناکتر و تاریکتر و گیج آورتر.
در برگهای آغازین «مرگ و برادرش» آمده است که تا هنگامی که خشونت مرگزا و
مدهش بر سراسر «شهر عجیب کابل» چیره نشده بود، کابلیان و کابل نشینان به
«مرگ طبیعی» می مردند، یعنی «ساده، آرام، بی حسرت، همچون برگی که با وزش
نسیمکی به جویبار می افتد، و جویبار با خود می بردش.» سپس این «نسیم» به
«باد» تغییر می ورزد، و سرانجام، مثل زمان اکنون، «مرگ از باد به زمین لرزه
یی بی وقفه بدل» می شود. خسرو مانی گو اینکه روایت دردناک این دگردیسی را
به قلم کشیده است: روایت استحالهٔ نسیم به باد و استحالهٔ باد به زلزلهٔ
مهلک، زمین لرزه یی خانه برانداز و بی امان. تأمل در این دگرگشت نهادین
خواننده را ناگزیر از پرسیدن این سؤال می کند که چرا اکنون دیگر «کشته
شدن» در کابل به یک «فعل پُرکاربُرد» مبدل شده است؟ فراتر و مهمتر از آن،
امّا، این پرسش خواهد بودکه چرا و چگونه کتلهٔ عظیمی از شهروندان این شهر
گرفتار کابوس بی آرمانی و یأس و دلزدگی شده اند و جامعه از دل بستن به راه
و چاره یی برای نجات از این مخمصه کناره گرفته است، وحشت را چونان پدیده یی
همگانی پذیرفته است، با فاجعه خو کرده است، و خاموشانه و غمگنانه مرگ
تدریجی خود را به تماشا نشسته است؟
مشکل اینجاست که در «شهر عجیب کابل»، جز در مواردی محدود، همه چیز و همه کس
اسیر بیماری مزمن بی ریشگی و بیگانگی و ازخودبیگانگی شده است. ارزش های کهن
به فراموشی سپرده شده اند و روابط جاافتادهٔ دیرین فرو کاهیده اند، بی آنکه
ضوابط تازه یی حضور خود را در رگه های هستی شهر و در تاروپود حیات جمعی
مردمان کابل نشین تثبیت کنند. البته این بدان معنی نیست که «مرگ و برادرش»
الزاماً داستانی است نوستالژیک، روایتی حسرتبار از گذشته یی آرام و بی
دردسر - هرچند یاد روزگار کم و بیش خوش گذشته هر از گاهی در متن رمان چهره
می نماید. کابل شهری است که دست کم در چند دههٔ پسین تلاش ورزیده است تا به
کاروان مدرنیته بپیوندد و راهی به سوی جهانی شدن باز کند، ولی در گیرودار
رخدادهایی که این شهر و ساکنان آن در ساختن و پرداختن آن نه خود نقشی داشته
اند و نه کسی گذاشته است تا نقشی داشته باشند، کابل به ساحت دیر پیدای تیره
روشنی پرتاب شده است که آمادهٔ پذیرش تجربهٔ آن نبوده است. آزمون مدرنیته
در کابل، در بریدهٔ زمانی مشخصی، با فرایند دشوار و نیرومند جهانی شدن درهم
آمیخته است، و به تجربه یی انجامیده است تحمیلی، تلخ، خودناخواسته، سخت
متناقض و ناهماهنگ. به سخن دیگر، آنچه کابل را بیش از هر موقع دیگر «عجیب»
ساخته است، رابطهٔ غیر متعارف ولی درهم تافته یی است که این شهر، در بریدهٔ
ویژه یی از روزگار، با پدیدهٔ مدرنیته و در بستر فرایند جهانی شدن برقرار
کرده است.
کابل، امّا، محکوم به جهانی شدن است. شهری که با وصف تجرید و دورافتادگی اش
از مرکز و مدار نیروی اقتصادی و اقتدار سیاسی امروزین از دیرباز در پی
کاروان نوگرایی بوده است، به مناسبت های تاریخی چند دههٔ پسین ناگزیر بوده
است پی جستن نوگرایی را همزمان در دامان همواره تنش زای روابطی ناخواسته
تجربه ورزد، روابطی که کابل را از سر اجبار به فرایند پرقدرت جهانی شدن
پیوند داده است. بی جهت نیست که ارمغان این درگیری «عجیب» با فرایندی یک
چنین نیرومند، از کابل «شهری عجیب» ساخته است، زیرا این تجربه در کنه خود
چیزی جز تجربه یی مرگزا و دهشتناک نبوده است. در متن رمانِِ «مرگ و
برادرش»، جا جا، به نیکویی می توان نگریست که «شهر عجیب کابل» دیگر در
تجرید از جهان پیرامون خود بسر نمی برد، بل فی نفسه با آن پیوندی وجودی
برقرار کرده است، پیوندی چنان ژرف که برتافتن از آن امکانپذیر نیست، و
ایستادن در برابر آن نیز جز بحرانی مضاعف نتیجه یی دیگر نخواهد داشت. در
شرایطی متفاوت از روزگار کنونی، این پیوستن و گره خوردن شهر با جهان بس
بزرگ پیرامون آن می توانست حرکتی زاینده و پربار باشد. شوربختانه، امّا،
کابل، در قاب خشونتی که در «مرگ و برادرش» از آن ترسیم شده است، مرعوب و
مغضوب بی سامان ترین و زیانبارترین عناصر فرایند جهانی شدن گردیده است،
عناصر مخربی که ساختار های کهن اجتماعی را فرو کاسته است، نظام ارزشها را
درهم شکسته است، ازخودبیگانگی گسترده یی را در سطوح فردی و جمعی ایجاد
ورزیده است، و روابط انسانی مردمان را در گرو بیهودگی، دلهره و نابسامانی
نهاده است و سخت مرگ اندود و جانکاه ساخته است.
از پیامد های تنش زای پیوستن نامتعادل و ناهماهنگ «شهر عجیب کابل» به روند
جهانی شدن تحمیل ناسازِ و بی بندوبارِ روابط نظام سرمایه داری، از یکسو، و
آنچه می توان انحصار بُت بازار و قداست پول خواند، از سوی دیگر، بوده است.
مگر نه از همینروست که در کابل مردی که «کلهٔ کوچک و شکم بزرگ» دارد پول را
در همه جا بو می کند، پول می اندوزد، پول را می پرستد، و با پولی که از
دیگران رشوه می ستاند به «شهری با تعمیرهای بلند» سر می زند و با روسپی (که
خود قربانی زبون و خفّت زدهٔ جهانی شدن فحشاء است) همبستر می شود؟ مگر نه
از همینروست که در کابل نوجوان شروری به خاطر پول جسد بی سر قربانی حادثهٔ
اصابت راکت را پنهان می کند؟ مگر نه از همینروست که شاعران جزیره نشین
وابسته به «انجمن شاعران مرده» با زبانی الکن نشید بیهودگی و بی آرمانی و
بیچارگی را سر می دهند و در جلسه های شعر خود زردآب بالا می آورند؟ خواننده
به نیکی می نگرد که هر چند سرمایه بیشتر از پیش انباشته می شود و آیین
بازار آزادانه به افسونگری می پردازد و قدسیّت پول را تبلیغ میکند، فاجعهٔ
محتومی که کابل را تهدید می ورزد نیز ابعاد پیچیده تری به خود اختیار می
کند. در نبرد بی نتیجه یی که امروزه کابل را با فرایند تحمیلی جهانی شدن
درگیر ساخته است، آرمان رهایی و آزادگی که از دیرباز با اندیشهٔ نوگرایانه
و پیشرو عجین شده بود، شوربختانه اسیر بحران شده است. با بحران نوگرایی است
که ساختارهای تفکر بیدارگر که روشنایی و آزادی را پیام می برند، فرومی کاهد
و به خاکستر می نشیند، ولی اندیشه های واپسگرا و منحط شاخ و برگ می کشد، به
ساحت فراگیر سپهر عامه راه می گشاید و بیش از پیش رنگی از صلابت و قدّاست
می یابد. بدینگونه است که جهانی شدن نابسامان نه فقط دایرهٔ تعالی و ترقی و
پیشرفت را محدود می سازد، بل در دراز مدّت زمینه ساز انحطاط تفکر و اندیشه
نیز می گردد.
در رُمان «مرگ و برادرش» جنبه های ملموس و مستقیم جهانی شدن هر از گاهی
نمایان می گردد. «شهر عجیب کابل»، در روزگاری نه چندان دور، بستری برای
هجوم گسترده ی هیپی ها بود، «هیپی هایی که از اروپا به کابل می آمدند تا از
آنجا به پاکستان و هند و نپال بروند»؛ «بعد هیپی های یله گرد برگشتند» و به
جای شان «روس های جدّی سر رسیدند.» و در روزگار کنونی کابل حامل گونه یی
دیگر از این داد و ستد با فرایند قهّار جهانی شدن است، داد و ستدی که زندگی
افراد را برق آسا در می نورد و با هر گام که به جلو می گذارد، فاجعه می
آفریند و «مخمصه» خلق میکند.
در «مرگ و برادرش» واپسین داد و ستدی که کابل با فرایند جهانی شدن داشته
است، در پرداختن به حادثهٔ له شدن قسمتی از یک موتر پس از تصادف با یک تانک
نظامیان خارجی بازتابیده شده است، نظامیانی که «اگر چه بر این شهر حکومت می
کردند از این شهر نبودند، و از جایی دیگر آمده بودند.» در کابل است که تانک
سوار جوان خارجی «سوارتانک می شد و دیگران سوار تانک می شدند و او سرش را
از سوراخ تانک بیرون می آورد و پشت سلاحی چرخان می ایستاد. و تانک پیش می
رفت. و تانک از جاده ها میگذشت، و شهر زیر پای تانک خمیر میشد. و این
نشانهٔ توانایی تانک بود که گاهی به ناتوانی بدل میشد.» و چه ناتوانی
بزرگتر و پردردِسرتر از مخمصه یی که سرباز خارجی اینک بدان گرفتار شده بود.
تانک سوار جوانی که در کابل، در مخمصه گیر افتاده است، سخت هراسان و پریشان
است. زیرا او می داند که او «از این شهر نبود، [بلکه] از شهری دور، بسیار
دور، آمده بود. و اکنون در مخمصه یی گیر افتاده بود. وسط ازدحامی تصور
ناپذیر، ازدحام انسانها و موترها، وسط فریاد و دشنام.» در فضایی پرتنش که
یک حرکت نابجا میتواند عواقبی مرگبار به دنبال داشته باشد، جوان تانک
سوارِ بیگانه – که نمادی از تحمیل نظم نوین جهانی است که با تانک و توپ و
طیاره تحکیم می یابد – «از سوراخ تانک سرش را بیرون آورده بود و به مردم
نگاه میکرد، به مردی که تانک قسمتی از موترش را له کرده بود، و مرد
ایستاده بود روی جاده و چیغ می زد، و مردان دیگر نیز چیغ می زدند، و او هیچ
نمیدانست. و هیچکس هیچ چیزی چیز نمیدانست . . .»
با وصف آنکه سرنوشت «شهر عجیب کابل» و سرنوشت سرباز جوان بیگانه و همگنان
او بهم گره خورده اند، هیچگونه زبان مشترک بین دو طرف ایجاد نشده است. از
ویژگی های جهانی شدن بی رویه و بی سویه در شهر عجیبی همچون کابل، رشد
نابسامان است، تغییری فراگیر ولی بی مایه و بی پایه، بی هیچ دگرگونی عینی و
زیربنایی. این گونه است که در کنار ناهمزمانی، تناقض و ناهماهنگی بی مانند،
ناهمزبانی گسترده یی نیز رابطهٔ پیچیدهٔ کابل نشینان و خارجیان را تعریف می
کند و هر آن به چالش می کشد. اینجاست که «خودی» و «دیگری» در کنار هم می
زیند و در کنار هم نفس می کشند، ولی زبان همدیگر را درک نمی کنند؛ با هم
حرف می زنند، ولی نه در سطحی مشترک و موازی با هم. پس شگفتی آور نیست که
صدای دو طرف یا به نوایی ناتوان و ناله یی شکایت بار تقلیل می یابد و یا به
هیاهویی نامفهوم و غوغایی گنگ مبدل می شود.
در منطق تیوریک گفتمانی که تسلط سرمایه و اشاعهٔ بازار آزاد را نشان پخش
همه جا گستر فرایند جهانی شدن می پندارد، انسانها فراتر از مرزها و نقشه
های تثبیت شدهٔ کهن سیر می کنند، الگو های سنّتی را کنار می گذارند، کوچک
اندیشی های پارینه را می شکنند، و به کاروان مردم سالاری و دموکراسی می
پیوندند. جهانی شدن از این دیدگاه الزاماً رهایی بخش است و پویا و پرتحرّک.
در حقیقت، امّا، این انباشت و پیمایش سرمایه است که به گونهٔ سرسام آوری
مرزها را می شکند، این بُت بازار است که مردمان را پیوسته افسون می کند،
این درخشندگی پول است که چشمها را تیره و سرها را خیره می کند. در رمان
«مرگ و برادرش» خواننده می نگرد که جهانی شدن به راستی انسانها را بهم
نزدیک می کند و مردمان دورترین نقاط عالم را در کنار هم می نشاند تا به داد
و ستد پردازند؛ ولی نفس رابطه های نوین می تواند سخت زیانبار باشد، انسانها
را از همدیگر بیگانه تر سازد، زبانها را گنگ کند و بستر گفتار و اشتراک
مفاهیم و دیدگاه ها را نامفهومتر و ناهموارتر از هر موقع دیگر سازد.
اینجاست که ارزش ها از معنی تهی می شوند و فاجعهٔ محتوم، در هیأت یک
«مخمصه»، که ممکن است هر لحظه منفجر گردد، چهره می نماید و حضور پرخطر خود
را اعلام می ورزد. جهانکدهٔ کنونی که از سرچشمهٔ سرمایه داری و جهانی شدنِ
سرمایه سیراب می شود، همزاد فاجعه است و فاجعه را در تار و پود دور افتاده
ترین و «عجیب» ترین شهرهای جهان (مثلاً کابل) می تند و می پروراند. بهرهٔ
کابل از تحمّل این فرایند تانک خارجی بوده است که خیابان های شهر را در می
نوردد و له می کند؛ بهرهٔ کابل از تحمّل این فرایند جاسوس هایی است که زیر
هر سنگ خوابیده اند؛ بهرهٔ کابل از تحمّل این فرایند مردانی است با کلهٔ
کوچک و شکم بزرگ که پیش بُت پول سجده می کنند و برای ارضای امیال جنسی خود
به دوبی یا استانبول می روند؛ بهرهٔ کابل از تحمّل این فرایند مردانی است
«با ریش های دراز وکلاه های سفید چرک مرده» که از پاکستان «فدایی تازه نفس»
به شهر انتقال می دهند تا پیامبرانِ بی آزرم مرگ و کشتار کابلیان بیگناه
باشند؛ و در فجیع ترین گونهٔ آن بهرهٔ کابل از تحمّل این فرایند ملایانی
است که فداییان خونریز را می بالند و می پایند و حمایه می ورزند و عملکرد
دهشتبار شان را توجیه می کنند. ملایانی همچون این، امّا، بر جنازهٔ
قربانیان دهشت و ترور نماز ادا نمی کنند. و این گونه است که کابل امروز با
اقصا نقاط عالم مرتبط می شود، و این گونه است که واشنگتن، دوبی، دهلی، و
پشاور و کویته را در قلب کابل می توان سراغ ورزید.
در سراسر متن رُمان «مرگ و برادرش» به ندرت به شخصیّتی بر می خوریم که به
خشونت تن در ندهد، یا خود در امتداد خشونت سعی نورزد و یا قربانی آن نگردد.
مردی که «نیک» بوده است و از سر نیکی و نیکوسرشتی نهالی در کنار منزل خود
کاشته است و آبش داده است، تا باشد که روزی به درختی گشن بیخ مبدل گردد،
سوگوارانه همان مردی است که با زن و چند فرزندش به واسطهٔ راکتی که بر
خانهٔ شان پرتاب شده، به گونهٔ رقت باری جان می بازد (و شرارت پیشه گانی
مثل ملای محله از خواندن نماز جنازه شان پرهیز می کند.) البته درخت، همچون
یادگاری ارزشمند و نماد زندهٔ رویش و بالش، پس از مرگ مرد نیز می ماند و
نفس میکشد و تنهٔ تنومندش تکیه گاه اندام پسرگریان «نیک مرد» می شود. با
این وصف، جرقه هایی چند از امید را نیز در متن روایت می توان تشخیص داد،
جرقه هایی که نمایانگر تلاش فردی تنی چند است که هنوز در خراب آباد عجیب
کابل در برابر منطق حاکم سپر نیانداخته اند و سر تسلیم فرو نیاورده اند.
هنوز کسی را می توان سراغ ورزید که خطر را به جان می خرد و چهارپایی های
پشت بام خانهٔ خود را برای حمل اجساد قربانیان اصابت راکت استفاده می کند؛
زیرا او هنوز به آرمانی پابند است، هنوز میراث خوار سنتی است که در روزگاری
که همه ارزش ها فروریخته اند، برایش تلقین می کند که «گذاشتن مرده ها روی
زمین نم زده بی حرمتی به آنهاست.» و به همین گونه، وقتی ملای شرارت پیشه با
خشم اعلام می کند که حاضر نیست نماز جنازهٔ قربانیان را بخواند، مردی جرأت
می ورزد تا خاموشی نگزیند و سرراست بپرسد: «اینها بندهٔ خدا نیستند، ملا
صاحب؟» سؤال اینجاست که: آیا در فضای خشونت باری که با جنایت و کشتار عجین
شده است، چشم امید دوختن به راهکردی راستین که مردمان را از این کابوس
هولناک رهایی بخشد، انتظاری واهی خواهد بود؟ آیا هنوز هم می توان به آرمانی
دل بست و راهی به سوی رهایی جست؟
«مرگ و برادرش» اثری ساده و تک لایه و تک بُعدی نیست که پاسخی یگانه و روشن
به پرسش های برشمرده ارایه دهد. از همه مهمتر این که «مرگ و برادرش» اثری
است در قلمرو روایت داستانی مدرنیستی، و نوعی دوصدایی یا چندصدایی دراز
دامنی در آن جریان دارد. رمان لایه های گوناگونی دارد و پذیرای خوانش های
متفاوت و چه بسا متناقض است. تفسیری که در بالا از این قلم آمد، گزارشی
دیگر از منظری دیگرگونه از این رمان چندلایه بود. سعی بر آن بود تا رمان را
نه صرفاً به عنوان یک آفرینش بدیع در عرصهٔ زبان و سازه های روایی بل به
عنوان پژواک پرطنین و پرتنش بستره یی بس فراختر و پهناورتر اجتماعی، در یک
برههٔ مشخص و زمانمند، به خوانش وگزارش گیرد. این مشغلهٔ مفسّر ادبیات است
که اثری را چنان باز گشاید و ساختارزدایی کند تا بتواند در بازنمود بایستهٔ
ویژگی های مهم و تنش زای روزگار کنونی مدد ورزد. باری، اگر خوانش تفسیری یک
چنین را بهایی است، راهکردی به سوی رهایی را نه در قلمرو احساس و عاطفه، نه
در نوستالژی روزگاران سپری شده و از دست رفته، نه در احیا و بازآفرینش
موازین اخلاقی پارین و پیرارین، نه در کوشش در بهکرد ظواهر رابطه های فردی
و جمعی مردمان، بلکه در برانداختن ضابطه هایی باید جست که هم اکنون نظام
گردون پیمای امروزین بر آن استوار است. جهانی که در آن می زییم، توانمندی
پذیرش نظم همگانی را دارد که بتواند در بهکرد جهان بکوشد. نظام کنونی،
امّا، در هیأت امروزین خود چنان با سرمایه و پول و بازار پیوند خورده است
(و همزمان با نظامی گری آمیخته شده است) که همه جا مصیبت می پراکند و فاجعه
پیام می برد. راهکرد آرمانی که جهانی بدیل جهان امروزین را بپرورد و به
تصویر کشد، در کنه خویش، زداینده و پالایشگر وضعیّت موجود خواهد بود نه
زاینده و پرورندهٔ نظام دیگری که بازهم در برابر سرمایه سر بساید و بُت
بازار و پول را بستاید و در قابِ خشونتِ مضاعف فاجعه یی مضاعف بیافریند.
|