کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

نوشته‌ی داکتر فروغ کریمی

    

 
دوزبانه‌گی، هویت و «جایگاه» ادبیات

 

 

 

در غرب وقتی از ادبیات افغانستان حرف می‌زنی، بلافاصله از خالد حسینی و عتیق رحیمی نام برده می‌شود. خالد حسینی به زبان انگلیسی می‌نویسد و عتیق رحیمی به دو زبان فارسی و فرانسوی و به این سبب هر دو در سراسر جهان خواننده دارند. در جهان خارج از افغانستان با «گدی پران باز» و یا «خاک و خاکستر» مردم به ادبیات افغانستان فکر می‌کنند. برای افغان ها اما این یک بحث جنجال بر‌انگیز است. و با دریغ! این بحث ها هم محدود مانده‌اند به اظهار‌نظر‌هایی در سطح مصاحبه‌ها و یا گفتمان‌های تصادفی در رسانه‌های اجتماعی که در کل دور دو معیار می‌چرخند: زبان اصلی رمان و هویت ملی نویسنده. درین شکی نیست که ادبیات روی زبان می‌چرخد، ونمی‌توان گفت که نوشته‌های خالد حسینی  به ادبیات داستانی فارسی (دری) مربوط می‌شوند. اما آیا می‌شود به ساده‌گی آثار او را از قلمرو ادبیات افغانستان تبعید نمود؟ به دیده من پاسخ این پرسش را نمی‌توان بدون تعمق و تفکر روی مسأله هویت، چند زبانه‌گی و مهاجرت جستجو کرد. بحث هویت در زمانه‌یی که ما زنده‌گی می‌کنیم، یک پرسش مهم و مرتبط‌ را می‌سازد که نمی‌توان به ساده‌گی از کنار آن گذشت.  

 

بحث درباره‌ی هویت و تعلق (ملی، سیاسی، زبانی، جغرافیایی و...) یک نویسنده و اثر ادبی، گفتمان نوی نیست.  بحث مشابه‌ی را می‌توان در درگیری‌ها و تنش‌ها درباره‌ی فلم مولانا جلال‌الدین محمد بلخی دید. بیشتر از چهار کشور دعوای تصاحب مولانا را دارند. آیا مولانا به هر کشور فارسی ‌زبان جهان تعلق دارد؟ یا به کشوری که در آن زاده شده است؟ به کشوری که در آن بیشترین سال‌های زنده‌گی‌اش را زیسته است؟ یا به کشوری که در آن درگذشته و به خاک سپرده شده است؟ و چه کسی صلاحیت داوری را در این مورد دارد؟ ‌ می‌بینیم که هیچ خط‌کش سیاسی‌ای قادر نیست تا جغرافیایی را مشخص کند که مولانا را در آن بتوان گنجانید.

 

 ما در زمانه‌یی زنده‌گی می‌کنیم که شاید بیشتر از هر وقت دیگر با مهاجرت و تبعید درگیر است . انسان آواره بازیگر اصلی این دوران است. انسان مهاجر، تبعیدی، پناهجو، پناهنده، آواره‌ ویا هر اصطلاح دیگری را هم که برای او و امثال او انتخاب کنیم،‌ کسی است که در واقع پیوند طبیعی‌اش را با خانه‌ی اصلی از دست داده و در یک رابطه‌ی غیر‌طبیعی با خانه‌ی جدیدش به‌ سر می‌‌برد.  انسان مهاجر همزمان به دو کشور تعلق دارد، و در عین زمان به هیچ کدام از این دو کشور تعلق ندارد. برای برخی از آن‌ها شماره‌ی سرزمین‌هایی که آنها به نحوی به آن وابسته‌گی دارند، از عدد دو فراتر می‌رود. اما در همه حالش هویت یک انسان مهاجر در یک سرزمین مرزی ‌نامریی سرگردان است که در نقشه‌ی جغرافیایی دنیا درج نیست. این موقعیت در‌میانی و مرزی باعث تأثیرات زیادی روی هویت، «خود‌پنداره» وعزت نفس انسان می‌شود. به مفهوم هویت ‌می‌توان از دیدگاه‌های مختلف دانش‌های اجتماعی و انسانی نگاه کرد. اما از هر دیدگاهی که نگاه کنیم، نمی‌شود ‌پی آمد هایی را که زیستن در یک فرهنگ بیگانه بر هویت انسان وارد می‌کند، انکار کرد. در تمام این دیدگاه‌ها روی بحث هویت، خود‌پنداره یک مفهوم کلیدی را می‌سازد. خود‌پنداره به معنای دید و برداشتی است که ما از خود داریم و بر اساس آن به جهان و به دیگران می‌نگریم ‌‌و با آن‌ها ارتباط بر‌قرار می‌کنیم. تصویری که‌ ما از خود داریم، با تصویری که دیگران از ما دارند یا به خوانش ذهنی ما از نگاه دیگران ‌به ما، در کنش و واکنش قرار دارد.  چگونه گی این خوانش ذهنی در گذشته‌ی فردی ما ریشه دارد و در تجربه‌ هایی که ‌با دیگران و با محیط اجتماعی خود داشته‌‌ایم.  این فرایند‌ها همیشه در حال تغییرا‌ند و این تغییر تا اندازه‌یی پا‌ به‌ پا و موازی و متناسب با پیشرفت سن، موقعیت اجتماعی و تجربه‌ های که در زنده‌گی می‌اندوزیم، در حرکت است. 

 

مهاجرت یک تغییر ناگهانی است که با آن جهان پیرامونی ما، بستر عناصر مشخصه‌ی هویت، زنده‌گی  اجتماعی و تماس‌ های بین فردی انسان به گونه‌ی آنی تغییر می‌ کنند. انسان پس از رسیدن به محیط بیگانه به یکباره‌گی نقطه‌ی مرجعش را از دست می‌ دهد و‌ ‌ناگهان به یک ‌موجودی بیگانه و بی‌تصویر مبدل می‌ شود. ‌ارزش‌های فرهنگی، تاریخی و زبانی، بهای‌  اولی شان را می‌بازند. چنین تغییر ناگهانی‌ سبب نوسان‌های زیاد و آنی در هویت و خود‌پنداره می‌شود و توازن روانی انسان را به چالش می‌گیرد. ‌ زیستن و به‌ ویژه زیستن دراز‌ مدت در‌ یک فرهنگ جدید، یک باز ‌سازی هویتی را به دنبال دارد که غیر قابل اجتناب است. روبه‌ رو شدن با یک جهان نو، با معناها و ارزش‌ های دیگر ایجاب می‌ کند تا انسان ارزش‌ ها، قواعد و باورهای ‌دیرینش را دوباره مرور کند. 

 

این روند تغییرات را درعلم جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی Acculturation  یا فرهنگ‌پذیری و نقل فرهنگی می‌نامند. ‌از دیدگاه علم انسان‌شناسی، این پروسه ‌می‌ تواند به چهار پیامد‌‌ متفاوت بیانجامد: Integration یا همگرایی که مزج و آشتی دادن فرهنگ نخستین و فرهنگ جدید را دربر می گیرد، Assimilation یا منحل شدن در فرهنگ جدید و دوری از فرهنگ اصلی،  Separation که به معنای طرد و فاصله‌ گیری از فرهنگ جدید و برگشت بنیاد‌گرایانه به ارزش‌ های فرهنگ نخستین است و Marginalization یا گوشه‌گیری فرهنگی که در آن انسان مهاجر هم زمان به هر دو فرهنگ بدبین بوده و خود را به هیچ یک متعلق نمی‌داند (Berry 1997).  البته از این تقسیم‌ بندی نباید برداشت خیلی مطلقی داشت. انسان گاهی در حالات خاص و مراحل ویژه‌ یی از زنده‌گی‌اش بین حالت‌ های مختلف فرهنگ ‌پذیری در نوسان است. هویت انسان‌ مجموعه‌ی ثابت از احساس‌ها و عواطف معین نیست، بلکه همیشه در کنش و واکنش ‌است با تــــجربه‌ های او و با محــیطی که اودر آن زنــــده‌گی می‌کند.

 

هویت ‌انسان غریب همیشه در نوسان است. سرخورده‌گی و نوستالژی باعث آرمان ‌گرایی درباره‌ی کشور اصلی می‌شود که در حافظه‌ی انسان تصویری زیبا‌تر از واقعیت را یافته است. اما زمانی که انسان مهاجر به خانه بر می‌گردد، تفاوت میان واقعیت و آرمان‌ گرایی آشکار می ‌شود. انسان مهاجر در واقع میان آرمان‌ گرایی و سرخورده‌گی  به ‌سر می‌برد؛ چه در رابطه با کشور اولیش و چه در کشور جدید. موقعیت جدیدش، موقعیتی بینا بینی‌‌ و در میانی است، در یک سرزمین مرزی یا همیشه در ترانزیت  (La Barbera 2015). برای انسان مهاجر، «خانه» یک مفهوم وجودی و بنیادین است.  خانه کجاست؟ چگونه می‌شود «جایگاهی» برای خانه تعیین کرد؟ آیا خانه جایی است که در آن زاده شده‌ایم؟ جایی که در آن بزرگ شده‌ایم؟ جایی که در آن پدر‌ یا اجداد ما زاده شده‌اند و زیسته‌اند؟ جایی که در آن زنده‌گی می‌کنیم، کار می‌کنیم و آینده‌ی فرزندان‌مان را در آن خیال‌پردازی می‌کنیم؟ این پرسش‌ها را نمی‌شود به آسانی پاسخ داد. برای انسان‌هایی که چندین خانه دارند، پرسش تعلق داشتن به جایی، نه به ساده‌گی پاسخ داده می‌شود و نه هم آن‌ها را رها می‌کند.

 

در میان تمام عناصر مشخصه‌ی هویت، مانند ارزش‌ها، هنجار‌ها، تاریخ، قومیت، اجداد، قلمرو جغرافیایی و امثال آن، زبان مهم‌ترین همه است. زبان اساسی‌ترین بعد هویت است، زیرا حفظ و انتقال تمام مشخصات دیگر از راه زبان انجام می‌یابد. آن‌چنان که بوروما (Buruma) گفته است: زبان «نشان هویت است». مهاجرت در این نشان، درز ژرفی را به‌وجود می‌آورد. انسان مجبور می‌شود تا زبان دیگری را برای بیان نیاز‌ها، احساسات، و برقراری تماس با انسان‌ های دیگر به ‌کار ببرد. غربت به معنای زیستن در مرز بین «خانه»‌ی این‌ جا و «خانه»ی آن‌ جا است و دو‌زبانه‌گی  در این نوسان میان اجزای هویت انسانی، نقش مهمی را بازی می ‌کند. انسان مهاجر باید با دو زبان،‌ دو واقعیت و دو سطح متفاوت آگاهی زنده‌گی کند و کنار بیاید. دوزبانه‌گی بعد اجتناب‌ ناپذیری از زنده‌گی در غربت است که به معنای  انتخاب میان دو زبان متفاوت است برای بیان پیام‌ های متفاوت، در حالت‌ های متفاوت و در رابطه‌ های بین انسانی متفاوت. ‌گزینش میان زبان مادری و زبان دومی می ‌تواند هم ‌زمان باشد با احساس وفاداری به یکی و خیانت به‌ دیگری. و اگر انسان خودش این را حس نکند، واکنش دیگران می‌ تواند این حس تقصیر درد‌ناک را به او تزریق کند.

 

برای یک نویسنده‌ی مهاجر کنار آمدن با هویت تکه‌ تکه شده و درز ‌یافته‌اش ‌و انتخاب میان اجزای با هم در تنش آن، کار ساده‌یی نیست. ‌نویسنده‌گان دو‌زبانه به دلایل مختلفی به هر دوزبان یا به یکی از زبان‌های‌ شان می‌نویسند. در این‌باره آثار پژوهشی زیادی نوشته شده‌اند که به این موضوع از زاویه‌های متفاوتی نگاه کرده‌اند. اما همه به این نظر‌اند که نمی‌شود کار این نویسنده‌گان را به ساده‌گی دسته‌ بندی ملی و جغرافیایی کرد.  

 

برخی از پژوهش‌هایی که در این مورد انجام یافته‌اند، درباره‌ی هویت نویسنده‌گان جوامع پسا‌مستعمره‌یی‌اند. هومی بابا یکی از نظریه‌پردازان بزرگ این حوزه است که برای تحلیل‌هایش واژه‌ها و ترکیب‌های واژه‌گانی جدیدی را در زبان انگلیسی معرفی کرده است.  به گونه‌ی مثال می‌شود از واژه‌های  دورگی (hybridity) هویت دورگه (hybrid identity)، فرهنگ دورگه (cultural hybridity)، فضای سوم (third space) و حالت در‌میانی (in betweenness) نام برد. گفته می شود که گرایش نویسنده‌گان جوامع پسا‌مستعمره‌یی به ریالیسم جادویی نیز تصادفی نیست (Bhabha 1994). ‌نویسنده‌ی جامعه پسا‌مستعمره‌یی  برای قصه‌هایش به‌ یک فضای سومی نیاز دارد، تا در آن هویت دوگانه ‌اش با تمام ابعاد ضد و نقیضش بتواند به تجلی برسد. فضایی که شاید به نویسنده آزادی می‌دهد تا در آن  دور از داوری درباره‌ی تعلقش به این‌سو‌ یا آن‌سو، بتواند خودش باشد.  ریالیسم جادویی می‌تواند این فضای سومی را بیافریند. اما این بحث جدا‌گانه‌‌یی است که در محدوده‌ی این نوشتار نمی‌گنجد. 

 

بحث مشابه دیگری گفتمان روی جایگاه ادبیات انگلیسی در جهان است. در ده‌ها کشور دنیا به زبان انگلیسی آثار ادبی آفریده می‌شوند و گفتمان هویتی درباره‌ی این آثار همیشه وجود داشته است. اما تا جایی که من در این‌باره مطالعه کرده‌‌ام، این گفتمان ها به یک سطح اکادمیک صورت گرفته‌اند و کمتر به یک داوری مطلق انجامیده اند. بحث روی رمان های نویسنده‌گانی همچون حسینی و رحیمی در افغانستان، برعکس همیشه اظهار‌نظرهای مطلق‌گرا بوده‌اند.

 

رمان گدی‌پران‌باز اثر خالد حسینی مورد توجه زیاد جهانی قرار گرفت. یک علت مهمش هم این است که این رمان از جامعه‌ی افغانستان یک ‌تصویر دست اول وصادقانه بازتاب می دهد.  گدی‌پران‌باز یک قصه‌ی متورق و لا در لا است که بیشتر از مشخصه‌ی بیان کشمکش‌های درونی و جهان فراگیر انسانی، به‌خاطر هویت دادن به جامعه‌ی افغانی و مردم افغانستان، موفق شمرده می‌شود. اما این رمان به زبان انگلیسی نوشته شده است که زبان دوم  نویسنده‌ی دوزبانه‌ی‌ رمان است که ملیت امریکایی را پذیرفته است. پرسش این است: جایگاه گدی‌پران‌باز کجاست؟ درست است که این اثر ازنگاه زبان جزادبیات فارسی شمرده نمی‌شود، و اما جایگاه ملی، اجتماعی و جغرافیایی‌اش کجاست؟

 

عتیق رحیمی برای نوشتن رمان‌هایش گاه‌ زبان مادری‌اش را و گاهی هم زبان دومش را انتخاب کرده است. اما بدون توجه به این انتخاب نویسنده، همه‌ی رمان‌هایش باز‌تابی‌اند از هویت مردمان خطه‌ی افغانستان، که با شناخت دست اول وتجربی از آن جامعه، فرهنگ و آدم‌هایش نوشته شده‌اند. روشنفکران افغانستان در بحث‌های رسانه‌یی که داشته‌اند، بسیار به ساده‌گی قلم را روی لبه‌ی خط‌کش ذهنی کشیده‌اند و مثلن گفته‌اند: رمان‌های عتیق رحیمی که برای بار اول به زبان فارسی نوشته شده‌اند مربوط ادبیات افغانستان می‌شوند و آن‌هایی که ابتدا به زبان فرانسوی نوشته شده‌اند و بعد ترجمه شده‌اند، از این محوطه خارج می‌شوند. در این‌جا می شود پرسید: اگر خاک و خاکستر مربوط ادبیات فارسی افغانستان می‌شود، چون به زبان فارسی نوشته شده است. پس درباره‌ی هویت دوم نویسنده‌اش چه می‌توان گفت؟ می‌شود گفت: هر نویسنده‌یی که به زبان رسمی یک کشور درباره‌ی مردم آن کشور بنویسد، اثرش مربوط قلمرو ادبیات همان کشور می‌شود؟ حالا اگر یک نویسنده‌ی تاجکی، یا ایرانی یک قصه‌ی افغانی به زبان فارسی بنویسد، آیا اثرش مربوط قلمرو ادبیات افغانستان می‌شود؟ و درباره‌ی نویسنده‌گان فارسی‌زبان افغانستان که در ایران تولد شده‌اند، چه باید گفت؟ آن‌هایی که همه‌ی قصه‌های ‌شان درباره‌ی افغانستانی است که هیچ‌ گاهی درآن نزیسته ‌اند. افغانستان برای این گروه از نویسنده‌گان، به گفته‌ی ‌کریستینا گارسیا، نویسنده‌ی کیوبایی ـ امریکایی، «یک قطعه‌ی گم‌ شده از خود آن‌هاست که مانع احساس تمام بودن‌ شان می‌شود.»  افغانستان برای این گروه از نویسنده‌گان و برای آنانی که در کودکی از افغانستان به ایران مهاجرت کرده‌اند، یک بازنمای ذهنی است.‌‌ مفهومی است که آن‌ها  از راه قصه‌های مادر و پدر، و در واکنش به ‌طرد‌ و بیگانه شمردن ‌صریح یا ضمنی توسط کشور میزبان، با آن رابطه‌ی تعلقی و احساسی برقرار ساخته‌اند و درباره‌اش قصه پرداخته‌اند. می‌بینیم که پرسش جایگاه ادبیات پرسش ساده‌یی نیست و نه هم می شود به ساده گی با «نه» یا «آری» پاسخ داده شود. در عصر جهانی شدن و مهاجرت، ساده‌پنداری خواهد بود اگر آثار ادبی نویسنده‌گان مهاجر ‌را به آسانی به یک قلمرو خاص ملی ادبی نسبت داد‌ یا از حوزه‌ی دیگر طردش کرد.

 

دو‌فرهنگی، غربت و دو‌زبانه‌گی هر‌چند هم که در هویت انسان شکسته‌گی و آشفته‌گی ایجاد می‌ کند، تنها پرگزند و آسیب‌ رسان نیستند. دسترسی داشتن به دو جهان معنایی متفاوت و به دو هویت متفاوت فرهنگی می‌تواند بی ‌اندازه پرمایه ‌باشد. نویسنده‌گان دوزبانه درجریان تجربه‌ی ژرف‌ شان در مرور متداوم واژه‌ها و دنیاهای معنایی متفاوت، قادر به درک بهتر و ژرف‌ تری از مفهوم های هستی گرایانه‌ای همانند «خانه» استند تا نویسنده‌گان یک ‌زبانه. مزایای دیگری ‌که نویسنده‌گان مهاجر از آن می‌توانند سود ببرند، آزادی فکری و رهایی از کنترول اجتماعی، اختناق فرهنگی، دینی و سیاسی کشور اصلی آن‌ها اند. این پاداشی است که هرچند به قیمت زیستن در یک فضای سومی و داشتن یک هویت دوگانه تمام می‌شود، به درک والا‌تری از مفهوم ارزش انسانی می‌انجامد. این هدیه‌یی‌ است که هر دو جامعه‌ی فرهنگی‌ که نویسنده به آن نسبت دارد، از آن غنا می‌پذیرند.

 

ادبیات شاید در جامعه ما بیشتر از هرجامعه دیگری در رشد عاطفی و شخصیتی انسان ها و در ترویج فرهنگ اندیشیدن نقش بی اندازه با ارزشی داشته باشد. حالا اگر نویسنده‌یی با شناخت دست اول ازیک جامعه، با نوشته‌ هایش مردم آن جامعه را به اندیشیدن و خودنگری وا می‌دارد و درد های آن ها را به گوش جهان فریاد می کند، مسوولیتش را ادا کرده است. حتا اگراو به زبان بیگانه‌یی نوشته است وحتا اگر بخش بزرگی از خود‌آگاهی‌اش محصول زنده‌گی در جامعه‌ی دیگر است.‌ به نظر من مردم افغانستان به کسانی نیاز دارند که به کودکان و نسل جوان بگویند که جهان را نمی‌شود به ساده‌گی به خوب و بد تقسیم کرد و به کسانی که جوانان را با طیف خاکستریی ‌که میان دو قطب سیاه و سپید هموار است، آشنا بسازند. کار کردن در این راستا به مراتب مهم تر است ‌تا فکر کردن درباره‌ی دلیل قاطعی که بشود با آن بند ناف نویسنده‌گان مهاجر را از حوزه‌ی ادبیات سرزمین مادری‌شان قطع کرد.

 


رویکرد ها:
 

- Berry J.W. et al., Handbook of cross-cultural psychology, volume 3 social behavior and applications, 2nd edition, Allyn & Bacon.
- Bhabha, Homi K., The Location of Culture, 1994
- Buruma, I. 2003. “The road to Babel”. In Switching languages: Translingual writers reflect on their craft, Edited by: Kellman, S. G. 9–24. Lincoln, NE: University of Nebraska Press.
- La Barbera, M.C., Identity and Migration in Europe: Multidisciplinary Perspectives, 2015, Chapter 1: Identity and Migration: An Introducation.
- Li, X. (2007). Souls in exile: Identities of bilingual writers, Journal of Language, Identity, and Education, 6(4), 259-275
- Walkowitz, R. L., The location of Literature: the Transnational Book and the Migrant Writer, Contemporary Literature, 2006, 4.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۱۰            سال  چهــــــــــــــــــاردهم                    حمل/ثور ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی          شانزده اپریل     ۲۰۱۸