کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

زکیه شفایی

    

 
کُرتی شیک
داستان کوتاه برگرفته شده از مجموعه صنعت جنسیت

 

 



یک‌ بار دیگر قبل از خروج، خودم را در آیینه اتاق هتل برانداز کردم. با کرتی یشمی‌رنگ و پطلون سیاه که خوب و با دقت اتو کرده بودم، کرتی یشمی ام از پشم بره بود و بافت ظریفی داشت. سر آرنج‌هایش چرم حلقوی دوخته شده بود. آستین‌هایش چهار دکمه زیبای چرمی بود و چهار دکمه چرمی دیگر پیش کرتی دوخته شده بود. یک جیب روی سینه چپ کرتی و دو جیب دیگر در پایینش دوخته شده بود. خلاصه خیلی شیک بود. شیک و برازنده به نظر می‌رسیدم. به خودم می‌گفتم که باید به جهان نشان بدهم دیگر زن افغان آن مظلومی نیست که طالبان حق تحصیل، کار و حضور در جامعه را از او سلب کرده بودند. زن افغان با وجود همۀ آن رنج‌ها و آن دردها، اهل فکر، فهم، تلاش و تغییر است و هیچ‌کس نباید نقش او را در توسعه افغانستان نادیده بگیرد.

یک روز سرد و مه‌آلود پاییزی بود. در مسیر راه هتل و سالن کنفرانس می دیدم که شهر بن آلمان در مه غلیظی فرو رفته بود. برای اولین بار از طرف سازمان‌های مدافع حقوق زنان افغانستان به یک کنفرانس بین‌المللی معرفی شده بودم تا از زنان افغانستان نمایندگی کنم. برایم خیلی مهم بود که وظیفه‌ام را خوب و دقیق انجام بدهم. می‌خواستم هم سخنانم در کنفرانس و هم ظاهرم بی‌نقص‌و‌عیب باشد. آن روز، روز سوم کنفرانس بود و من هم در لیست سخنران‌ها بودم.

تمام ماه گذشته را در پهلوی جلسات آمادگی هیأت اعزامی برای کنفرانس، خودم هم تحقیق و مطالعه کردم. نظریه‌های توسعه و نقش زنان را از دیدگاه متفکران جهانی و همچنان تحقیق‌هایی که در مورد وضعیت زنان افغانستان شده بود را تک‌به‌تک خواندم، یادداشت گرفتم و متن سخنرانی‌ام را دقیق و مستند تهیه کردم. نظریات هیأت اعزامی و توقعات زنان را هم در آن درج کردم. اعضای هیأت اعزامی هم به اتفاق آرا متن سخنرانی‌ام را پسندیدند و تأیید کردند.

باید ظاهرم هم مناسب چنین کنفرانس بین‌المللی می‌بود. قبل از آمدن مردد بودم که با یک لباس سنتی در کنفرانس شرکت کنم یا با ظاهری دیپلماتیک و مدرن. در آخر تصمیم گرفتم ظاهری برازنده یک مجمع دیپلماتیک جهانی داشته باشم. بنابراین، این کرتی یشمی را از بوش‌بازار به صد افغانی خریدم. بوش‌بازار، همیشه لباس‌های لیلامی غربی می‌آورد. با کمی حوصله همیشه می‌شد یک لباس شیک با یک برند مشهور جهانی در آنجا پیدا کرد. کرتی یشمی برند مشهور و قیمتی داشت. بافت تکه کرتی ظریف و خود کرتی هم خوش‌دوخت بود. البته یک مشکل کوچک هم داشت. در قسمت چپ کرتی، درست بالاتر از جیبی که روی سینه دوخته شده بود، یک داغ سوختگی مثلثی‌شکل مثل نوک اتو بود، ولی آن‌قدر مهم نبود. می‌شد آن را با گوشۀ چادر به نوعی مخفی کرد. می‌دیدم که تصمیم درستی گرفته‌ام و کرتی واقعاً مناسب کنفرانس بود. مقابل آیینه چادرم را هم درست کردم. سریع یادداشت‌هایم را برای بار آخر چک کردم و داخل دستکولم ماندم.

نوبت سخنرانی من قبل از وقفه نان چاشت بود. وقتی که بالای پنل رفتم، کمی هیجان‌زده بودم، ولی به خودم اطمینان داشتم. برای آنکه توجه کامل حضار را داشته باشم، در جریان سخنرانی نگاهم را در سالن می‌چرخاندم و تلاش داشتم که با تماس چشمی با حضار، بیشتر آنها را مشتاق شنیدن کنم. اینجا بود که متوجه شدم یک خانم با موهای کوتاه و مواج طلایی نگاه خیره و عجیبی به من دارد. نگاهش قسمی بود که گویا به من «زوم» شده است. آن نگاه خیره کمی دست‌وپاچه‌ام کرده بود. او را به یادم آوردم که روز اول کنفرانس هم همین نگاه خیره را به من داشت، ولی دیروز نگاه‌هایش این‌قدر به من خیره نبود. شاید از کرتی‌ام خوشش آمده باشد، برای اینکه روز اول کنفرانس هم این کرتی را پوشیده بودم. شاید هم یک عادت بود. به هرحال دنیا پر از آدم‌های عجیب و غریب با عادت‌های عجیب‌شان است. چیزی نفهمیدم. شاید هم سوالی داشت. به هر صورت، به روی خودم نیاوردم و بیشتر روی جمع‌بندی سخنانم تمرکز کردم. باید در وقت معین، پیام زنان افغانستان و خواست‌های‌شان را دقیق و بی‌نقص به گوش حامیان جهانی‌مان می‌رساندم. وقتی سخنانم را تمام کردم، حضار سالن با شور و گرمی مرا تشویق کردند. هنگام پنل پرسش و پاسخ، آن زن هیچ سوالی از من نپرسید.

بعد از سخنرانی من، وقفه نان چاشت بود. همه به سوی سالن غذاخوری که در طبقه اول هتل محل کنفرانس و ورکشاپ‌ها بود، حرکت کردند. هیجان سخنرانی کمی خسته‌ام کرده بود. به سمت دست‌شویی هتل رفتم تا دست و رویی بشویم. دیوار دست‌شویی زنانه با آیینه‌ها احاطه شده بود. در آیینه بار دیگر نگاهی به خودم انداختم. اتوی پطلون سیاهم هنوز صاف و بی‌نقص بود. خامک‌دوزی شیک و زیبای سرپطلونی سبز طوطایی‌ام از زیر کرتی زیاد به چشم نمی‌آمد، ولی زیبایی‌اش را قلباً دوست داشتم. کرتی پشمی مرا شیک‌تر ساخته بود. چادر سبز آبی دست‌باف زنان هرات هم با کرتی سِت بود. زیر گلویم به چادر یک سنجاق زده بودم تا محکم شود. گوشۀ چادر را هم از طرف راست به طرف چپ آورده بودم و با یک سنجاق سینه زیبا درست روی آن سوختگی محکم کرده بودم. سوختگی هیچ دیده نمی‌شد. به سلیقه‌ام بالیدم.
صورتم را شستم. دوباره خودم را در آیینه نگاه کردم، کمی آرایشم خراب شده بود. کمی پودر به صورتم زدم. لبانم هم بی‌رنگ معلوم می‌شد. از داخل دستکول لب‌سرین را بیرون کردم. وقتی لبانم را مقابل آیینه لب‌سرین می‌زدم، در آیینه همان زن مو‌طلایی را دیدم. زن‌های غربی اغلب قد‌بلند‌تر بودند، اما این زن تقریباً هم‌قامت من بود. لباس‌های او هم بسیار شیک بود. او در طرف دیگر دست‌شویی، مقابل دستگاه خشک‌کن، دستانش را خشک می‌کرد. لب‌سرین را داخل دستکول ماندم. خواستم که به طرف سالن غذاخوری بروم که خانم موطلایی به طرفم آمد. با لبخند دستش را پیش کرد و به انگلیسی روان گفت: «سلام، من سیمونه هستم، متخصص جندر و مطالعات زنان در سازمان جهانی حمایت از زنان.» دستش را به گرمی فشردم و خودم را معرفی کردم.

با سیمونه به طرف سالن غذاخوری رفتیم. او در حالی که با کنجکاوی به طرف لباس‌هایم می‌دید، گفت: «سخنان شما را به دقت در جریان جلسه گوش می‌دادم. تحسین‌برانگیز بود. خیلی خوشحالم که زنان افغان، بعد از سقوط طالبان در این مدت کم به این اندازه رشد کرده‌اند. واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم. زنان افغانستان با آن محرومیت، با آن جامعه سنتی که حتا بی‌اجازه مردشان نمی‌توانند از خانه بیرون بروند، حالا واقعاً رشد کرده‌اند. برای پیشرفت افغانستان واقعاً جای امیدواری است.» از حسن نظر سیمونه تشکر کردم.

او همچنان حرف می‌زد. در تمام مدتِ صحبت احساس می‌کردم که سیمونه بیش از اینکه بخواهد زنان افغانستان را تمجید و تشویق کند، من و لباس‌هایم را برانداز می‌کند. راستش سرم اصلاً خوش نخورد. سیمونه گویا احساسم را خوانده باشد، مِن‌مِن‌کنان گفت: «همممم.... لباس شما .... همممم ... خیلی شیک است. خوشم آمد. این گل‌دوزی‌ها دست‌دوز است؟» آه، پس او علاقمند لباس‌ها بود. ولی چه نگاه تیزی داشت که خامک‌دوزی‌های سرپطلونی را از زیر کرتی دیده بود. با لبخندی گفتم: «اوه! شما چقدر دقیق هستید. متوجه گل‌دوزی‌ها شدید؟ فکر می‌کردم که زیر کرتی و چادر دیده نمی‌شوند...» باز هم لبخندی زدم و فکر کردم هنر زن افغانی را در این فرصت معرفی کنم. ادامه دادم: «بلی... دست‌دوز است... صنعت دست زنان افغانستان است... زیباست... نی؟» سیمونه بازهم با کنجکاوی نگاهی انداخت و گفت: «بلی، بلی، واقعاً زیبا و تحسین‌برانگیز است.»

حالا دیگر داخل سالن غذاخوری بودیم. سلف سرویس بود و هرکس باید خودش غذا می‌گرفت. با هم به طرف ظرف‌های غذا رفتیم. به سیمونه تعارف کردم که پیش برود. او بشقابی به من داد و یکی دیگر برای خودش گرفت. با کنجکاوی دوباره گفت: «چادر شما هم بسیار خوش‌رنگ و خوش‌بافت است.» در حالی که یک تکه ماهی بر‌می‌داشتم، جواب دادم: «بلی، این چادر هم ابریشمی است و بافت زنان هرات در غرب افغانستان است.» سیمونه هم یک تکه ماهی روی بشقابش گذاشت و گفت: «اوه! بسیار ظریف و قشنگ است. می‌توانم لمسش کنم؟» با نگاهی متعجب جواب دادم: «البته... چرا نی...» سیمونه گوشۀ چادر را، دقیقاً همان‌جایی را که با سنجاق سینه محکم کرده بودم تا لکه سوختگی روی کرتی دیده نشود، بالا برد و لمس کرد. دیدم که چشمان سیمونه گرد شدند و کنجکاوی‌اش به تعجب بدل شده است. سیمونه خاموش بود و برای خودش غذا می‌گرفت.
از سکوتش کنجکاو شدم. کمی غذا روی بشقابم گذاشتم و پرسیدم: «خوش‌بافت است... نی؟» سیمونه سرش را تکان داد و گفت: «بلی.... آه... چیزی بگویم، آزرده نمی‌شوید؟» کنجکاو و متعجب به طرفش نگاه کردم و گفتم: «چی؟...چرا آزرده شوم؟» و به تعقیبش به طرف سیمونه لبخند کم‌رنگی زدم. سیمونه کمی سالاد روی بشقابش گذاشت و گفت: «اوه! فراموش کنید. چیز مهمی نیست.» بیشتر کنجکاو و متعجب شدم. با اصرار گفتم: «نی... لطفاً بگویید... چی می‌خواستید بگویید؟»

- اوه! چیزی مهمی نیست. ممکن است ناخواسته شما را آزرده کنم.
- نی! لطفاً بگویید. این‌طور بیشتر کنجکاو و پریشان می‌شوم.
- قول بدهید که ناراحت نمی‌شوید.
- خُب بگویید!
- هممممم... این کرتی را از کجا کردید؟
- ها؟... چی؟... چی را؟... آها... این کرتی را؟... چرا؟ از کابل خریدم.
- همممم... راستش این کرتی... همممم این کرتی...

دیگر نتوانستم غذا بگیرم. لحظه‌ای بی‌حرکت ایستادم و با کنجکاوی و انتظار به سیمونه نگاه کردم. سیمونه ادامه داد: «راستش فکر می‌کنم این کرتی قبلاً از من بود. همممم اول شک داشتم... ولی با دیدن آن نشانی فهمیدم که این همان کرتی است.»

از حرفش خیلی تعجب کردم. خشک شده بودم. پرسیدم: «چه؟ مگر ممکن است؟ چطور؟»

سیمونه مِن‌مِن‌کنان ادامه داد: «همممم... واقعیتش من این کرتی را خیلی دوست داشتم، ولی یکی ـ دو سال قبل، دقیق یادم نیست چطور ولی یک قطره شمع روی سینه کرتی چکید... خواستم آن را پاک کنم... لکه را تراشیدم و خواستم با یک اتوی داغ لکه شمع را از بین ببرم، ولی اتو خیلی داغ بود و کرتی سوخت... دیگه کرتی را نمی‌خواستم. آن را داخل کانتینر لباس‌های کهنه انداختم... منظورم همان کانتینرهایی است که در همۀ شهرهای آلمان برای جمع‌آوری لباس و کفش کهنه است... شاید لباس‌هایی را که هنوز می‌شود استفاده کرد، به کشورهای دیگه می‌فروشند. شاید هم به نام کمک‌های بشری به آن کشورها می‌فرستند. واقعاً نمی‌دانم... چیزی که می‌دانم، این است که این کرتی همان کرتی است... حتماً به نحوی به افغانستان رسیده...
مثل چوبی خشک شده بودم و نمی‌توانستم حرکت کنم. گلویم هم خشک شده بود. نمی‌توانستم چیزی بگویم. شیندم کسی از پشت سر صدا کرد: «لطفاً اگر غذا نمی‌گیرد، حرکت کنید تا بقیه بگیرند...»
بی‌اشتها به پیش حرکت کردم.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۰۷              سال  چهــــــــــــــــــاردهم                    حوت/حمل   /۱۳۹۷۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی   شانزدهم مارچ ۲۰۱۸