کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

عبدالوکیل‌سوله‌مل
گزارنده: گ. نظری

    

 
خواب‌های هراس انگیز

 

 


امشب باز برهنۀبرهنه به خوابش آمد. در چشم به هم زدنی تنبانش لغزید و دستش به میان پاهای او رفت؛ اما همراه با این، آسمان ناگهان غُرید. رعد و برق شد. از آسمان ژاله‌های درشتی چون کلوله‌های سنگی بارید و زلزلۀ سختی زمین و زمان را لرزاند. جیغ‌بلندی از دهانش برآمد:
- لعنت بر شیطان!
سبک چون توپ‌والیبال بالاپرید. دچار هراس‌شد. رنگش مثل زردچوبه به زردی گرایید. لحظه یی در اتاق این‌سو و آن‌سو رفت و آمد. عرق سراپایش را گرفت. به طرف جای‌نماز آویخته بر دیوار رفت. جای‌نماز را با دست‌های لرزان از دیوار گرفت. رو به قبله ایستاد. دستانش بی اختیار به گوش‌ها رفتند و توبه‌کشید:
- یا الله، مرا به کدام‌عذاب گرفتار کرده ای؟ عذاب کدام‌گناه را به من می‌دهی؟
زن سوم هم که هنوز ماهی از عروسی او نگذشته برهنه و بدون پوشش به کنارش درازکشیده بود بی-محابا از جاپرید. وئ مانند پَتَک (قمقمه) که خالی از آب برآید، می‌لرزید و آهسته گفت:
- چرا؛ تو را چی‌شده؟
شوهرش که غرق عرق و حواسش پراکنده بود، نجواکنان پاسخ داد:
- خواب بدی دیدم.
زن بیشتر حیران‌شد:
- خواب‌بد! کدام بلا را دیدی؟
شوهر با آوازی مرتعش گفت:
- کاش که بلا می‌بود.
- پس چی دیدی؟
شوهر با صدایی شرم‌آلود و گرفته جواب داد:
- مادر!
دهان زن بازماند:
- مادر که نعمتی بزرگ و خوشحالی است. چطور از مادر ترسیدی؟
مرد آه‌سردی کشید و با آوازی پژمرده پاسخ داد:
- مادر خو حالی در خواب و بیداری برایم تبدیل به عذاب شده.
زن به میان حرفش پرید:
- چطور، چطور؟
مرد فینگ به گریه افتاد:
- مادر مرا عاق‌کرده؛ از همین خاطر در خواب هم آرامم نمی‌گذارد.
با این یک‌جا دست به میان پاهای خود برد:
- نمی‌بینی که تمام اندامم با آب منی ترشده؟!
با این سخن موهای زن راست ایستاد. دهانش بازماند و سرش به دوران افتاد:
- چی؟
مرد بازهم اشک‌ریخت:
- بلی، خیلی وقت شده که با مادر خود زنامی‌کنم و پس از آن تمام روز در آتش عذاب می‌سوزم. از این ترس خیلی وقت‌ها تا صبح بیدار می‌مانم.
زن هم دست به گوش برد و توبه کشید:
- توبه، توبه، ... توبه خدایا، توبه؛ چی را می‌شنوم؟!
رو در رو مقابل شوهرش ایستاد. دست به سر او گرفت:
- توبه کن، آخرالزّمان است!
مرد که از ترس و نگرانی زمین جایش نمی‌داد دیگر چیزی نگفت. راست به تشناب رفت که غسل‌کند و بارجنایت را از شانۀ خود پایین اندازد. از شستن بدنش که برگشت آوای مرغ‌ها و صدای اذان‌ها بلندشد. سپس ملای مسجد نزدیک هم با آوازی رسا به اذان‌دادن پرداخت:
- الله‌اکبر، الله اکبر... !
مرد در حالی که به خوبی شنیده می‌شد گفت:
- بی‌شک که ذاتی والاستی و ثانی نداری. اگر قهاری، مهربان هم هستی!
باری جای‌نماز را گسترانید. بر آن ایستاد و در لحظاتی کوتاه نماز را به انجام رساند. بعد از آن فوراً قرآن‌شریف را گشود. دقایقی طولانی با صدایی بلند قرآن تلاوت کرد. پس از آن به خداوند استغاثه نمود و درخواست کرده دست‌هایش را به دعا بالاکرد:
- پروردگارا، دیگر از این عذاب نجاتم بده. یا مرا بگیر یا مادرم ویا این خواب‌ها را.
این خواب‌های عذاب دهنده و آزارندۀ زنا و خانه‌داری با مادر را از دیرباز می‌دید و شب‌های زیادی را از این ترس با چشم گشوده و بیدار سپری و کاملاً شب‌زنده‌داری می‌کرد. از همین سبب چندبار پیش مادر به پوزشخواهی رفت و کسان زیادی را به نزدش فرستاد که بر وئ ببخشاید تا بلکه از رؤیاهای هراس-انگیز و عذاب دهنده در امان گردد؛ اما از سوی مادر هرگز بخشوده نشد.
در این روز هم مثل سابق تمام حرف‌ها و یادهای مادر که باعث رنج وئ بودند و بر دلش آتش می-افروختند، تازه‌شدند و یکی‌یکی در مقابلش سربرافراشتند:
- چطور تو را ببخشم؛ پارۀجگر و فرزندعزیزم، برادر کلانت را در پیش چشمانم به روز روشن با مرمی سوراخ‌سوراخ کردی!
و گریۀ مادر سخت‌تر می‌شد:
- گُل‌واری خواهرجوانت را از بام به پایین انداختی!
رنگش از خشم سرخ می‌گشت:
- تمام جایداد پدرت را در قمار باختی و جنگ‌های بیگانه را به خانه کشاندی!
و همراه با این نفرت مادر به اوج می‌رسید. از شدت غضب بر وئ تُف می‌انداخت:
- از خود و غیره یکی هم از شرّت در امان نماندند!
چنان که مادر از او روی‌می‌گردانید و نفرت می‌کرد دل وئ هم دیگر به مادر تمایلی نداشت و نه هم شوق دیدارش را می‌نمود. اما سایۀ او همواره بر وئ افتاده وگسترده بود. او از وجودش بیرون نمی‌شد و در خواب‌هایش خو اهی‌نخواهی خود را نشان می‌داد. بدتر از همه این بود که مادر به سیمای فرشته نه بلکه چون بلایی وحشتناک و هراس‌انگیز در رؤیاهایش به جت ولولی‌وشی بدل می‌شد.
وئ نه تنها به نزد مادر زیر بار گناه غم‌ها، نگرانی‌‌ها و عذابِ رسیده به او بود، بلکه دچار اتهام کشتن، شکنجه‌دادن و ازهم دریدن انبوهی از بی‌گناهان نیز بود. ولی هیچ جنایت و گناهی به اندازۀ عذاب به هم آمدن با مادر در هنگام خواب، وئ را نمی‌آزرد. برای خلاصی یافتن از این عذاب، چندبار به حج رفت؛ خیرات‌داد و علاوه بر پنج‌وقت نماز در نیمه‌های شب نمازهای نفل و ثوابی خواند؛ اما هیچ‌کدام از راه-های ثواب، وئ را از شکنجۀ درآمیختن با مادر در هنگام خواب رهایی نبخشید. باور به تعویذ نداشت؛ اما برای آرامش خود تعویذهای زیادی را هم به گردن آویخت. افزون بر جادوگران و فالبینان به نزد طبیبان‌خارجی هم رفت؛ ولی آنان رؤیاهای شرم‌آور گردآمدنش با مادر در هنگام خواب را هیچ‌گاه از برابر دیده‌گانش دورنکردند.
دیگر تحمل کرده نمی‌توانست. دانست که اگر مادر نبخشاید، این رؤیاهایش هرگز او را به آرام نخواهندگذاشت و این شمشیر بیم‌انگیز برای همیشه برفراز سر وئ با تار نازکی آویخته خواهد ماند. امروز ناگهان تصمیم‌گرفت که به زورمندی چون خویشتن بپیوندد و همدست با او به جرگه نزد مادر رود. صبحانه اش را که خورد گروهی را با خود راهی‌کرد؛ اما بزرگ جرگه می‌دانست که مادر وئ شفاعت هیچ‌کسی را نمی‌پذیرد. از همین روی به محض رسیدن و قرارگرفتن در مقابل او به دروغ در برابر مادر وئ زانوزد:
- بوبوجان، اگر او را نبخشی پسرت خودش را می‌کشد.
و با این گفته او خودش هم به مقابل مادر ایستاد؛ پَرَک (گیت) تفنگچه را کشید؛ مرمی را تیر و میلۀ تفنگچه را به سر خود گرفت.
آنانی که به جرگه آمده بودند همه در تعجب ماندند؛ روح از تن‌شان گریخت؛ ترس و وحشت تمام جرگه را فراگرفت. مادر شگفتی‌زده شد؛ اما بی‌محابا مثلی که دیوانه شود به خنده افتاد:
- اگر من ببخشمت جواب خدا را چی می‌دهی؟
نفس به دست و پای وئ آمد؛ رنگش به سرخی گرایید و احساس‌خوشی در وجودش به هرسو تنیده شد.
- غم خدا را نخور، من چارۀ او را می‌دانم!
این سخن، تمام جرگه را هک و پک کرد و یکی به دیگری نگریست. او چون کسی که نشئه باشد و از دهانش هذیان برآید دوباره همین گفته را بر زبان آورد و افزود:
- بلی من با چم و خم خدا بلدم. اگر سابق سالی یک بار به حج می‌رفتم دیگر هرماه خواهم رفت؛ و اگر سابق در ماه یک خیرات‌کلان راه می‌انداختم پس از این هر هفته با خیرات‌کلان من همه گرسنه‌های شهر سیرخواهندشد.
به مقابل جرگه ایستاد. دستانش را به رسم دعا به هم چسباند و از تمام‌شان خواست که وئ را همراهی کنند:
- تنها دست‌های تان را با من بالاکنید تا دیگر از این خواب‌های عذاب‌دهنده بی‌غم شوم.
و یک‌جا باهم تمام جرگه دعای وئ را بدرقه کردند:
- آمین یا رب‌العالمین!

سوتهال – لندن
ساعت دوازده و ده دقیقه
2 اپریل، سال 2017 میلادی
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۰۷              سال  چهــــــــــــــــــاردهم                    حوت/حمل   /۱۳۹۷۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی   شانزدهم مارچ ۲۰۱۸