کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

منتقد: نگین بابایی

    

 
بررسی مجموعه شعر من هم آدمم اثر مصطفا صمدی

 

 


افغانستان کشوری ست که با جنگ، پیوند خورده و اشعار شاعرانش آیینهای از زیستِ جنگزده است. فضای شعر افغانستان به علت همین تاریخ جنگ آلود؛ هرچند پر از اندوه، رنج ِاسارت، درد و مرگ است اما در آن مضامینی از امید، صلح و بهندرت عشق هم به چشم میخورد. عشقی که گاه با وطن بهمثابه معشوقهای برخورد میکند که تمیز دادن آن از هیبتی انسانی مشکل است و یکدست نیست.
برای مثال در شعر «دلدقی» ی «مصطفا صمدی» شاعر افغانستانی که جنگ و مهاجرت را از نزدیک لمس کرده چنین میخوانیم:
اوضاعم خراب ست
دلم تنگ
پیش از آنکه سوراخی در دلم پیدا
میخواهم در تو اتراق
و قناری شوم در جزایرت
که پنهان ست
دو پشتون چشم از قندهار
و انار
که پشت هندوکش ات
تیز کردهام دندان
که اگر نمیبرد خواب
صبر برای چه؟
دلم تنگ
اوضاعم خراب
و یک شهر طالبم برای تو
این شعر یکی از لطیفترین شعرهای مصطفا صمدی ست که دلتنگی را بهخوبی منتقل میکند و با نشانههایی از قبیل «هندوکش» که رشتهکوهی ست در افغانستان (همچنین دارای دریاهای متعددی نیز هست) با این سؤال مواجه میشویم که آیا شاعر برای بازگشت به افغانستان دندانتیز کرده است (کنایه از حرص و طمع) یا هندوکش را استعارهای از لباس معشوق خود میداند و برای کنار زدن این لباس و دیدن تن معشوق خود حریص است؟ تا اگر خوابش نمیبرد صبر نکند و لباسی که مثل کوه بلند است و مانع دیدن او میشود را کنار بزند. در سطر آخر «یک شهر طالبم برای تو»، شعر دوباره معنایی چندپهلو به خود میگیرد و خواننده را با تأویلهای متفاوت روبهرو میکند که آیا این مونولوگ، آرزویی ست برای معشوقی که با او مهاجرت کرده و بیخانمان شده یا آرزویی ست که برای کشور خود میکند و شهر آزادی را میخواهد که از تأثیر و تجاوز طالبان (طالبم به نحوی یادآور طالبان است) درامان مانده.
دوران طالبان، دوران سیاهی برای ادبیات افغانستان بوده است اما شعر، با جنگ و سیاهی پرورش مییابد و روزی از ذهن شاعر متولد میشود. از زمان کودتای کمونیستیِ افغانستان، ادبیات این کشور پیشرفت چشمگیری داشته است و اشعار مقاومت و مهاجرت زیادی سروده شده است؛ اما وظیفه شاعر آوانگارد افغانستانی چیست؟ آیا او مانند اکثر اشعار مقاومت، شعری نمادگرا و پر از سمبل بگوید؟ نسبت به رویدادها، آرمانها و تهییج ستمدیدگان به پایداری در مقابل نظامهای سلطه در جهان بسنده کند؟ یا آنها را به شورش فرابخواند؟
به نظر من، تاکنون، موضوع جنگ بسیار دستمالی شده و از منظرهای زیادی بررسیشده است. در ایران، پاکستان، فلسطین، فرانسه و هر کشوری که جنگ را تجربه کرده است دارای اشعاری با این مضمون است. شعرهای بسیاری دراینباره سروده شده که گاهن چیزی جز آه و نالهی مخاطب پسند نبودهاند. خلاقیت شاعر در اینگونه اشعار در فرم، لحن و موزیک متنی نمود پیدا میکند و محک میخورد.مصطفا صمدی از رابطههای ترامتنیت جالب و معناداری در شعر خود، بهدرستی و با کارکردهای مناسب استفاده کرده است که در اشعار اینچنینی کمتر دیدهشده:
جهان مانکنی ست در شانزه لیزه
گُرگی ست در والاستریت
زنی ست در کابل
که روسریاش در باد میسوزد
«گرگی ست در والاستریت» رابطهی پیرامتنی با فیلم «گرگ والاستریت» ساختهی «مارتین اسکورسیزی» دارد. کمدی سیاهِ گرگ والاستریت نمایانگر مردی (جردن بلفورت) است که درنهایت از پول و نظام سرمایهداری شکست میخورد. فیلم سراسر حاوی صحنههای جنسی و استفادهی بزاری از زن است. زنی در کابل، در جهانی که شبیه گرگ است، جهانی که مانکنی زیباست، مورد تجاوز و سوءاستفادهی جنسی قرار میگیرد و روسریاش که میتواند نمادی از حرمت، شخصیت، حجابی که نشاندهندهی عفاف اوست و از بین میرود تا او را تبدیل به یک هرزه کند، میسوزد و از بین میرود (کشف حجاب توسط سربازان و سوزاندن روسری او). در کشوری که مورد دستدرازی نظام سرمایه و استثمار جهانی قرارگرفته است، جهانی که به شما یاد میدهد "یک خودکار را چگونه بفروشید "(دیالوگی از فیلم)
در اکثر شعرهای مصطفا صمدی بهاتفاق هایی که در افغانستان اتفاق افتاده است اشاره میشود و هر بار هدف خاصی را دنبال میکند و سطرهای شاعرانهای میسازد، برای مثال:
"هر چیز نهایتی دارد "
هر چیز نهایتی دارد
نهایت قلکهای پنج ده سالگی
تفنگی ست
که آب میخورد از خشاب
نهایت جنگ حتى
حماقتی ست در لباس کابل
دینامیتی لاى پاى بودا
و تفنگی ست بر پیشانی غزنی
که سرش نمیشود
با شقیقه بازی کند
یا کودک
پانزده سال پیش گروه طالبان اقدام به تخریب تندیسهای بودا در صلصال و شهمامه کردند و دو روز متوالی با موشک و گلوله؛ این مجسمههای تاریخی را فروریختد. بعدازاینکه بودا تخریب شد گروه طالبان نُه رأس گاو را در مقابل مخروبههای بودا قربانی کردند و میگفتند که ما ابراهیم خلیل هستیم که بتها را شکستیم و همین گوشت را (قربانی) میان افرادشان تقسیم کرد. در اینجا شاعر قصد داشته است تا خرافه را موردانتقاد قرار دهد و عاقبت خرافه را با ایجاز، در یک سطر بیان کند. این شعر برای من یادآور شعری از «محمدکاظم کاظمی» ست:
کودک نشست و اسب چوبی سوزاندهی اجاق تهی شد/مردان هنوز بر سر چالش، مردان هنوز گرم سواری
در انتها مصطفا صمدی شاعری ست که «کلمه» را میشناسد و روی هر کلمه تأمل میکند تا کارکردهای مختلفی از آن بگیرد (قند/هار، بیت الخلا"ف" و...) که با توجه به دانش شعری، تئوریها، لحن و فرمِ تقریبن مناسب میتواند شاعری باشد که از دل جنگ، شعری با سبک تازه بیرون بیاورد که شبیه اکثر شعرهای افغانستانی یا اشعاری که در اصطلاح اشعار مقاومت نامیده میشوند؛ شعارزده نباشد و خواننده را به شعور واقعی مهمان کند. هرچند برای رسیدن به فرم مناسب و شعری متمرکزتر باید تلاش کند و بیشتر خودش باشد. یکی از دلایلی که در این متن از افغانستان بیشتر صحبت کردم این است که شاعر هم رویکرد اینچنینی دارد و کشور او بیش از خودش بر شعر مسلط است. علاوه بر اینکه عملکردی منفعل در برابر پوچی و درد به تکرار میرسد و لازم است برای نباختن به ظلم دنیا این سخن از «نیچه» را به یاد داشته باشیم:
«هنر، و نه هیچچیز دیگر. برای اینکه حقیقت باعث مرگمان نشود، هنر را داریم.»
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۰۷              سال  چهــــــــــــــــــاردهم                    حوت/حمل   /۱۳۹۷۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی   شانزدهم مارچ ۲۰۱۸