بیش از اینکه درد بکشد، میشرمید. وقتی او را روی تذکره بیرون کردند، اگر
همان حس دردناک شرم نبود، نمیفهمید که زنده است. بیرون دروازه نور سیخ شد
و به چشمهای کبود و ورمکردهاش فرو رفت. پلکهای دردناکش را به هم فشرد.
چشمهایش را بست که نبیند. در دلش گفت ایکاش این دو مردی که او را سر
تذکره بیرون میبرند، هم او را نبینند. همین که نور چشمانش را آزرد، همهمه
مردم را شنید. آه، خدایا! مردم و همسایهها همه آنجا بودند. حتا با چشمان
بسته میتوانست سنگینی هر نگاه را روی زخمهای تنش احساس کند.
با خودش فکر میکرد که چرا این بدن لعنتی اینهمه درد و زخم را تحمل
میکند. چرا نمیمیرد تا صدایی را نشنود و نگاهی را حس نکند. اصلاً چه وقتی
از روز بود که اینهمه آدم آنجا بودند. حس شرم، حس گناه، مثل تکانهای
مادرش در صبحهای نُهسالگیاش بود: «او دختر بخیز! وقت نماز است».
میخواست بخوابد، اما تکانها و صدای مادرش اجازه نمیداد. ترس از قضاشدن
نماز صبح و ترس از خدا و جهنم، از شیرینی خواب قویتر بود.
گوشهایش آن روز تیزتر شده بود. هر صدایی را بهتر میشنید. شنید که بوبوی
هارون میپرسید: «الله! خدا نشان نته! چرا سروروی ای دختر مظلوم توتهتوته
است؟» این را که شنید، یادش آمد که چادر بر سرش نیست. نگران دیدهشدن موهای
شانهنخورده و کندهکندهاش شد. در دلش پیش خدا طلب توبه و آمرزش کرد.
نُچنُچ زلفیه، عروس ملک، را هم شنید: «ووی الله، ای دختر کاکا ویس است! دَ
ای روز چله کالایش چقدر نازک و چیرهچیره است!» تنش آشکارا لرزید. لرزش از
شدت سرمای چله که از پیراهن پارهاش نفوذ میکرد، نبود؛ لرزش از دردی نبود
که در زخمزخم بدنش بود. آن لرزش، لرزش شرم و گناه بود. اینهمه نگاه و
اینهمه پرسش او را میخورد. آرزو کرد کاش کسی شالی را بالای او میانداخت.
همة سیالهایش اینجا بودند.
صدای گلاندام، خانم برادر انباقش، را شنید که میگفت: «ها... بلی ای دختر
کاکا ویس است که سر بهار شیرآغا به خاطر خون برادرش بَد گرفته بود...»
میشنید بیبی زرمینه با دست به صورتش میزد و میگفت: «بوبوی شیرآغا که
میگفت که ای ره به خاطر سن خردش پس خانه آغایش مهمان راهی کدن. مه گفتم که
اینها چطو انسانیت کدن.»
صدای گلاندام را باز هم شنید که میگفت: «آه! پناه به خدا! یک ماه میشد
که هیچ دیده نمیشد. نگو که ای مظلوم ایقدر وقته درون خانه به ای وحشت
بوده!» آهِ زلمی خان بزرگ قوم بلند شد: «ها، ما فیصله کده بودیم که کاکا
ویس دخترشه به عوض قتل برادر خرد شیرآغا به دست پسرش، به شیرآغا بَد بته که
خون بس شوه، اما نمیفامیدیم که شیرآغا و فقیرمحمد ای رقم ای طفل ره به جای
پدر و بیادرش جزا میتن!»
وای همهمه جمعیت برایش می گفت که مردهای نامحرم هم آنجا بودند. صدای آنهمه
نامحرم را میشنید که او را میدیدند. در دلش باز هم از خداوند طلب بخشش و
توبه کرد. از اینکه سرش برهنه و تنش در پیراهن پاره، درازبهدراز روی
تذکره تماشاگاه مردان نامحرم شده بود، از عذاب جهنم ترسید و بیشتر و بیشتر
از حرف مردم. فکر کرد مردم خواهند گفت که مادرش خوبوبد را برایش یاد
نداده است. اگر در جانش توانی میداشت، از آنهمه نگاه و گناه میگریخت.
ارادهای کرد، اما بدنش تکان نخورد. همة توان و حسش، به گوشهایش جمع شده
بود.
در این وقت صدای معلم نیکمحمد را شنید: «او مردم به لحاظ خدا ایقدر
غالمغال نکنین... کمی پس برین... بانین که ای طفل مظلومه زود به شفاخانه
ببرن، وگرنه زنده نمیمانه.» تا حالا به شفاخانه نرفته بود. آرزو کرد که
داکتر زن آنجا باشد. نام پدرش لکهدار میشد، اگر داکتر مرد او را معاینه
میکرد. تا همین حالا هم خیلی گناهکار شده بود. اول که مردها او را بالای
تذکره گذاشته بودند و حالا هم که مردهای همسایه او را سرکنده و پایکنده
میدیدند.
با آنکه گوشهایش اینقدر قوی شده بود، ولی دشنام و بددعاهای بوبوی شیرآغا
را نمیشنید. لعن و نفرین جمیله، خانم اول شیرآغا و تمسخر فرزندانش را هم
نمیشنید، اما میفهمید. فقیرمحمد، خسرش، آنجا بود. صدای عسکری را میشنید
که از فقیرمحمد میپرسید: «بگو بچیت شیرآغا کجاست؟ کجا پُتِش کدین؟»
میشنید که خسرش پشت سرهم میگفت: «به خدای کریم که نمیفامم کجاست.» در
دلش گفت خوب است که شیرآغا نیست، وگرنه روبهروی اینهمه خلق او را با کیبل
میزد.
صدای مرد بیگانهای را شنید: «رییسه صاحب زنان ره راه بتین... بفرمایین
رییسه صاحب... بفرمایین...» از خودش سوال کرد: زنان هم رییسه دارند؟ چرا
مادرش برایش نگفته بود؟
باز صدای همان مرد بیگانه را شنید: «رییسه صاحب، ای همو دختر بدبخت است که
امسال به بَد داده شده بود...»
حضور زنی تنومند و قویهیکل را در کنارش حس کرد که با صدایی درشت و دورگه
از بیگانه میپرسید: «چندساله است؟ طفل مالوم میشه.»
صدای بیگانه را شنید، که میگفت: «از پانزده شانزده زیادتر نخواد باشه...
پدرش هم اونجاست... سوال کنم؟» یعنی پدرش هم آنجا بود و خاموش بود. وقتی که
هنوز خانه بود، خاموشی پدر یا از خشم بود یا از ماندگی زیاد؛ به فکر رفت که
حالا پدرش آیا خشمگین است یا زیاد مانده است؟ نفهمید ولی شنید که رییسه
گفت:
«نی، ضرور نیست... تذکره را بانین روی زمین.» حس کرد که زخم پشتش از بالای
تذکره پلاستیکی با درشتی سنگریزه و جغلههای پیش خانه خراشیده شد. تری و
سوزش زخمها را حس کرد. شاید خون بود. ناخودآگاه نالهای ضعیف از گلویش
بیرون شد. کسی نشنید. اما او صدای رییس صاحب را باز هم شنید: «ازش چند تا
عکس خوب و جاندار بگیر. به بخش جندر ضرورت میشه.»
مرد بیگانه گفت: «به چشم رییسه صاحب.»
شَرَقی شنید و نوری از پلکش عبور و بر چشمش سیخی را فرو کرد. با خودش فکر
کرد، جندر چیست که عکسهای خوب و جاندار او برای آن بخش ضرورت میشود. حالا
کمی صداها برایش ضعیفتر شده بود. به سختی صدای رییس صاحب را میشنید:
«خبرنگارها ره خبر کدین؟ ... چرا تا حالی خبرنگارها نامدن؟»
صدای مردی را که سر تذکره را گرفته بود، شنید: «رییسه صاحب باید زود ای ره
شفاخانه ببریم... وگرنه از بین میره.»
«یک دقیقه حوصله بیادرک...» قدرت از گوشهایش هم داشت میرفت. صدای رییسه
را آهستهتر اما با لحن ترحم شنید: «هله هله! عاجل ای طفل را به شفاخانه
ببرید...» دوباره باز صدای رییسه می آمد هر چند ضعیف تر: «او بچه خی
خبرنگارها ره بگو که در شفاخانه بیاین... عاجل به تواب تلفن کو که انگلیسی
همو پروپازل مبارزه با بد ره تا صبا تیار کنه که به بخش جندرِ...»
صداها ضعیفتر شده میرفت. حالا سروصدای مردم برایش بیشتر همهمهای نامفهوم
بود. نوری سفید و قدرتمند اینبار نه از پشت پلکهای بسته، بلکه از درون،
چشمهایش را پر کرد. گوشهایش هم بسته شد. دیگر چیزی نشنید و هرگز ندانست
جندر چیست.
|