کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

زکیه شفایی

    

 
صنعت جنسیت
داستان کوتاه، گزینشِ‌کابل ناتهـ از مجموعهء داستانی صنعت جنسیت

 

 


بیش از اینکه درد بکشد، می‏شرمید. وقتی او را روی تذکره بیرون کردند، اگر همان حس دردناک شرم نبود، نمی‏فهمید که زنده است. بیرون دروازه نور سیخ شد و به چشم‌های کبود و ورم‏کرده‌اش فرو رفت. پلک‌های دردناکش را به هم فشرد. چشم‌هایش را بست که نبیند. در دلش گفت ای‌کاش این دو مردی که او را سر تذکره بیرون می‏برند، هم او را نبینند. همین که نور چشمانش را آزرد، همهمه مردم را شنید. آه، خدایا! مردم و همسایه‌ها همه آنجا بودند. حتا با چشمان بسته می‏توانست سنگینی هر نگاه را روی زخم‌های تنش احساس کند.

با خودش فکر می‏کرد که چرا این بدن لعنتی این‌همه درد و زخم را تحمل می‏کند. چرا نمی‏میرد تا صدایی را نشنود و نگاهی را حس نکند. اصلاً چه وقتی از روز بود که این‌همه آدم آنجا بودند. حس شرم، حس گناه، مثل تکان‏های مادرش در صبح‏های نُه‏سالگی‌اش بود: «او دختر بخیز! وقت نماز است». می‏خواست بخوابد، اما تکان‏ها و صدای مادرش اجازه نمی‌داد. ترس از قضا‌شدن نماز صبح و ترس از خدا و جهنم، از شیرینی خواب قوی‏تر بود.

گوش‌هایش آن روز تیزتر شده بود. هر صدایی را بهتر می‏شنید. شنید که بوبوی هارون می‏پرسید: «الله! خدا نشان نته! چرا سروروی ای دختر مظلوم توته‌توته است؟» این را که شنید، یادش آمد که چادر بر سرش نیست. نگران دیده‌شدن موهای شانه‏نخورده و کنده‌کنده‌اش شد. در دلش پیش خدا طلب توبه و آمرزش کرد.

نُچ‌نُچ زلفیه، عروس ملک، را هم شنید: «ووی الله، ای دختر کاکا ویس است! دَ ای روز چله کالایش چقدر نازک و چیره‌چیره است!» تنش آشکارا لرزید. لرزش از شدت سرمای چله که از پیراهن پاره‏‌اش نفوذ می‌کرد، نبود؛ لرزش از دردی نبود که در زخم‌زخم بدنش بود. آن لرزش، لرزش شرم و گناه بود. این‌همه نگاه و این‌همه پرسش او را می‏خورد. آرزو کرد کاش کسی شالی را بالای او می‏انداخت. همة سیال‏هایش اینجا بودند.

صدای گل‏اندام، خانم برادر انباقش، را شنید که می‏گفت: «ها... بلی ای دختر کاکا ویس است که سر بهار شیرآغا به خاطر خون برادرش بَد گرفته بود...» می‏شنید بی‏بی زرمینه با دست به صورتش می‏زد و می‏گفت: «بوبوی شیرآغا که می‌گفت که ای ره به خاطر سن خردش پس خانه آغایش مهمان راهی کدن. مه گفتم که اینها چطو انسانیت کدن.»

صدای گل‌اندام را باز هم شنید که می‌گفت: «آه! پناه به خدا! یک ‏ماه می‌شد که هیچ دیده نمی‌شد. نگو که ای مظلوم ای‌قدر وقته درون خانه به ای وحشت بوده!» آهِ زلمی خان بزرگ قوم بلند شد: «ها، ما فیصله کده بودیم که کاکا ویس دخترشه به عوض قتل برادر خرد شیرآغا به دست پسرش، به شیرآغا بَد بته که خون بس شوه، اما نمی‏فامیدیم که شیرآغا و فقیرمحمد ای رقم ای طفل ره به جای پدر و بیادرش جزا می‌تن!»

وای همهمه جمعیت برایش می گفت که مردهای نامحرم هم آنجا بودند. صدای آن‌همه نامحرم را می‏شنید که او را می‏دیدند. در دلش باز هم از خداوند طلب بخشش و توبه کرد. از اینکه سرش برهنه و تنش در پیراهن پاره، دراز‏به‏دراز روی تذکره تماشاگاه مردان نامحرم شده بود، از عذاب جهنم ترسید و بیشتر و بیشتر از حرف مردم. فکر کرد مردم خواهند گفت که مادرش خوب‏و‏بد را برایش یاد نداده است. اگر در جانش توانی می‏داشت، از آن‌همه نگاه و گناه می‏گریخت. اراده‏ای کرد، اما بدنش تکان نخورد. همة توان و حسش، به گوش‌هایش جمع شده بود.

در این وقت صدای معلم نیک‏محمد را شنید: «او مردم به لحاظ خدا ای‌قدر غال‌مغال نکنین... کمی پس برین... بانین که ای طفل مظلومه زود به شفاخانه ببرن، وگرنه زنده نمی‌مانه.» تا حالا به شفاخانه نرفته بود. آرزو کرد که داکتر زن آنجا باشد. نام پدرش لکه‏دار می‏شد، اگر داکتر مرد او را معاینه می‏کرد. تا همین حالا هم خیلی گناه‌کار شده بود. اول که مردها او را بالای تذکره گذاشته بودند و حالا هم که مردهای همسایه او را سرکنده و پای‎کنده می‏دیدند.

با آنکه گوش‌هایش این‌قدر قوی شده بود، ولی دشنام و بددعاهای بوبوی شیرآغا را نمی‏شنید. لعن و نفرین جمیله، خانم اول شیرآغا و تمسخر فرزندانش را هم نمی‏شنید، اما می‏فهمید. فقیرمحمد، خسرش، آنجا بود. صدای عسکری را می‏شنید که از فقیرمحمد می‏پرسید: «بگو بچیت شیرآغا کجاست؟ کجا پُتِش کدین؟» می‏شنید که خسرش پشت سرهم می‏گفت: «به خدای کریم که نمی‌فامم کجاست.» در دلش گفت خوب است که شیرآغا نیست، وگرنه روبه‌روی این‌همه خلق او را با کیبل می‏زد.
صدای مرد بیگانه‌ای را شنید: «رییسه صاحب زنان ره راه بتین... بفرمایین رییسه صاحب... بفرمایین...» از خودش سوال کرد: زنان هم رییسه دارند؟ چرا مادرش برایش نگفته بود؟

باز صدای همان مرد بیگانه را شنید: «رییسه صاحب، ای همو دختر بدبخت است که امسال به بَد داده شده بود...»
حضور زنی تنومند و قوی‏هیکل را در کنارش حس کرد که با صدایی درشت و دورگه از بیگانه می‏پرسید: «چند‌ساله است؟ طفل مالوم می‌شه.»

صدای بیگانه را شنید، که می‏گفت: «از پانزده شانزده زیادتر نخواد باشه... پدرش هم اونجاست... سوال کنم؟» یعنی پدرش هم آنجا بود و خاموش بود. وقتی که هنوز خانه بود، خاموشی پدر یا از خشم بود یا از ماندگی زیاد؛ به فکر رفت که حالا پدرش آیا خشمگین است یا زیاد مانده است؟ نفهمید ولی شنید که رییسه گفت:

«نی، ضرور نیست... تذکره را بانین روی زمین.» حس کرد که زخم پشتش از بالای تذکره پلاستیکی با درشتی سنگریزه و جغله‏های پیش خانه خراشیده شد. تری و سوزش زخم‌ها را حس کرد. شاید خون بود. ناخودآگاه ناله‏ای ضعیف از گلویش بیرون شد. کسی نشنید. اما او صدای رییس صاحب را باز هم شنید: «ازش چند تا عکس خوب و جاندار بگیر. به بخش جندر ضرورت می‌شه.»

مرد بیگانه گفت: «به چشم رییسه صاحب.»

شَرَقی شنید و نوری از پلکش عبور و بر چشمش سیخی را فرو کرد. با خودش فکر کرد، جندر چیست که عکس‌های خوب و جاندار او برای آن بخش ضرورت می‌شود. حالا کمی صداها برایش ضعیف‏تر شده بود. به سختی صدای رییس صاحب را می‏شنید: «خبرنگارها ره خبر کدین؟ ... چرا تا حالی خبرنگارها نامدن؟»

صدای مردی را که سر تذکره را گرفته بود، شنید: «رییسه صاحب باید زود ای ره شفاخانه ببریم... وگرنه از بین می‌ره.»
«یک دقیقه حوصله بیادرک...» قدرت از گوش‌هایش هم داشت می‏رفت. صدای رییسه را آهسته‏تر اما با لحن ترحم شنید: «هله هله! عاجل ای طفل را به شفاخانه ببرید...» دوباره باز صدای رییسه می آمد هر چند ضعیف تر: «او بچه خی خبرنگارها ره بگو که در شفاخانه بیاین... عاجل به تواب تلفن کو که انگلیسی همو پروپازل مبارزه با بد ره تا صبا تیار کنه که به بخش جندرِ...»

صداها ضعیف‏تر شده می‏رفت. حالا سروصدای مردم برایش بیشتر همهمه‏ای نامفهوم بود. نوری سفید و قدرتمند این‌بار نه از پشت پلک‌های بسته، بلکه از درون، چشم‌هایش را پر کرد. گوش‌هایش هم بسته شد. دیگر چیزی نشنید و هرگز ندانست جندر چیست.
 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۰۷              سال  چهــــــــــــــــــاردهم                    حوت   ۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی   اول مارچ ۲۰۱۸