از میان انبوه خاطرات
وز وامانده های دیرین
درختی با من ، لیک فارغ از من
قد کشید و بزرگ شد
تناور شد و چون من در پی شگفتن
در هر بهاری با تنی پهن و افراشته
وز سبزی و خرمی
پیراسته جلوه گر شد
و اما !
من به سن و سال رسیده
در دم دم غروب
با عصای خاطرات
در هر قدمی
زنده ام با خاطره یی
نه چون آن درخت که
در هر بهاری
با تنی کهن و افراشته
میگستراند بالی
با سایه یی
بر من و مایی.
|