من شکسته ام
وچندان شکسته که سوز ناله ام
هم وزن مصرعهاي شعر مولاناست
شاید نمیدانم در چند قرن دیگر
طوفانی به پا کرد
ازعصیان وآزادهگی
وقتی آیههاي مقدس عشق وعاطفه
در تنم نازل شده بود
من این سفر عجیب را
تا روزگاران بعد مرگم قدم زدم
به هر چی نسل که به من دست داد
فانوسی
از هشدار اندیشه هدیه کردم
من زنم
وچندان لبریز زنانگی
که هیچ آسمانی، هیچ شبی تفسیرم نتوانسته است
وقتی مرگ به سراغ من آمد
دامنش پر از لب خند بود
وبه سوي سبز ترین باغ خدا در حرکت بودیم
حادثه جوانه میزد
ومردم حقیقت را در یافته بودند
ودختران جوان به حقیقت حادثه ایمان داشتند
تنها حجرهي من به این قیام مقدس دست زد.
سوز که بعدها رنگ گرفت
وجان بخشید به هم تبارانم
25 ثور 1389 |