آفتاب این جاهمیشه تنهاست
ومن بغلم را بی کسی پر میکنم
خستهگی زمین را از گا مهاي بی معنا تنها من میدانم
هییچ کس نمیخواهد بداند
باغچه براي چه زنده است
ما هی چرا آغوش آب را پر میکند ؟
وچشمهاي من پر میشود
از لختی سینه کسی
ازیاد بردي گیسوانم را که سایه ساري خوب سینه ات بودند
من ازیاد نبرده ام
آسایش راکه از تنت فواره میکرد
در نهایت هستی من
نگاهت که در عمق هر نفسم از شاخهگیلاسی آویزان میشد
وقتی من وتومی آمدیم
باغ سرشار از رفتن وپنهان شدن بود
ازیاد نبرده ام
وسوسهي دستانت را
درتپش بی انتهاي دستانم
که خواب چمن را به نشیمن گاه
خدامی برد!
1388 -3-21
|