کتاب خسرومانی،مرگ و برادرش را به سختی گرفتم،نخست اینکه از کار بی نظیر
عزیز حکیمی باید سپاسگزاری کرد بخاطر سایت و نشر نبشت اما چون من خیلی
قدیمی مانده ام درین گذر سریع زمان،چندین روز وقت گرفت تا توانستم کتاب را
با راهنمایی لحظه به لحظه آقای حکیمی باز کنم و بعد سختی کار در صفحه گذاری
را برای خودم حل کنم. دوم اینکه، در چند روزی که خواندن کتاب وقت
گرفت،هربار بسته به حال روزانه احتمالا نگاهم به کتاب تغییر می کرد،گاهی
بسیار بد می شد و گاهی به نظرم عالی می رسید .واقعیت هم این است که نقد
ونظر اهل ادبیات با تمام سعی بی طرفی باز ناشی از احساسات شخصی است.ازیک
نفر که بد آدم بیاید هر کار کند نمی تواند متنش را دوست داشته باشد نقطه
های سیاهی را برای گل درشت کردن پیدا می کند و برعکسش هم البته هست.
با اینحال من چند روز بعد از ختم کتاب برای نوشتن صبر کردم،چندبار باز تمام
تصویر کتاب را در ذهنم گرداندم، ساختار ذهنی نویسنده را در وقت خواندن کتاب
خیلی سخت بود که بتوانم بازیابی کنم.خسرو ،نویسنده بسیار خلاقی است،با ذهنی
به شدت ساختارگرا ونامتمرکز،این را در کتاب های قبلی اش هم می شد یافت.درین
کتاب تازه،اما کتاب با یک سوال شروع می شود.مرگ و برادرش.برادر مرگ کیست یا
چیست احتمالا؟ خواننده بعد از هر صفحه و فصل، می تواند یک برادر احتمالی
برای مرگ بیابد اما در آخر کتاب ،به نظر می رسد برادر مرگ خود زندگی است،
برادر مرگ ،روز است،روز که از سپیده دمش،تقلای زیستن و بازی های جدول ضربی
زندگی شروع می شود.عشق،کار،آرزو،رنج وخوردن و هزار عمل نا همخوان دیگر که
هر کدام در سایه مرگ و در قاب زندگی اتفاق می افتند تا گردونه ای را
بچرخانند که به افتادن دامن شب می انجامد،وقتی که قلمرو قدرتمند تاریکی
شروع می شود و در آن نه مرگ و نه برادرانش راهی ندارند..وقت خوب رویا و وقت
بدکابوس و وقت گریختن از تقلاهای بی سرانجام تمام نشدنی است.
همه داستان یا داستان ها ،ماجرای یک روزست در شهر عجیبی به نام کابل،که از
شبی در پاریس به یاد می آیند، نوعی کابوس نویسنده ایست که پس از جشنی در
شهری که خود جشنی بی کران است،به سراغش می آید.یاد بعضی نفرات ...به قول
نیما..خود من هم وقت هایی که هم سن خسرو بودم و تازه به لندن آمده بودم
شعری با همین حال و هوا نوشته بودم؛
روز سر از آخور بر می دارد
و ترا می بیند
این کابوس از نویسنده خلاصی ندارد ولو در جشنی بیکران و شهری از جنس جشن،
وافیونی با لذت جشن، غرق شود.اما قطعات این کابوس،به شکل غریبی از هر طرف
که بگریزی باز به هم می رسند. داستان خسرو نه مثل ،نام من قرمز اورهان
پاموک است و نه مثل داستان ایتالو کالوینو
(اگر شبی از شبهای زمستان مسافری)که با فرم هزار و بکشی اینگونه شروع می
شود و چندین داستان ناتمام است. «تو داری شروع به خواندن داستانِ جدید
ایتالو کالوینو میکنی، آرام بگیر، حواست را جمع کن و …» به هر دو می ماند
اما مثل هیچ یک نیست، نوعی ساختار هزار و یک شبی خاص خود را دارد که در
حقیقت،تسلط مانی را بر داستان گویی مدرن ،نشان می دهد.ساختار داستان مثل
نقاشی های شهرزاد رنه ماگریت است، خط را از هر جا می کشد باز به نقطه
شهرزاد می رسد، مانی هم از هر جای حافظه اش می گریزد و قصه ای را شروع می
کند به مرگ می رسد باز که ظاهرا به یک جای خیلی دور در کوهستانی آرام در
سالنگ وطبیعت بهشتی اش فرار می کند، همان ماجرا هم به نقطه ای مرگبار در
کابل می رسد.حتی قصه درختی و سگی و هرچیز نامربوط دیگری از جهان نا انسان
باز به مرگ انسان می رسد. ساختن این ساختار پیچیده که گاهی به شدت هم راز
آمیز و جادویی می شود،و چفت و بست همه خطوط ناهمگن به هم، به نظر من
شاهکاری در ادبیات افغانستان به وجود آورده است. تغییری بزرگ از رمان های
خطی زیادی شاعرانه مرسوم به داستان گویی مدرن، که باید سالها قبل در مملکت
اتفاق می افتاد. رمان مانی و نوشتن درباره رمان او شاید بتواند در گفتمان
روشنفکری هم یک نقطه عزیمت شود همانطور که امبرتو اکو، داستان یاد شده
کالوینو را عزیمت در نقش روشنفکر دانسته بود. ادبیات، بیش از هر چیز دیگری
سازنده ذهن و زبان و شعور جامعه نخبه هر ملت است. روشنفکران به طور طبیعی
از ادبیات تغذیه می کنند از پرسوناژها و تیپ های آفریده شده آنها تاثیر می
گیرند، اسطوره های ساخته شده توسط نویسندگان ،معرفت عمومی را قالب می دهد و
البته درگیری های ذهنی که نویسنده گان به فضای روشنفکری می دهد.مانی درین
کار فوق العاده موفق بوده ،دختر سنگ قبر دزد و تابوت فروش فیلسوف و لاری
دار دزد و شاعر شراب کش،دارنده قبرستان خصوصی و رفیق خیال پرداز بی پول اما
محور رفقای پولدار ومردخوش خبر با صدایی سحرآمیز اینها همه تیپ هایی تازه
در ادبیات ما و زندگی ما محسوب می شوند.نه که اینها در زندگی ما وجود
نداشته اند بلکه دیده نمی شده اند وظیفه هنرمندانه کشف و ضبط این تیپ های
خیلی خاص است و البته قدرت خیالی که به یک پرسوناژ ساده، جامه تیپیک
ماندگار بدهد.بعضی ازین تیپ ها باید اقرار کنم که بسیار ذهن مرا در گیر
کردند، با اینکه من بخش عمده زندگی ام خواندن داستان بوده و مثلا از تیپ
هایی که آستوریاس و پل آستر خلق می کرده اند یا حتی تیپ های مارکز با اینکه
زیادی به نظرم روزنامه ای می آمدند، بعدها کلی مطلب نوشته ام، و به خیلی
آدمهایی سیاسی یا فرهنگی بزرگ، این تیپ ها را در باز شناساندن مشکلات معرفی
کرده ام و خیلی وقت ها هم سود مند بوده اند،اما در ادبیات افغانستان ، یک
تیپ تازه خیلی کم می شده پیدا کرد که به درد بخورد.چرا که دزدی یک واقعیت
یا یک محاوره خوش صحبتانه بوده اند اما در مجرای خیال بارور نشده بودند هیچ
کدام. شاید شکل کار مانی و بازنمایی اش بتواند به ما تخیل کردن را یاد
بدهد، کاری که شعرهای من نتوانست.
جدا از ساختار و شخصیت پردازی نکته بعدی درباره این رمان خسرو مانی، نثر
متفاوت است.جمله ها بسیار کوتاهندو این جمله های کوتاه پشت سرهم گاهی ریتم
نثر را به حد نفس گیری تند می کند.بخشی ازین به سوژه داستان که فضای ترس
آلود مرگ اندیشی است شاید برگردد، همان طور که حتی همینگوی که کند ترین شکل
نوشتاری را دارد در زنگها برای که به صدا در می آیند،نثرش ریتمی تند تر می
گیرد،اما بخش بعدی به خواست نویسنده و تغییر شکل نوشتنش برمی گردد .داستان
های قبلی مانی نثری خشک و نزدیک به ترجمه داشتند انگاری به زبان دیگری فکر
شده باشد، درین کتاب که بخش هایی از آن را با دوست ادبیات شناسم حمید کبیر
می خواندیم، او نظرش برین بود که احتمالا فضای فرانسوی این تاثیر را
گذاشته، او البته که نمی دانست خسرو فرانسوی می داند یا در پاریس زندگی می
کند، و بی این خبر، فکرش این بود که ریتم نثر آدم را به یاد زندگی درپاریس
و ادبیات موج نو فرانسه می اندازد،اتفاقا بخش هایی که می خواندیم از معدود
بخش های سوریال قصه بودند،جایی که مردی خوش خبر وارد قصه می شود با جادوی
صدایش. اما به هرحال نثر مانی ،به نثر داستان نویسی کابلی به شکل
ناخودآگاهی احتمالا نزدیک شده، نثری پرتکرار مثل داستان های سپوژمی یا قادر
مرادی،اینکه مرتب کلمات و جمله ها تکرار می شوند.گاهی در سه جمله فقط فعل
ها عوض می شوند.و بالاخره نکته آخری درباره نثر این کتاب غلظت شاعرانگیست،
گاهی رسما سطرهایی از یک شعر می شوند.
"
آازکنار خواب باغ هم می گذرد.در دو سویش دو کوه قدکشیده اند او از میان آن
دو می گذرد بی که به تک وتوک چراغ های سوسوزن خانه هایی که در دامنه آنها
لمیده اند،توجه کند" و جدا از شاعرانگی گاهی نثرش به طنز و نیشخندهایی تلخ
می زند که این شیرینی های شاد در دل این تلخی مثل نیشتر زهر آلودند،مثل
ضربه های نقاره در سمفونی پنجم بتهوون، ظاهرا شادند اما بسیار تلخ. با همه
این تفاصیل به نظرم نثر مانی درین کتاب خیلی خواندنی و همخوان با فضاست و
در عین حال، خیلی مال خودش است.
نکته بعدی بینش یا دل مشغولی های کتاب است که از سطح معمولی ممتازش می
سازد. آدم های داستانی در افغانستان تا اندازه سواد من ،خیلی عامی اند و
وقت هایی که دانشمندند زیادی صوفی و حکیمند، صوفی گری که به زور به جانشان
شده، گویی نویسنده اصرار داشته سواد تصوفی خود را ابراز کند، و وقت هایی که
عوامند به خاطره نویسی و زندگینامه و گزارش خبری نزدیک می شوند، چون عین
بازخورد را با ذهن خواننده بازی می کنند. مانی اما ازین نسل تازه در
افغانستان برخاسته، نسلی که کافه و سینما و فلسفه و بحث های دوستانه
فاضلانه را با خود آورده اند. من بخت شرکت چندباره در حلقاتشان را داشته
ام، پر از دانایی امروزیست، محافل شان با محافل سرچوک و غیبت های کوچه
بازاری و سیاست زدگی و فضل فروشی فرق دارد، ازین جمع وقتی یکی نویسنده است
نگران بازخورد دوستان بسیار نزدیکش خواهد بود و سخت گیری و دقت هرکدامشان و
همین طور سلیقه نخبه آنها که از طریق انترنت به آثار خوب دنیا دسترسی دارند
و توی نویسنده باید با یک جغرافیای جهانی ادبی بخاطر نظر دوستانت حتی رقابت
کنی. به طور مثال، وقتی راننده ای با تابوت فروشی حرف می زند ،یا نوازنده
ای با همکارش یا کفتربازی با خودش یا هرکسی در یک گفتگوی درونی اش، حرف دل
نویسنده را می زند کاری که عین سادگی ژرف اند.
"نه به مرده ها که دیگر انسان نبودند"
حتی اگر رهگیر باشد رهگیر غمگینی است""همچون شاعر به جهان نگاه کردن دشوار
بود چرا که در آن صورت نه مرزی میان چیزها وجود داشت و نه حدی " " کاری که
وفاداری به مالک در آن قاعده ای تغییر ناپذیر بود و او این وفاداری را
آموخته بود""چرا که نیک می دانست موتر همانا خود اوست و او خود همانا موتر
ست،و چون موتر مال صاحب موتر بود او نیز مال صاحب موترست"
در این جمله ها و جمله هایی ازین دست نه که لزوما گزاره هایی فلسفی آمده
باشند بلکه دغدغه های عمیقی مطرح شده اند که خوراک فلسفه و اندیشیدن هر آدم
نخبه ای می تواند باشد ، پرسش هایی بنیادین در باره هستی و هستن.و اینکه
گاه حتی زبان نثر،کهنه می شود خودآگاهی نویسنده از چنین نقشی است. در موضع
حکمت فرزانگآن گذشته دور نشستن ،که در آن گذشته دور، فرزانگآن نقش شاگردان
خداوند را داشتند.
نکته بعدی درباره این رمان نوع تکنیک زاویه دیدست، سخت ترین کار نویسنده
امروز رعایت همین تکنیک ها در داخل ساختارست.زاویه دید ظاهرا به قول هیچکاک
زاویه خداوندست، جایی که حتی می توان ذهن شخصیت ها را هم خواند، می توان از
خیلی بالا چارسو را دید و درین حال از خیلی نزدیک، جزییات را نمایش داد،با
این حال، نویسنده، روایت گفتگوی درونی و فلاش بک های پی درپی را هم به آن
آمیخته، نوعی زاویه تلفیقی از لغزیدن زمان یا شاید بگوییم مستند نگاری،
مثلا روایت لحظه به لحظه ،نوعی خلاقیت شخصی نویسنده درین زاویه دیدست، "
حالا او اینجاست...حالا او کسی را می بیند،حالا....حالا..حالا.." همه چیز
اکثر اوقات در حال اتفاق می افتد، یعنی نوعی ضد کردن با زمان جاری و این از
شروع داستان و آخرش که پاریس به کابل وصل می شود،این تلقی را می رساند که
همه چیز بر اساس اتفاق اتفاق می افتد،اگر حالا پسر،تلفنش را نمی گرفت
اگر،از آنجا رد نمی شد اگر درین شهر نبود و همه این اگرها حال را می سارند،
برای این وقتی آن حال گذشته دیگر کلا فوت شده و باید فراموش یا حذفش کرد،
نویسنده بعد از شبی سرخوش نمی تواند بخواهد و به این فکر می کند که همین
حالا اگر در کابل بود تا این وقت چه ماجراها را شاهد می بود،از یک خیال به
خیال دیگر می لغزد،خود را به جای آدم ها و چیز های مختلف قرار می دهد و در
سرانجام همه به مرگ می رسد،این سیال بودن را در روایت هم رعایت کرده است،
برای این به تبع حال، حال روایت هم عوض شده است.
از طرفی این داستان قصه خود او هم هست، قصه اعتراض ها و عقده ها،کام ها و
ناکامی هایش، او انگاری نامه ای به خانواده و دوستانش ازین طریق نوشته، حرف
هایی بغض شده در نگارش هزار ویک نکته ای که دریک نکته به قول خودش جمع شده
و آن اینکه ، همه قصور تقصیر هیچ کس نیست و تقصیر همه است، زندانی ساخته
شده که همه از آن متنفر اما برایش می تپند،و هیچ کس صاحب حال خودش نیست.او
حالا حالش مال خودش است اما از همه سالهای تلف شده شکایت دارد از سالهایی
که بخاطر حال بقیه حال خود را قربانی کرده، یک اتفاق احمقانه حال هزاران
آدم را از سرخوشی به اندوه تبدیل می کند،چه این آدم ربط داشته باشد بانه،در
دره ای دورباشد یا در شهر، خارجی یا داخلی، پولدار یا فقیر،حتی اگر شیی
باشد یا حتی اگر در فرسخ ها دور در شهری در قلب اروپا زندگی کند.یک حادثه
که می توانست اتفاق نیفتد،همه چیز را دستخوش اندوهی بی دلیل می کند.
نکته هایی هم در کتاب هست که به نظرم می شد رویشان بیشتر کار شود مثل بخش
روایت سگ و روایت درخت، این دو فصل بسیار مصنوعی شده اند.هر دو تشخص انسانی
گرفته اند حال آنکه اگر قرار باشد صدا و روایت آنها را بشنویم نباید جهان و
زبان آدمی را به آنها دیکته کنیم. قضاوت های خوب و بد آنان خیلی وقت است
اثبات شده با جهان آدمی فرق دارد، شاید نویسنده می شد کمی درین دو بخش
تحقیق بیشتر کند شاید هم به عمد خواسته به آنان تشخص بدهد اما این تشخص
عمدی ،تصنعی بی مورد را دلیل شده،درخت چرا باید شاخه هایش را دست بنامد یا
سگ چرا باید فکر آدم وار کند؟ جدا ازین، یک عیب دیگر باز البته به نظر من،
همان اصرار در تکرار در جاهایی ست که تکرار لازم ندارد.تکرار اصولا یا برای
تند شدن ریتم می آید یا برای تاکید،ریتم او به صورت طبیعی تندست اما در
جاهایی که خواننده منتظر ادامه قصه است،چرا باید بی دلیل متوقف شود. و
آخرین نکته به نظرم ،چینش فصل هاست. مثلا فصل نوازنده ها بعد از فصل گریستن
خیلی گل درشت است، این فصل می توانست در آخر یا حتی زودتر بیاید، همان طور
که باقی فصل ها همه از جای غیر منتظره شروع می شوند و دیر به هر می رسند
این دو خط خیلی زود به هم می رسند، خواننده احساس می کند فریب خورده، و
نویسنده باقی فصل ها را می توانست همین گونه به هم وصل کند یا این از دستش
در رفته است.
با همه این قصه ها، چنان که گفتم ،کتاب مرگ و برادرش یک اتفاق در ادبیات
مدرن ماست.باید به نویسنده عزیزش، خسرو مانی دست مریزاد گفت، الهی که زنده
باشد زیاد و بنویسد و به آقای عزیز حکیمی که با نبشت کاری کارستان کرده نیز
باید به قول هراتی ها تشکری گفت.
|