بهتر است قبل از وارد شدن به متن مسئله این دو نکته را تذکر بدهیم، چون
مسئلهای که در اینجا مطرح است راجع به تعریف زندگی است و با اتکا به همین
دو تعریف از زندگی طرح شده است: هگل میگوید: «زندگی خلاق زیستن است، نه
سعادتمند زیستن». تولستوی میگوید: «خوشبختی یک تمثیل است، اما بدبختی یک
داستان».
ما در زندگی سراسر با «فقدان» مواجه میباشیم. منظور از فقدان نبودن مطلق
یک چیز نیست بلکه غیابِ آن چیزی استکه در چرخه حیات وجود دارد اما برای ما
«آماده-در-دست» نیست؛ و همین «آماده-در-دست» نبودن آن استکه ما را مدام
ترغیب به تلاشهای مداوم برای رسیدن به آن چیز میکند. زندگی با همین
تقلاهایی مداوم برای رسیدن به چیزی که فقدان را پس بزند معنا میشود؛ ولی
ما هرگز به آن چیز نمیرسیم. حس فقدان بهطور همیشگی با ما همراه است. این
احساس فقدان استکه ما را از این ایستگاه زندگی به آن ایستگاه زندگی تحریک
به رفتن میکند تا اینکه از این طریق بتوانیم اندکی حس فقدان را ارضا
کنیم.
حس فقدان، و گریزهای مداوم برای پر کردن این حس، «رنج» را در پی دارد.
عینیترین واقعیتی را که میشود از تعریف زندگی دریافت وجود رنج در زندگی
است. گواتما بودا وقتیکه داشت زندگی را «رنج» مینامید هیچ تعریف انتزاعی
و ماورایی از آن منظور نداشت، بلکه تعریف او واقعیترین تعریف و در عین حال
تلخترین تعریف- که به سبب بیش ار حد واقعی بودنش است- میباشد. او عملن
مشاهده میکرد که تمام موجودات دچار چرخه حیات است و بارزترین مشخصهای که
در این چرخش و گردش وجود دارد «رنج کشیدن» است. اما میتوان گفت که رنج
کشیدن نوعی از مواجهه با هستی و زندگی نیز است، که این نوع مواجهه به نوع
خود کاملترین و حقیقیترین انواع ممکن از مواجههها با جهان و زندگی است.
آنچه که در زندگی بیش از دیگر چیزها وجود دارد احساس رنج است؛ رنجی که در
فقدان خانه دارد. برای همین هر متفکری به نوبه خود تلاش کرده است تا جایگاه
این احساس را در زندگی به نحوی کاملتر مشخص و تعریف کند. وقتیکه تعریف
هگل از زندگی را میخوانیم متوجه میشویم که در زیرینترین لایههای این
تعریف حس فقدان و رنج خوابیده است، که در تعریف او تعبیر به بدبختی شده
است. او اما نمیخواهد مدام با این حس به سر ببرد، و برای اینکه راه گریزی
از این حس فراروی مان قرار داده شود گزینهای دیگر را مطرح میکند و آنهم
«خلاق زیستن» است. گرچند تعریف هگل از زندگی تاریخی و هستیشناسانه است اما
به آن اندازه جامع است که بتوان جایگاه انتزاعیترین و خاکخوردهترین
تعاریف از زندگی را در آن پیدا نمود. برای هگل یگانه گزینه برای فرار کردن
از بدبختی و رنج خلاق زیستن بود. چون حس فقدان و رنج به طور مداوم با ما
هست و نمیشود از آن دوری کرد بناعن باید در مواجهه با اینچنین روحیهها
خلاق بود. انگار خلاقیت به گونهای میتواند از تأثیر ویرانگر و برآشوبنده
این حس بکاهد. اما فکر میکنم در هرصورت این حس وجود دارد و هیچ راه فرار
از آن وجود ندارد. به این دلیل که هستیمندی ما اینگونه رقم خورده است و
این چیزی است که برای فرار از آن هیچ راهی پیدا شدنی نیست. فرار کردن از
این حس به این معنا است که ما از هستییی خود در فرار باشیم، و در صورتی به
اینکار موفق خواهیم شد که دیگر بعد از آن هیچ چیزی معنا ندارد؛ نه موفقیت
و نه شکست، و آن مرگ است.
اما مهمترین نکته این استکه بدانیم «حسِ فقدان» چیست و چرا این این احساس
اقناع نمیشود. آدمها با آرزوهایشان زندگی میکنند. آرزو همان چیزی
استکه ما آنرا به عنوان مطلوبترین خواست در زندگی برای خود تعیین
میکنیم. آرزو عبارت از پشتوانهای است که انگیزه زندگی کردن را در ما زنده
نگه میدارد. ولی رسیدن مطلق به آرزوها نیز امکان پذیر نیست. از همینجا
است که دوباره بحث فقدان و رنج به میان میآید. رسیدن به یک آرزو آرزوی
دیگر را بر میتابد و اینگونه است که حس فقدان در وجود ما پر ناشدنی جلوه
مینماید. تعریف تولستوی در این قسمت خوب جا میافتد که گفته است:
«خوشبختی یک تمثیل است، اما بدبختی یک داستان». داستان بدبختی و رنج به
اندازه کل زندگی درازا دارد و تا زندگی ادامه داشته باشد این حس پا به پای
آن حرکت میکند و تا آخرین لحظه دوام میآورد. باری، اگر دقیق باشیم به این
درک دست خواهیم یافت که «آرزو» با «فقدان» رابطه نزدیک دارد، و حتا گاهی در
یک قالب ظهور میکنند. یعنی میتوان گفت که داشتن آرزو به معنای این است که
جایی یک خواسته مطلوب در زندگی ما خالی است و این خالیگاه عبارت از فقدان
میباشد.
اگر نگاهی کلی به دو نقل قولی که در ابتدای این نوشته آوردیم داشته باشیم
میبینیم که هر دو سخن در پی بیان کردن یک مسئله است: وجود سراسری رنج و
بدبختی در زندگی. حالا ممکن خیلی کسان از زندگیشان آنقدر رضایت داشته
باشند که حتا تصور رنج و بدبختی برایشان چیزی ناممکن بنمایند. اما باید
گفت که چنین افراد، بنا به هر دلیلی که باشد، دچار از خود بیگانگی شده است
و اگر ما عمیق باشیم در ذات زندگی چیزی جز رنج نمییابیم. به هر صورت،
گرچند تعریف هگل، به همان اندازه که تعریف تولستوی بدبینانه است، از بدبینی
برخوردار است اما تنها وجه افتراق آن در این است که در تعریف هگل اشارهای
صریح به راه حل برای مقابله با رنج و بدبختی بیان شده است، که این امر برای
افراد خوشبین شاید خیلی خوشایند باشد! گذشته از این اما آن حس فقدان که در
وجود ما خانه دارد هیچگاه ثابت نیست و در یک قالب ظهور نمیکند. اگر ثباتی
هم وجود داشته باشد به این بر میگردد که حس فقدان به طور عموم وجود دارد و
داشتن یک چنین حس از ثبات برخوردار است: این حس همیشه وجود دارد. حس فقدان
به همان اندازه که روحیههایی یک فرد ممکن است در زندگی دچار تحول شود،
تغییر پذیر است. شاید ما از اینکه در جامعه سالم به سر نمیبریم دچار
سرخوردگی و اندوه باشیم اما ناگفته پیداست که ارضاء این حس در آرمانیترین
جامعه هم نمیتواند به تعادل برسد و جای خالییی آن در وجود ما پر شود. حتا
جهان مۤثۤل افلاتونی- در اندیشه دینی ما بهشت- هم نتوانسته است حس فقدان را
در انسانها پر کند. اصلن همین حس است که زندگی را معنا میکند. دستکاری و
رسیدن به ثبات و آرامش در این خصوص امکان پذیر نیست. اگر اسطورهها را به
عنوان واقعیترین تجلی ابتدایی اندیشه قبول داشته باشیم میبینیم که «آدم»
از بهشت بیرون شد و مطلوبترین مکان نتوانست حس فقدان را در او ارضا کند.
با وجودی که که تفاسیر مختلف و اغلب یکسان از علت این داستان رانده شدن
آدم از بهشت به دست ما میرسد اما من دوست دارم دلیل آن را به حس فقدان
ربط بدهم. یعنی اینکه بهطور غریزی حس فقدان در وجود ما وجود دارد که قهرن
باید در سدد جبران این حس برآییم. و این همان کاری بود که آدم دست به آن زد
و در نهایت هم از بهشت رانده شد.
آدم با وجودیکه در بهشت (ایدهآل ترین مکان ممکن) به سر میبرد نتوانست
خودش را از رنج فقدان آسوده بیابد. او در بهشت هم با احساس کمبود و فقدان
مواجه بود، و همین مسئله باعث شد که زمینه طرد شدن او را از بهشت مهیا
سازد. درست است که بهشت بهترین مکان آرمانی است اما مهمتر از آن روح و
اندیشه آدمی است که هیچگاه از احساس رنج و فقدان فارغ نیست و این احساس
را حتا نمیشود در بهشت هم تمام شده دانست. تفسیر متداول از این اسطوره
چنین است که بیرون رانده شدن آدم از بهشت به روح عصیانگر و متجسس آدم ربط
بدهد که او دست به عصیان و نافرمانی به خاطر متجسس بودن و کنجکاو بودنش زد،
اما باور خودم در کنار این تفسیرها چنین است که آدم در بهشت با فقدان مواجه
بود. او عمدن دست به نافرمانی زده است، چون این امید را در سر میپروراند
که احساس کمبود را باید در جایی غیر از آنجا (بهشت) پر نمود. و اما
میبینیم که زمانیکه از بهشت رانده شد نه تنها شعلههایی این حس فروکش
نکرد بلکه فروزانتر شد و آدم و نسلاش را در پی ارضاء این حس بیشتر از
قبل آوارهی زمین و زمان کرد. با وجودی که آدم در بهشت با فقدان مواجه بود
رنج نیز میبرد؛ احساس رنج در بهشت هم دامان او را رها نکرد. روزنه دیگری
که در اینجا باز میشود این است که «بیزمانی» این رنجها را به بینهایت
افزایش میدهد و اخراج از بهشت برای آدم یک نیکویی داشت، و آنهم زمانمند
شدن این رنج بود. مفهوم این سخن را میتوان اینگونه بیرون داد که رنج و
فقدان دو مورد وابسته بههم اند؛ به آن سرحد وابسته که دو مفهوم «آتش» و
«گرما» با هم تنیده اند. یعنی فقدان چیزی است که در ذات خود رنجآور است، و
رنج همان چیزی است که از اثر فقدان بالا میآید. همانطور که آتش و گرما
دو مفهوم جدا از هم نیستند و بدون همدیگر معنا ندارند رنج و فقدان هم چنین
است و بدون همدیگر معنا شده نمیتوانند.
در اخیر اینکه در زندگی هر نوع خواستگاه برای افراد وجود دارد، و رسیدن به
طور مطلق به این خواستهها امکان ندارد. زندگی، سراسر با فقدان مواجه است و
از آنجاییکه لاجرم باید در پی جبران این کمبود برآییم به رنج دچار
میشویم. تلاشهای مداوم برای ارضای مداوم این حس زندگی نامیده میشود، و
تا زندگی ادامه داشته باشد جای خالییی این حس پر ناشدنی مینماید. تعریف
من از زندگی این است که زندگی چیزی نیست جز حس فقدان و رنج کشیدنهای مداوم
برای به قرار رسیدن این حس، که فروکش شدنی نیست. این حس آنگاه تمام میشود
و فروکش میکند که مرگ ما را در خود حل کند.
عباس اسدیان
بامیان- ۱۳۹۶/۱۱/۱۷
|