می گویند: احتیاج
مادرایجاد است. من صد در صد با ین گفتار موافق هستم. نمیدانمشما چطور؟
اگر موافقت خویش را با من اظهار می کنید ، بایدبپذیرید که بدون یک اندازه
تأملو زحمت به نتیجه ی واحد نمی رسیم. و اگر همت
به خرچ دادیم و زحمت کشیدیمخواهی نخواهی ثمره اش
را بدست می آوریم، با این تفاوت که یکی سریع تر
حرکت میکند و زودتر به هدف دست می یابد، دیگری آهسته تر پیش می رود ودیرتر به آرزو نایل می گردد. به هر صورت جدو جهد باعث میشود تا از
یکطرفاستعداد رشد کرده و از سوی دیگر نیازمندی ها
یکی پی دیگر مرفوع میگردد. انسان های باور مند به تلاش خودی همواره سعی
میکنند روی پای خود ایستادهشوند و در برابر
ناملایمات و دشواری های زنده گی روزمره مقاومت کرده، تا حدتوان احتیاج و نیازها را رفع نمایند. این اشخاص در جریان سعی وکوشش
خود برای این که احتیاجات را رفع کنند، به ایجاد گری نیز دست می یابند. .
به ارتباط این سخنان حکایتی را مرور می نماییم .*
سال ها پیش جوان مهاجری از کشور سربیا )یکی از کشورهای هفتگانه یی که بعداز تجزیه یو گو سلاویا به استقلال رسید( به ایالات متحده آمریکا
آمد. بعد از تثبیتحقوق قانونی اش به حیث تبعه
آمریکا، بدون درنگ به دوست دخترش در سربیاتلفون
کرد ، از قبولی در آمریکامژده داد.برای او گفت که با گذرنامه ی امریکاییبه سربیا مسافرت نموده،با هم ازدواج می نمایند. آنگاه به رویت سند
ازدواج،زمینه ی مسافرت او را به آمریکا فراهم می
سازد. دوستش که از مدتی به این طرف چشم به راه این خبر بود و روز شماری
میکرد، از شادمانی و خوشحالی بیحد و حصر نزدیک بود
سکته نماید. زیرا از دیگران شنیده بود اگر انسان بخواهد اززنده گی لذت ببرد باید به آمریکا برود و در آن جا سکونت اختیار
نماید. اینآرزومندی در ذهنش بیش از پیش تقویه می
شد و او را درآرزوی مسافرت واشتیاقسفر به امریکا
قرار می داد. روز ها با خود می اندیشید اگر به امریکا بروم خانهقشنگ، موتر مودل سال و .... خواهم داشت. فروشگاه های بزرگ را
دربرابرش مجسم می نمود و می گفت: شیک ترین و بهترین لباس ها را می خرم.
ناخن،ابرو و سر و صورتم را در زیبا ترین سالون های
شهر آرایش می دهم و مرتبمینمایم و....
مدت کوتاهی سپری شد،جوان باز هم تیلفون کرده وقت مسافرت خویش را بهدوستش ابلاغ نمود. این بار دختر مات و مبهوت ماند. هیچ باورش نمی شد
با اینزودی کارها رو براه شود. شور و شعف جایش را
به هیجان داد. از جا پرید، داد زدو گفت: او خدای
من مثلی که همه ی آنچه را در سر می پرورانیدم، خواب و خیالنه، بلکه حقیقت پیدا کرد. این خبر خوش را به سمع دوستان و فامیلش هم
رساند.
جوان آمد، عروسی انجام شد او دوباره همراه با اسناد )ازدواج( برگشت و تا ششماه همه ی امور به خانمش پایان یافت و در یک روز آفتابی به ساعت
معین درمیدان هوایی )فرود گاه( لاس انجلس همدیگر
را در آغوش کشیدند.
گِلفرند) دوست دختر( دیروز یا خانم امروز که به آرزوهایش نایل شده و همهچیز را در بیداری میدید خوشحال بنظر میرسید. لاس انجلس )شهر فرشته
ها( راپسندیده و زیبا یافت. از شوهرش خواهش نمود
او را به تمام محلات زیبا و دیدنیشهر ببرد تا از
تماشای مناظر زیبا که قبلاً در ذهن داشت و تصور مینمود، لذتببرد. بعد از چند روزی، شوهر با او به گفت و شنود پرداخت و از وی
صمیمانهخواهش نمود تا اولتر از همه باید زبان
انگلیسی را فرا بگیرد زیرا بدون آموختنزبان در ین
سرزمین پهناور هیچ کاری و اموری را نمیتوان انجام داد.
خانم از شنیدن این دستور سراسیمه شد زیرا از وی هر کاری ساخته بود به
استثنایفرا گرفتن زبان. او زبان انگلیسی را کمتر
از آن می فهمید که باید از مکتب میآموخت. از
آنجایی که شوهر به کار روزانه می پرداخت، خانم در منزل تنها میماند و یگانه مصروفیتش تماشای تلویزیون و یا پخت و پز بود.
یک ر وز تصمیم گرفت خودش به قصابی رفته و گوشت مرغ بخرد و غذایخواستنی شوهرش را آماده نماید. زمانی به قصابی داخل شد، دید گوشت
های تکهپارچه شده دورتر از آن است، که با انگشت به
قصاب نشان بدهد، لوحه های نوشتهشده را او خوانده
نمی توانست، زبان را هم بلد نبود تا به قصاب گوشت مورد نیازرا سفارش بدهد، حیران ماند، چه میکرد؟ خواست با قلم تصویر مرغ را
رسامینماید، به یادش آمد در رسامی هم چندان مهارت
ندارد، نشود باعث خنده ی قصاب وبه تمسخر گرفتن
خودش گردد. به ذهنش رسید از آواز مرغ استفاده نماید. بنابرانبه قُد قُد قداس مرغ شروع کرد، بعد با دست هایش به بال زدن پرداخت.
فروشندهدر حالیکه می خندید، گوشت مرغ را به خانم
آماده و تسلیم نمود. روز بعد خانم گوشت گاو ضرورت داشت، باز هم ادای آواز
گاو را سر داد. چند روز بعد از آن،گوشت خوک ضرورت
داشت و چون از صدا و تمثیل بهره یی کافی حاصل کرده
بود، از خود حرکاتی را نشان داد، که خوک ها انجام می دهند.
یکروز هوس کباب ران مرغ کرد، چون قصاب آشنایش شده بود، از او بیم و شرمی
نداشت و هر دو به اشاره های همدیگر پی می بردند. زمانی ادای قد قد مرغ را
سر داد، قصاب گوشت مرغ را آماده کرد، ولی خانم خواست به او بفهماند گوشت
ران مرغ می خواهد. قصاب هیچ نفهمید و هر دو در سردر گمی و ناتوانی قرار
گرفتند.
خانم به راست و چپ نگاه کرد، دید کسی در آن ناحیه وجود ندارد، به عجله دامن
را بالا کشید و ران بلورین و دلفریبش را نشان داد.
قصاب در خالی که از تماشای آن لذت برده بود، منظور او رافهمید که خانم گوشت
ران مرغ می خواهد. هردو خندیدند و مشکل به خوبی رفع شد.
دفعه ی دیگر، نوبت به کباب سینه مرغ رسیده بود. قصاب خانم را در برابرش دید
و بعد از احوالپرسی مانند گذشته ها ،اشاره ها آغاز شد ولی این بار قصاب از
اشاره های وی چیزی نفهمید و یا شاید هم خودش را به نافهمی جا زد، خانم چاره
یی نیافت جز آنکه یخن را تا دامن پایین و سینه بند را بالا زد و در حالیکه
سینه های سفید خویش را به قصاب نشان می داد، با انگشت دست به روی سینه ها
اشاره نمود و قُدقُد مرغ را سر داد. قصاب که آب از دهانش جاری شده و نادیده
در زنده گی و چهار چشمی در سینه ها غرق شده بود، دانست که خانم سینه ی مرغ
کار دارد. این بود که خوشبختانه باز هم کار بر طبق مراد تمام یافت.
شوهر از خریداری های خانم خوشحال به نظر می رسید، زیراگمان می برد، تماس و
ارتباط او با دیگران در فرا گیری زبان انگلیسی مؤثرمی افتد.
روز ها گذشت، شوهر غذاهای لذیز و مزه دار نوش جان میکرد و راضی بود.
یک روزبه خانمش گفت: من سالهاست که کلپوره نخورده ام.
خانم به شوهر وعده داد به زودی آن را تهیه خواهد دید.
به خاطر انجام این مامول به دوکان قصابی آشنایش سر زد و لی این بار با
دفعات قبلی فرق داشت. وی مخلوطی از گوشت... حیوانات نر را ضرورت داشت و
مجسم ساختن آنچه او نیاز داشت برای قصاب و خانم کار ساده و سهل نبود، هرچند
به اشاره و مجسم نمودن و حرکات با دست پرداخت ، قصاب این بار اصلاً نفهمید
که او چه میخواهد. خانم به یاد آورد که امروز، شوهرش نیم روز کار می کند و
زود تر از روزهای معمول به خانه می آید. به قصاب فهماند، خانه رفته و بعد
بر میگردد. زمانی شوهرش آمد، از او خواهش نمود که هر دو به دوکان قصابی
بروند و گوشت مورد نظر را با هم خریداری نمایند. زمانی در برابر قصاب قرار
گرفتند از شوهرش خواهش نمود به قصاب بگوید، گوشت کلپوره ضرورت دارند. شوهرش
با آنکه تا یک اندازه زبان انگلیسی بلد بود، ولی لغت کلپوره را نمی فهمید،
از این رو به خانمش گفت:
آنچه من و تو احتیاج داریم ترکیبی است از... حیوانات نر و من لغت انگلیسی
آن را نمی فهمم. هر دو به شمول قصاب که تا هنوز انتظار آن ها را می کشید تا
ضرورت را ر فع نماید به نتیجه نرسیدند. خانم که در نشاندادن اعضای بدن
مهارت داشت، به شوهر روی گشتانده گفت: رویت را به سمتی برگردان و خود را
مصروف وانمود کن، من با دست به ... تو نشانه گرفته به قصاب می فهمانم که به
گوشت این قسمت ضرورت داریم.
شوهر با شنیدن این جمله فهمید که در گذشته ها هم خانمش از ین روش یعنی
اشاره ها، نشان دادنها و آوازهای بخصوص، زیاد سود برده و رفع ضرورت نموده
است، ورنه او تا هنوز زبان بلد نیست و نمی تواند صحبت نماید.
این پیشآمد ناخواسته و ناخوشایند درروح و روان شوهر اثر گذاشت و او را خیلی
ناراحت ساخت. چاره یی جز این ندید که او را به هر نحوی شده است، مجبور سازد
به کورس زبان رفته، انگلیسی فرا بگیرد و خودش هم بعضی اوقات با وی انگلیسی
صحبت نماید.
به خانم آنهم بالهجه تند و زننده هوشدار داد و گفت: من خانم تحصیل کرده را
انتخاب نمودم تا در روز های دشوار در همه ی امور مرا یاری رساند و همواره
یاور من باشد. حالا دو راه را در پیش پایت میگذارم انتخاب یکی از این دو به
اختیار خودت میباشد.
-۱ زبان انگلیسی فرا میگیری و مانند من در آینده کار میکنی تا به کمک
همدیگر زنده گی را طوریکه تقاضای این جامعه و روز گار است، بسازیم.
خانم حرف شوهر را قطع نموده گفت:
۲ - دوباره به سربیا برگردم و در آنجا زنده گی کنم. آیا صحیح گفتم؟
شوهر جواب داد: بلی کاملاً درست گفتی.
خانم که چنین برخوردی را انتظار نداشت، چشمانش پر از اشک شد و غم و اندوه
را به دل جای داد. ولی از آنجایی که شوهر و کشور رویاهایش را دوست داشت به
شوهر وعده داد از همین حالا دست بکار شده و آنچه آرزویش میباشد در امر
فرا گرفتن زبان تلاش نماید.
بلی، به وعده اش وفا دارماند و از دل و جان کوشیده شب و روز زحمت را برخویش
هموار ساخت، با مردمان ارتباط قایم کرد و در صحبت را گشود. با آنکه در اول
ناامید بود، ولی با این تصمیم جدی و قاطع چنان فایق بدر آمد که خودش هم
تصورش را نمی کرد.
حالا هر زمانی که به دوکان قصابی میرود و گذشته ها را به یاد می آورد، می
خندد و چون زبان انگلیسی را بهتر از قصاب می داند. اما ،این قصاب است که با
او هنوز هم با اشاره حرف میزند.
با آن هم به کی معلوم که قصاب انگلیسی کمتر میداند و یا به یاد گذشته ها
باز هم توقع و انتظاری را در سر می پروراند.