دختری در آن سوی کوههای دور
هنوز در انتظار من است
نفرین بر من باد!
دیروز فهمیدم
وقتی که او گیسوانش را
نقره
نقره
نقره
روی دستان باد گذاشته بود
دیروز فهیمدم
همین دیروز فهمیدم
که در میان چند ملیارد و چند ملیون دل
هنوز رشتۀ جانی با من خویشاوند است
آه؛ سبحانی ما عظم الشانی!
من به صحرا نمی شوم
تا باران عشق مرا تر کند
من خود باران عشقم
خدای من!
نمیتوانم خوشبختی خود را چنان جامی روی دستان تو بگذارم
شاید من خود خوشبختی ام
وقتی کسی مرا دوست دارد،
آن قدر خوشبختم که نمی توانم در اختیار دستان تو باشم
من به هیچ معجزهیی باور ندارم
من دیروز فهمیدم
« آب اگر صد پاره گردد باز با هم آشناست»
دیروز فهمیدم
که در این سالهای دراز
چقدر دلم را
در « آغور» تنهایی
کوبیدم،
کوبیدم
کوبیدم
تا قطره
قطره
قطره
خون دل من
ستارهگان سرخ آسمان تو باشند؛
اما نمی دانم
وقتی دلم در آغور تنهایی کوبیده میشد
آسمان چه رنگی داشت
و خدا به آفریدهگان خود چه گونه نگاهی میکرد
من دیروز فهمیدم
که سالهاست شکر در میان من و او آب شده است
خدا من!
دروازۀ دوزخت به روی من گشوده باد!
من دیروز فهمیدم که حتا خورشیدت را
در آن سوی کوهسار غروب
در چاه تاریکی آویخته ای
من دیروز فهمیدم
که تو به نام عشق فرشتهیی نیافریده ای
و این منم که به فرشتهی عشق باور دارم
و به اندازه ی دیوانهگی خود عاشقم