کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

اسحاق فایز

    

 
دو سروده‌ی تازه

 

 

گریز

گذر می کند روحِ من - روحِ خسته، از این سیم هایِ که خود خار دارند

تنا تن زنان، هو زنان می جهم زود، از این دام هایی که ادبار دارند

مرا عشق این گونه در خود فرو کرد، نگویم که چون سوخت بال و پرمرا

نمی چرخم این جای دور خودم نیز، که این چرخ ها دورِ پرکار دارند

ایا هو ! ایاهو!

چرا در گرفتم،

بگویم،

که سیرِ تو در من فقط نفخۀ بود

ممان مان در این صورتِ چند رنگی، که آینه ها ننگِ زنگار دارند

رها کن مرا یک دمی با سلامت، درونِ تولایِ این زنده گانی

رهایم کن از بندِ مردودِ هستی، که این لمحه ها صبح ِهنجار دارند

مرا آنسویِ خار زاران گذر ده، که بی جان شوم در درونِ تن و من

تن و من تو دانی که با سوگواری، درونِ من از شک گران بار دارند

تو، آن آفریدی که من دلسپردم، چه این دلسپردن پر آوردگاهیست

که چون من در آوردگه دیگرانی، در آشوبِ عشقی گرفتار دارند

سپردم تو را گر من این تن و من را، نگفتم تهی کن بنا هایِ شان را

و گفتم که این آتشین دردگاهان، ز شکِ من این ضَجه ها زار دارند

بیا عشق ای عشقِ سوزنده جان زود، دگر ره مرا ذره کن ذره ذره

که این آفتابانِ رخشنده گی ها، به نجوایِ من گوشِ بسیار دارند

2دلو ۱۳۹۶

کابل






امروز



کوهِ آوارِ دردِ خویشتن ام، خانه ام خاگِ ناگواری هاست

مرده است در درونِ من، مردی، سایه ام غرقِ سوگواری هاست

قفسِ شهر در گرانۀ دود، خانۀ فقر و بینوایی شد

وای، این خانه _ آشیانۀ دق، مامنِ اندوهِ قناری هاست

بیشه هایِ افق زخونِ امید، آبیاری شد و سپیده تکید

شبِ یلدایِ قرن پا بر جای، دشت گورِ امیدواری هاست

جلجتایی میان کوچه و شهر،

شده برپای تا کند بر دار،

خیلِ آیینه دارِ این درگاه،

می زنم داد از میانۀ تان:

" کآی ای راهیان! زنده گی ام، دامگاهِ خوشِ مداری هاست"

چشمه هایِ فضیلتِ دریا، از سر آغاز پاک خشکیدند

ماهیان در تبِ عطش بریان، کفتران طعمۀ شکاری هاست

سنگ می بارد آسمان به زمین،

درد می آرد آشیانۀ کین،

سوخته جنگل ز آهِ نومیدی،

سر نگون باغ هایِ فصلِ یقین

فصل هایِ غمینِ بربادی، جایِ بشکوهِ نو بهاری هاست

دود بر آسمانه روئیده،

رمق از آب و خاک کوچیده،

در گرفته زمین در آتشِ جنگ،

گور ها باز کرده اند دهان

حلق ها بغض زارِ خشم و صدا، حلق ها خسته از هواری هاست

می خزم در درونِ خویش غمین،

هیچکس همصدایِ من نشود،

می مکم خونِ رگ رگم از یأس،

راه همراهِ گام ها نشود

جانِ من در گرفته از فریاد، سینه ام کویِ بیقراری هاست.

25 جدی 1396

کابل



 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۰۴  سال  سیـــــــــزدهم                    جــــدی/دلــــو   ۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی    شانزدهم  جنـــــــــــــــــــوری ۲۰۱۸