ويراني بود و دلم
ويراني بود و سي و اندي سال
از ديوار روز و شب بالا مي خزيدند
من بودم و تنپوشي از زخم ,زخم ،زخم
قصه نه ،خواب نه،معجزه نه
دستهاي تو ايه هاي ايمان شد
ميان اينه ها زن بود با دوقلب تپنده
زن بود و فلسفه ي زايش
زن بود و روزهاي نيامده
خوشبختي با دستهاي تو
به محاصره ام مي كشد
با لبان تو مي بوسد
خوشبختي آغوش كوچك توست
ميان خميازه هاي زمستان
س .الف |