کابل ناتهـ، Kabulnath


‎عباس اسدیان‎s Profilbild, Bild könnte enthalten: 1 Person, Nahaufnahme
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

عباس اسدیان

    

 
دیالکتیک مرگ و زندگی

 

 

مرگ اندیشی، و سروکله زدن با مسئله مرگ، را اگر مهم‌ترین دغدغه‌های انسان به شمار آوریم بدون شک چیزی به گزاف نگفته‌ایم. این از سر اتفاق نیست که اولین اثر مکتوب تاریخ بشریت، یعنی حماسه گیلگمش، در باره مرگ و جست‌وجوی راه برای رهایی از آن است. از این است که نمی‌شود در باب مسئله مرگ بی‌تفاوت بود؛ به تفکر نپرداخت و چیزی در باره آن نه‌نوشت. انگار که این امر سنتی باشد برای آدم‌ها، و پر رنگ ساختن صفحات مکتوب اندیشه‌شان.
با توجه به تأملاتی گوناگونی که در باره‌ی مرگ صورت گرفته است ما نمی‌توانیم روی‌کرد مشخص و قطعی را در این باره بیان کنیم؛ روی‌کرد قطعی به این معنا که نمی‌توانیم جانب‌داری از اندیشه فرد مشخص راجع به مرگ داشته باشیم. اما با این وجود، و همین که ما نمی‌توانیم از اندیشه نشانی شده پیروی نماییم، خود گواه بر این امر است که روی‌کرد ما مشخص است. به هرتیب، موریس مترلینگ، در جایی می‌گوید: «آن‌چه ما به نام مرگ از آن نام می‌بریم یک زندگی است که هنوز نتوانسته‌ایم چگونگی آن‌را کشف کنیم». این نوشتار هم با همین انگیزه نوشته شده است.
در یک جمع‌بندی کلی می‌شود از دو نوع مواجهه با مرگ نام برد: مواجهه فلسفی-علمی، و مواجهه دینی-سنتی. از لحاظ علمی، و تحقیقات که تا به حال بالای فیزیک انسان و هر موجود زنده‌ای دیگر صورت گرفته است، بیان شده است که امکان زندگی بعد از مرگ و حیات دوباره و ابدی با بدنی که می‌‌میرد امکان پذیر نیست؛ اصلن زندگی ابدی را ناممکن دانسته اند. زمانی‌که انسان می‌میرد تمام فعالیت‌های بدن و حجرات‌اش متوقف می‌شود؛ بدن فرد مرده بعد از مدت زمانی کوتاه تجزیه شده و جزء خاک می‌گردد. در این‌صورت امکان حیات دوباره اصلن ممکن به نظر نمی‌رسد، و این روی‌کردی است‌ که دانشمندان همه‌گی آن‌را پذیرفته اند. مواجهه‌های فلسفی نیز هم‌خوانی با این روی‌کرد دارد. اما مواجهه دینی-سنتی، مخالف این دیدگاه قرار می‌گیرد. ما در درون دین و سنت اسلامی – البته تقریبن تمام ادیان در این قسمت با هم‌دیگر هم‌خوانی‌های دارد و این دیدگاه تنها مختص به دین اسلام نیست- می‌خوانیم که بعد از این‌که ما میمیریم دوباره زنده می‌شویم. حیات ابدی بعد از مرگ جسمانی آغاز می‌شود؛ حیاتی که آن‌هم جسمانی است و با همین بدن ادامه پیدا می‌کند. البته که تا به حال برای این دیدگاه تا به‌حال هیچ منطقی یافت نشده است! اما برای دیدگاه اول می‌توان مزیت‌های فراوان قایل شد. مواجهه فلسفی با مرگ برای ما بازگو کننده این امر است که مرگ در ذات خود برای زندگی خوب است. مرگ، زندگی را معنا می‌کند. ما چون می‌دانیم که مرگ داریم زندگی می‌کنیم و به زندگی‌مان اهمیت می‌دهیم. این که ما می‌دانیم که مرگ داریم برای ادامه دادن زندگی انرژی کسب می‌کنیم. برعلاوه، باید به یاد داشته باشیم که پرسش از مرگ و معنای زندگی یک پرسش علمی نیست. علم به هیچ‌وجه قادر به این نیست که به معنای چیزها پاسخ بدهد. پرسش از مرگ و معنای زندگی فقط برای انسان‌ها مطرح است. روی این لحاظ مرگ در زندگی انسان‌ها معنادار و مهم می‌شود. برای هیچ موجودی دیگر نمی‌توان ارایه شواهد نمود که مرگ اندیشی و معنا اندیشی داشته باشد. از جانب دیگر، موجوداتی که تصوری از مرگ نداشته باشند زندگی ابدی دارند. برای چنین موجوداتی چون تقسیماتی زمانی معنا ندارد و همیشه در حال زندگی می‌کنند، جاودانه اند. زندگی در زمان حال و در صورتی که هیچ اندیشه و مسئله‌ای در آن وجود نداشته باشد از پایان‌پذیری زندگی خبری نیست. این حرفی‌ست که لوییس بورخس در یکی از داستان‌هایش می‌آورد: «حیوانات جاودانه زندگی می‌کنند، چون تصوری از مرگ ندارند». به همین ترتیب ویتگنشتاین، در گزاره‌ای از «رساله منطقی-فلسفی» می‌نویسد: «اگر ابدیت را بی‌زمانی معنا کنیم نه مدت زمانی نامحدود، آن‌گاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی می‌کنند». اگر مواجهه دینی و عرفانی – که هم در ذیل مواجهه دوم جا می‌‌‌گیرد- با مرگ داشته باشیم، مرگ چیزی شبیه به همین روی‌کردها می‌شود. مرگ، در این‌صورت نه تنها چیزی وحشت‌ناک و زجر دهنده بلکه راهی می‌شود به رهایی و آسودگی: «من از او [مرگ] عمری ستانم جاودان/ او زِمن دلقی ستاند رنگ رنگ».
به باور ویتگنشتاین، مرگ اساسن چیزی خارج از زندگی است. ما زمانی‌که با ویتگنشتاین دور اول در «رساله منطقی-فلسفی» مواجه می‌شویم تأملات او در باب مرگ را خارج از زندگی می‌‌یابیم. یعنی او از درون زندگی به چیزی می‌اندیشد که آن‌را خارج از زندگی قرار داده و فرض کرده است. مرگ، در زندگی نیست. او در گزاره ۶.۴۳۱۱ می‌گوید: «مرگ رویدادی در زندگی نیست: ما زندگی نمی‌کنیم تا مرگ را تجربه کنیم». این درست که مرگ رخدادی در زندگی نیست، اما نمی‌توان آن‌را بی‌ربط به زندگی دانست. مرگ، در واقع ادامه‌ی زندگی است؛ ادامه‌ی که پایان بخش زندگی است. به این معنا که مرگ در آخرین لحظه‌ای زندگی اتفاق می‌افتد، و تا زمانی که مرگ ما وجود دارد و در باره‌اش اندیشیده می‌شود زندگی‌یی ما هم به گونه سلبی ادامه می‌یابد. ما اگر از مرگ فرد مشخص صحبت می‌کنیم در واقع داریم راجع به این امر حرف می‌زنیم که او زندگی داشته اما حالا پایان یافته است. حرف زدن از مرگ لاجرم مسئله زندگی را به میان می‌آورد و نمی‌توان در باره زندگی حرف نزد. رابطه مرگ و زندگی رابطه دو طرفه است: مرگ معنا بخش زندگی و زندگی معنا بخش مرگ است، چون مرگ انکار-گر مرگ و مرگ انکار-گر زندگی است. تا زمانی‌که ما زنده‌‌ایم مرگ نداریم؛ حتا آخرین ثانیه‌ی زندگی مرگ را نفی می‌کند. در گزاره ۶.۴۳۱ همین کتاب می‌خوانیم: «پس با مرگ هم جهان تغییر نمی‌کند، بلکه خاتمه می‌یابد». ارتباط باریکی بین این گزاره و گزاره قبلی وجود دارد: گزاره اولی زندگی را جدا از مرگ تعریف کرده و اما گزاره بعدی بی‌تأثیر بودن مرگ در نفس زندگی را به نمایش گذاشته است. مرگ نمی‌تواند به زندگی تغییر وارد کند بلکه به آن پایان می‌بخشد. مرگ نقطه پایان است؛ پایانی که بعد از آن سراسر عدم است. کسی که می‌میرد دیگر نمی‌داند که مرده است. هیچ فردی نمی‌تواند نظاره-گر مرگ خود باشد.
برای این‌که سخنان‌مان مفیدتر تمام شود اجازه دهید اندکی مسیر بحث را منحرف کنیم. حرف زدن از «خودکشی» بی‌ارتباط به مسئله مرگ نمی‌نماید. به باور آلبرکامو تنها یک مسئله‌ جدیِ فلسفی وجود دارد، و آن‌هم خودکشی است. از جهاتی می‌توان گفت که تمام تلاش‌های فکری-مرکزی کامو حول محور همین مسئله چرخش داشته است. ولی برای او خودکشی راه حل نیست؛ بر عکس افرادی که خودکشی را راه حل می‌دانند. خودکشی، تناقض در عمل است. خودکشی هیچ مشکلی را حل نمی‌کند. کسی که تصمیم به خودکشی می‌گیرد با این امید وارد عمل می‌شود که به ملالت‌ها و مرارت‌های زندگی نقطه پایان گذارد، اما بر این امر فایق آمده نمی‌تواند. زندگی، بعد از خودکشی هم ادامه دارد. با خودکشی‌یی یک فرد جهان کشته نمی‌‌شود. خودکشی زمانی کارساز است که تمام جهان را نابود کرده باشیم. اما از آن‌جایی که پایان بخشیدن به جهان با خودکشی یک فرد امکان پذیر نیست پس خودکشی عمل بی‌هوده می‌شود. خودکشی از این لحاظ عمل متناقض است که ما به نیت نابود کردن همه چیز چیزی را نابود می‌کنیم که نبود آن نه تنها جهان را نمی‌کشد بلکه اندک‌ترین خللی هم در ادامه آن ایجاد کرده نمی‌تواند. به همین خاطر بهترین تعریف که از خودکشی می‌توان ارایه کرد چنین است: نابود کردن چیزی که با نابود کردن آن هیچ چیزی را نابود نمی‌کنیم؛ وارد شدن با پیش‌فرض کاهش آلام و رنج‌ها اما به وجودآورنده آلام و رنج‌های دیگر. با خودکشی نمی‌توان چیزی به دست آورد. چیزها در زندگی به دست آورده می‌شود نه در خودکشی و مرگ. ولی مسئله خودکشی به معنای واقعی کلمه نه با مرگ ارتباط دارد و نه با زندگی. به این دلیل که کسانی که خودکشی می‌کنند نه زندگی برای‌شان جریان دارد و نه مرگ با معنامندیِ آن.
سمت دیگر قضیه مسئله مرگ و تن است. ما تا زمانی‌که به صرف «تن» می‌اندیشیم بیشتر به مرگ اندیشه می‌کنیم تا به زندگی. تن، از امکان‌های بیشتر برای مرگ برخوردار می‌باشد، و تن است که مرگ هست. تن، خود مرگ است. تفکر در باره تن تفکر در باره مرگ است. آلن بدیو می‌گوید: «تفکر تن مرگ است؛ تفکر روح زندگی است» (بنیاد کلی‌گرایی در اندیشه پل قدیس، ص ۸۴). و بعد در صفحه ۱۰۱ همین اثر علاوه می‌کند: « مرگ، وقتی به مثابه‌ی فکر، به مثابه‌ی راه سوبژکتیو، به مثابه‌ شیوه‌ای از بودن در جهان فهمیده شود، آن بخش از سوژه‌ی دوپاره است که باید، دوباره و همواره، به تن «نه» بگوید و خود را در صیرورت پر مخاطره‌ی «بلکه»ی روح برپای نگاه دارد». از این قطعه می‌توان چنین برداشت کرد که مرگ نفی کننده تن است. تن اما امکانی‌ست برای زندگی کردن. زندگی بدون تن ناممکن است. در این‌صورت باید مسئله روح را به میان آورد. روح، اندیشه و تفکر است. روح مد نظر ما روح متافیزیکی و فراجهانی نیست، بل روح همان روح است که هگل از آن منظور داشت. روح آلن بدیو نیز همان روح هگلی است. این‌جا تقابلی صورت گرفته است: تقابل تن با روح. تن، صرف ابژه است؛ ابژه‌ای که بیشتر شبیه به ماشین است: انجام دهنده و پذیرنده. اما آن چیزی که مؤثر است، روح است. روح تسلط بر تن دارد، تن را اداره می‌کند. روح اراده کننده است، و بر بالای بدن اعمال اراده می‌کند. حتا روح برای تن می‌تواند مرگ بیافریند و یا آن را پس بزند. چنین است که همیشه مسیر روح بر بدن ترجیح داده شده است، و می‌شود. بناعن روح مهم است، چون روح زندگی است. چکیده مطلب این‌که مرگ برای بدیو بدون بدن متصور نیست، و او از روحیه‌های کشنده که گاهن از آن به مرگ یاد می‌شود یاد نمی‌کند. اما ویلیام فاکنر، نگرش کاملن متفاوت نسبت به مسئله مرگ دارد. نوع نگاه فاکنر برگرفته شده از حالات روحی است. در بخشی از رمان «گور به گور» می‌خوانیم: « یادم هست وقتی جوان بودم خیال می‌کردم مرگ پدیده‌ای است مربوط به بدن آدم‌ها؛ حالا می‌فهمم که فقط یکی از احوال آدم است- آن‌هم احوال روحی آن‌هایی که کسی را از دست داده اند. نیهلیست‌ها می‌گویند این آخر کار است، متشرعین می‌گویند این اول کار است؛ در صورتی که در واقع این چیزی نیست جز اسباب کشی یک نفر مستأجر یا یک خانوار از خانه‌ی اجاره‌ایش یا از شهرش» (صص۱-۶۲).
از هراکلیتوس قطعاتی‌ برجای مانده که در یکی از آن‌ها نوشته شده: «زیستن از مرگ، مردن از زندگی». از روی ظاهر این قطعه می‌توان چنین تأویلی به‌دست داد: ما در واقع به واسطه مرگ سلول‌های‌مان است که زندگی می‌کنیم. هر روز باید تعدادی از حجرات بدن‌مان بمیرد تا بدن بتواند زنده بماند. حجراتی که توانایی سازگاری با محیط را ندارد و از نیروی بقای کمتر برخوردار است، به ناچار باید بمیرد؛ و چون این حجرات می‌میرد زندگی ادامه می‌یابد. این قانون سراسر امکان پذیر است: قانون تضاد. اگر بتوان تنها قانونی برای جهان در نظر داشت قانون تضاد و نبرد است. نبرد زندگی با مرگ، نبرد خوب و بد، نبرد عقل و ایمان، نبرد تفکر و دل، نبرد ارباب و برده، نبرد آگاهی و جهل... . از این لحاظ است که نبرد زندگی و مرگ هم جذاب می‌شود و هم معنادار و مهم. زندگی‌یی که در آن مرگ وجود نداشته باشد پوچ است، و همین‌طور مرگی که قبل از آن زندگی صورت نگرفته باشد بی‌معنا. مرگی کسانی معنا دارد که زندگی کرده باشند. صورت دیگر این مسئله را می‌توان چنین بیان کرد که مرگ و زندگی ( قانون تضاد) صرف بر پایه تضاد استوار است. اگر کوشش کنیم تضاد را نابود نموده و سازگاری ایجاد کنیم چیزی جز بی‌معنایی حاصل‌مان نخواهد شد. می‌توان گفت که پایه زندگی مرگ و پایه مرگ زندگی است.
با تمام این وجود، مرگ می‌تواند در نوع خود نعمتی محسوب شود. اکثریت از مرگ به عنوان امر شوم یاد می‌کنند. اما باید تذکر داد که همین امر شوم است که نیکی‌ها و زیبایی‌ها را برای ما معنا می‌کند. اگر بدی وجود نداشته باشد چگونه امکان دارد که از وجود خوبی‌ها یاد کنیم. مرگ، سیاه نیست. مرگ، افق را برای ما معنا می‌کند. ذات مرگ در روشنی‌ها عجین است. مرگ آکنده از زندگی است. مرگ، در متن زندگی وجود دارد. قبل از آن‌که مرگ دست‌وپای‌مان را ببندد باید از مرگ تجلیل کنیم. تجلیل، به این معنا که کوشش کنیم تا اهمیت و معنای آن‌را در زندگی دریابیم. به همین نسبت پایان بخش این نوشتار را جمله‌ای از کتاب « چنین گفت زرتشت» قرار می‌دهیم: «همه مرگ را سترگ می‌انگارند. اما هنوز مرگ را جشن نگرفته اند. آدمیان هنوز نیاموخته اند که زیباترین جشن‌ها را مقدس شمارند» (ص۸۴)
 

عباس اسدیان
11 جوزای 1396
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۰۴  سال  سیـــــــــزدهم                    جــــدی/دلــــو   ۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی    شانزدهم  جنـــــــــــــــــــوری ۲۰۱۸