کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

عصمت کهزاد

    

 
آهستگی و غیبتِ ملال
خوانشی از شعری "لیمه آفشید"

 

 

این چند سطر را به "عمران راتب" که دوستی‌اش، که بودن‌اش، که متفاوت بودن‌اش حُکمِ " آهستگی و غیبتِ ملال" را داشت/دارد، تقدیم می‌کنم.

 

 

اما بسی پیش از‌آنکه ثلث زندگی‌اش سپری شود،
بد‌تر از هر بد به سرش آمد؛
احساس کرد که دیگر سیرابِ سیراب شده‌است - بایرون
---
گودی چشم‌های بی‌برقش، بین گیلاس چای لب‌ می‌شد
خنده‌ای تلخ شد به حال خودش:
کم کم از دست می‌روی دختر! - آفشید
---
ناتانائیل، آرزو مکن که خدا را جز در همه جا، در جایی دگر بیابی. هر آفریده‌ی نشانه‌ی خداوند است. اما هیچ آفریده‌ای نشان دهنده‌ی او نیست. همین که آفریده‌ای نگاه‌مان را به خویش معطوف کند، ما را از راهِ آفریدگار باز می‌گرداند. – مائده‌های زمینی- آندره ژید
---
زمان بر شتابِ خود می‌افزاید تا به ما بفهماند که میل ندارد ما به یادش بیاوریم، زیرا از خود خسته‌است، بیزار است و می‌خواهد شعله‌ی کوچک و لرزانِ خاطره را خاموش کند: درجه‌ی سرعت تناسبی مستقیم با شدّتِ فراموشی دارد. - آهستگی - میلان کوندرا
---------------
نادر نادرپور در مقدمه‌ی "چشم‌ها و دست‌ها" می‌نویسد: باید گفت که نخستین شرطِ شعر نو ادراکِ تازه‌ی شاعرانه است. نیازی به این نیست که اشیایی نو‌ظهور مانندِ تِرن و هواپیما را وصف کنیم تا شعر نو باشد، لازم هم نیست که کلمات بیگانه یا فارسیِ صریح را در خدمتِ شعر آوریم تا نو خوانده شود، بلکه باید جهان را از دریچه‌ی چشم خود ببینیم. باید آنچه را دگران از نمودهای طبیعی و بشری دریافته‌اند به یکسو نهیم. وقتی ادراکی تازه فراهم آمد خود به خود قالبی نیز برای آن فراهم می‌کند که متناسب و کافی باشد. او از "رمبو" شاعر فرانسوی این نقل قول را می‌آورد: من هرجا که لازم باشد به شعرم شکل معیّن و منظم می‌دهم و، هرجا که اقتضا کند آزادش می‌گذارم. می‌خواهم به کمکِ این مقدمه‌ی نادرپور، شعر "لیمه آفشید" را نو و امروزی بخوانم: یکسو نهادنِ نمودهای که دگران دریافته‌اند و، دست یافتن به ادراکِ تازه. یا به قولِ رمبو، هرجا که لازم باشد شکلِ معیّن و منظم دادن و هرکجا که اقتضا کند آزاد گذاشتن: به عبارت امروزی‌تر، ایستادن در موقعیتِ مدرن و نگریستن به چیزها. موقعیتِ مدرن را با تمامِ دلهره و ترس، با همه‌ی ملال و یأس و با تمامِ دلخوشی‌ها و تنهایی‌هایش روایت کردن: این‌است نو و امروزی.

لارنس اسوندسن، نویسنده‌ی کتاب"فلسفه‌ی ملال" گوشی را بر می‌دارد، از آنسوی خط کسی با تأسف خبر می‌دهد: پروفیسور! دوستِ تان... نمی‌تواند ادامه دهد. پروفیسور با هیجانِ توأم با ترس: کدام دوست‌ِ من؟ از کی حرف می‌زنی؟ از آن‌طرف می‌شنود: دوستِ ملولِ تان، خودکُشی کرده است. سکوتِ محض برقرار می‌شود. اتاق چندین‌بار به گِردش دور میزند. پروفیسور روی کاناپه‌اش دراز می‌کَشد، درد‌ی شدیدی در سرش احساس می‌کند. ملال چیست؟ چطوری ار شرّش خلاص شویم؟ این‌ها را از خودش پرسید، و مصمّم شد در باره‌اش چیزی بنویسد: فلسفه‌ی ملال. به نظر می‌رسید خودِ پروفیسور هم مدتی دچارِ این حالت و وضعیت شده بود: به قولِ خودش دچار ملال.
نخستین پرسشی که می‌توان پرسید، به احتمال زیاد این‌است: آیا دوست پروفیسور خوشبخت نبوده‌است؟ یا، ملال چیست؟ خوشبختی و سعادت چیست و رابطه‌اش با معنایِ زندگی چگونه است؟ در این یادداشت به کمکِ شعری از لیمه آفشید سعی می‌کنم به این پرسشها در حدِ این یادداشت پاسخ بدهم.
تصوّر کنید اگر ویلدورانت به جواب آن جوان خوش‌پوش و عصبانی می‌گفت: دوستِ عزیز! سرِ‌تان را بالا بگیرید و به اطراف‌ِ‌تان با دقّت بنگرید. انداختنِ دانه جلویِ جوجه‌مُرغها، نگاه‌کردن به گُلِ آفتاب‌پرست هنگامِ طلوع خورشید، آبیاری باعچه‌ام، و بوسیدنِ زن‌ام، اینها همه معنای زندگی استند: ببینید! من چقدر خوشبخت هستم. به نظر می‌رسد مردِ‌جوان شوکه شده‌است: عجب مزخرفاتی! انداختنِ دانه جلوی جوحه‌مرغها معنای زندگی‌است؟ خدایِ من! نگاه‌کردن به گلُ آفتاب‌پرست هنگام طلوع خورشید هم شد معنای زندگی؟ پس بیجا نیست که این‌همه عمر کرده‌اید! حدس می‌زنم بالای هفتاد باشید! بله. برای کسی که در ثلثِ زندگی‌اش دگر سیرابِ سیراب شده است، چه چیزی مطبوع می‌تواند باشد؟ هیچ چیز. به قولِ آفشید: او کم کم از دست می رود!
ویلدورانت آرام ادامه می‌دهد: مگر معنایِ زندگی مثلی کوهی باید در برابرتان سبز شود تا وقتی سرِ‌تان به آن اصابت کرد، متوجه‌اش شوید! شما! دوستِ عزیز! اسبِ زندگی‌تان را آرامتر بتازانید، به اطرافِ‌تان دقت کنید، پُر از معنای زندگی است. آفشید هم نظرِ مشابه‌ی دارد:
بی محابا به راهِ عشق زدی، تازه وارد! به مرگ خواهی خورد
کمی آهسته‌تر برو آخر، با شتابی که میدوی دختر! - آفشید
خیلی دلم می‌خواهد قسمتی از داستان"خوبیِ خدا" از مارجوری کمپر را نقل کنم تا از سویی تأییدی باشد بر گُفته‌های ویلدورانت و از دگر سو، پشتوانه‌ی بر شعری آفشید: "به هرکجا نگاه می‌کرد، نشانه‌های از لطف و خوبی خدا را می‌دید. درخت‌های شکوفه کرده‌ی آلو واقعن زیبا بودند. فقط کافی بود لینگ به شاخ و برگِ شان خیره بماند و تنه‌ی پوسته پوسته‌ی درختها، قوطی‌های قدیمی رنگ و آت و اشغال های روی علف های هرز پای آنها را نگاه نکند. نفسی عمیقی کشید و خدا را بخاطر الطاف لایزالی که نسبت به او داشت-هوای کافی، ریه‌های سالم و قوی برای تنفس، درخت‌های پرشکوفه‌ی آلو، و حتا آب لیوان پلاستیکی جلوش-تشکر کرد... این مهم امکان پذیر نیست مگر با کاستنِ شتاب و نگریستن به چهارسو. آندره ژید اگر اینجا بود برای ما از "مائده‌های زمینی"اش می‌خواند: هر آفریده‌ای نشانه‌ی خداوند است. اما هیچ آفریده‌ای نشان دهنده‌ی او نیست: سعی نکن خدا را در یک چیز یا نمودِ واحد خلاصه کنی! خدا در همه‌چیز است و در هیچ‌چیز نیست، پس ادامه بده.

دکتر مهستی بحرینی، مترجم آثارِ ژید(و اینجا مشخصأ مائده‌های زمینی) در گفتگوی می‌گوید: مائده‌های زمینی، در ستایش زندگی، اغتنامِ فرصت و شادخواری است؛ یعنی اعتقاد به این که خوشبختی در درکِ لذاتِ زندگی است. خوشبختی، هماهنگیِ امیال و خواسته‌ها و بنابر این درکِ لذاتِ زندگی است.
مگر چه چیزی کارِ آقای بدیعی(طعمِ گیلاس، فیلمی از عباس کیارستمی) را به اینجاها کشاند: ماشین‌اش را سوار می‌شود، به دنبالِ کسی که صبح‌هنگام بیست بیل خاک بر پیکرش بریزد از خانه بیرون می‌زند. او آنقدر شتاب‌آلود رفته‌است که نمی‌خواهد فردا دگر طلوع خورشید را ببیند. او خودش به دنبال کسی است که خاک در چشمانش بریزد تا دگر نتواند سُرخیِ صبحگاهی را تماشا کند. بایرون می‌گوید: او دگر سیرابِ سیراب شده‌است. آفشید می‌گوید: او کم کم از دست می‌رود. او حتا به این گفته‌اش اکتفا نمی‌کند و دگر هشدار می‌دهد:
به درِ بسته می‌خوری مغزت، روی خاک کوچه می‌پاشد
که به خاکت کشاند؛ می‌کردی از جنونی که پیروی دختر! - آفشید
این جنون، جنون شتابِ جهان مدرن است: جهانی که در آن هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود. ملال غیبتِ این چیزهای سخت و استوار است. به نظر می‌رسد این هشدار از شتابِ آقای بدیعی کاسته‌است: جستجو برای پیدا کردنِ کسی که صبح‌هنگام بیست بیل خاک بر پیکرش بریزد یا از دست‌اش گرفته به خانه بازش‌گرداند، به نحوی به تعویق می‌افتد. در این گیرو دار اما، لبخندِ زوج جوان در مسیرِ راه او را کاملن متوقف می‌سازد: جنونِ مُردن از پوستش بیرون می‌پرد و زندگی یکبارِ دگر برایش معنادار جلوه می‌کند. او به جای اینکه بگوید: فردا صبح چند بار صدایم کن، اگر جواب دادم دستم را بگیر و مرا بکش بیرون. اگر جواب ندادم این بیست بیل خاک را بریز رویم. می گوید: فردا صیح چندبار صدایم بزن، اگر جواب ندادم از بازوانم بگیر تکانم بده، شاید هنوز زنده باشم.
مصطفی ملیکیان در یکی از جلسات‌اش می‌گوید " نداشتنِ چیزی را که می‌خواهم درد و رنج است و، نخواستنِ چیزی را که دارم ملال. به باورِ او، لذت نقطه‌ی است میانِ این دو خط. ملیکیان آرام، در گوشِ هیچ‌کس زمزمه می‌کند: بنابر این، دوستِ عزیز! شتاب نکنید، ملول می‌شوید. با معنایِ زندگی‌تان عیش کنید. یکبار دگر این پرسش مطرح می‌شود: ملال چیست؟ چطوری از ملالِ مان بکاهیم؟
ملیکیان مواردی را بر می‌شمارد که در صورت توجه به آن اگر نه از شرّ ملال خلاص می‌شویم، حداقل آن را به تعویق می‌اندازیم.
اول، امور را به گونه‌ی معقول بخواهیم: اگر انتظارِ من از امور محبوبِ من برنیامدنی باشد، در این‌صورت من زود دست‌خوشِ ملال می‌شوم، حتا اگر آن چیز در چنگم باشد. بهتر است فرمان پس‌رَوی بدهم، انتظاراتم را واقعی‌تر بسازم و دست از جنون بکشم. بهتر است خون را از جلوی چشمانم عقب بزنم و به پیروزی بعدی فکر کنم. بهتر است جان ته مانده‌ی سپاهم را نگهدارم تا اینکه تار و مار شان کنم.
بانو فرمانده‌ی شکست نخور، شانس این بار با تو دشمن بود
جان ته مانده‌ی سپاهت را، بده فرمان پس‌رَوی دختر! - آفشید


فرمانده‌ی واقع‌بین پیروزی را به تعویق می‌اندازد تا در کامِ شکستِ خونین سقوط کند. او سرش را بالا می‌گیرد، افقِ پیشِ‌رو را ورانداز می‌کند و فرمانِ عقب‌نشینی می‌دهد: او طعمِ پیروزی را پیشاپیش مزمزه می‌کند. او از همین حالا پیروز میدان است. او زندگی‌اش را معنا کرده‌است: پیروزی، بعدن.
دوم، چیزها را ژرف ببینید: ارستو در "اخلاق نیکوماخوس" می‌گوید: "خوشبختی فعالیت نفس در انطباق با فضیلیت است و اگر فضایل متعدد وجود دارند، در انطباق با بهترین و کاملترین فضایل. در نهایت هم نتیجه می‌گیرد که آن فضیلت تفکر فلسفی یا "ژرف اندیشی" است". تاریخچۀ خوشبختی-ص281.
ملیکیان در ادامه‌ می‌گوید: برای کاهش ملال باید ظرفیتِ یادگیری را در خود پرورش دهیم. باید از خودِ‌مان بپرسیم: بر علاوه‌ی این دگر چه چیز می‌تواند در آن نهفته باشد؟ اینگونه بود که لینگ تان در "خوبی خدا" دست به خوانشِ گسترده زد، مکث کرد و عالمی از چیزهای نو در پیرامونش کشف کرد. و نیز بر همین اساس بود که بدیعی آن لبخند را خواند و دگر به خودکُشی فکر نکرد.
به نظر می‌رسد آفشید نیز به دنبال یادگیری است: تا خبرهای ثانوی در گوشه‌ی می‌نشیند و پیرامونش را می‌خواند. او از شتاب‌اش می‌کاهد و بنابر این از ملالش می‌گریزد. او به خودش باز می‌گردد و این بازگشت به نوعی بازخوانی خویشتن‌اش نیز هست. او این‌بار خود را از پیرامونش می‌رهاند، خودش را عقب می‌کشاند در خودش. ازخیر هرچه غیر خودش است می‌گذرد و تا خبرهای ثانوی خودش را می‌خواند:
به خودت بازگرد و پنهان شو، شهر در انحصار جانی‌هاست
بگذر از خیر هرچه غیر خودت، تا خبرهای ثانوی دختر! - آفشید
انسان مدرن به گونه‌ی انسان-هنرمند است. با شکستِ کلان-روایت‌ها و محو شدنِ سایه‌ی خدا با معنای زندگی‌اش تنها ماند: یا باید با این معنا عیش می‌کرد یا در نبودِ آن اشک می‌ریخت و به لبه‌ی پرتگاه فکر می‌کرد. به هر حال او به عنوان هنرمندِ زندگی‌اش دست به خلق و ابداع چیزها برای معنابخشی به زندگی‌اش زد. او مسؤلیتِ بودنش را به عهده گرفت(به دُنبالِ مقصّر گشتن غیر مسؤلانه است. آنچه که مطلوب و لازم است پذیرش مسؤلیت است.مارسی شور-پسامدرنیسم زمینه ساز ظهور "پسا-حقیقت بود.)
او گاهی با شتاب راند و ملول شد و گاهی آهسته رفت و لذت برد. او همچون لینگ تان الطاف خدا را بی‌شمار و بی‌پایان یافت، و گاهی سیرابِ سیراب شد و در آستانه‌ی از دست رفتن ایستاد.
او دگر شتاب‌آلود نمی‌تازد، او به فردا امیدوار شده‌است، او حالا دگر آرزو می‎‌کند. آرزو کردن یعنی انتظار کشیدن تا خبرهای ثانوی. او آرزو می‌کند، شب به تختخواب می‌رود و برای فردا منتظر می‌ماند:
مولوی آرزوی انسان داشت، تو در این جنگل پر از وحشت
آرزو کن درنده‌تر باشی، گور بابای مولوی دختر! - آفشید
میلان کوندرا در رمان "آهستگی" می‌پرسد: چرا لذت آهستگی از میان رفته است؟ کجایند تماشاگرانِ پنجره‌ی خداوند؟ آیا آنها همزمان با چمنزارها، دشت‌ها و در یک کلام طبیعت، ناپدید شدند؟ مارجوری کمپر پاسخ می‌دهد: نه. این ما هستیم که در شتابِ‌مان ناپدید شده‌ایم! چون همه چیز سرِ جای‌شان استند. او برای تأیید گفته‌هایش لینگ تان را معرفی می‌کند. کوندرا در ادامه می‌نویسد: کسی که تماشاگر پنجره‌ی خداوند است دچار ملال نمی‌شود و سعادت‌مند است.
شاید "پنجره‌ی خداوند" استعاره‌ی باشد برای موقعیتِ که در آن خوشبختی امکان پذیر می‌شود: موقعیتِ که در آن "هماهنگیِ افلاتونی" اتفاق می‌افتد(نظرِ افلاتون بدون تردید این بود که خوشبختی را "هماهنگیِ" اهداف گوناگون و مختلف بدانیم. این هماهنگی باید توسط عقل انجام شود- تاریخچۀ خوشبختی-نیکلاس وایت-ص42).
کوندرا در پاسخ به این‌که "آهستگی چیست؟" باید بنویسد(بدون شک اینگونه خواهد نوشت): آن شب، برای "مادام ت" و "شوالیه". سفر سه مرحله‌ی: آنها ابتدا در پارک قدم می‌زنند، سپس در یک آلاچیق عشقبازی می‌کنند و بلاخره هم در یک اتاق مخفی در داخل قصر به عشقبازی ادامه می‌دهند.
یا شاید پاسخ کوندرا اینگونه باشد: به آئینه‌ی پشت نظر می‌اندازم و باز همان اتومبیل را می‌بینم. ترافیک مانع از این است که او بتواند از من سبقت بگیرد. در کنارِ راننده زنی نشسته‌است. چرا مرد مطلبی جالبی برای زن نقل نمی‌کند؟ چرا دستش را روی زانوی زن نمی‌گذارد؟ در عوض دارد به راننده‌ی ماشین جلوی دشنام می‌دهد که چرا سریعتر نمی‌راند. زن نیز به این فکر نیست که مرد را نوازش کند. در درونش او هم همراه مرد در حال راندن است و او هم دارد به من ناسزا می‌گوید. بنابر این، آنچه در جلوی ما‌است،آنچه در عقبِ ما است و در نهایت، آنچه ما را در برگرفته است در دسترسِ ما نیست: چیزها در "شتاب" و سرسری دیدن کمرنگ و خاکستری و بنابر این غیر قابل روئیت می‌شوند. تا جایی که زن و زانوانِ سفیدش را در کنارِ خویش از یاد می‌بریم! در آهستگی ادامه دادن ادامه می‌یابد. جنگیدن و عشق ورزیدن ادامه می‌یابد. او ملال را پشتِ سر می‌گذارد، او با معنای زندگی‌اش عیش می‌کند، او فرمانِ پس‌رَوی می‌دهد و در نهایت او می‌داند که در "شتاب" کم کم از دست می‌رود: ایوان کارامازوف می‌گوید مرگِ کودکان، بیش از هرچیزی دیگری، این میل را در او بر می انگیزد که بلیت ورودِ خویش به عالم هستی را پس دهد. ولی او بلیتِ خویش را پس نمی‌دهد. او به جنگیدن و عشق ورزیدن ادامه می‎‌دهد: او به ادامه دادن ادامه می‌دهد. (تجربه‌ی مدرنیته-مارشال برمن)
در "آهستگی" فُرمی به زمان تحمیل می‌شود. کوندرا تأکید می‌کند: برای دریافتِ چیزی و برای اینکه این چیز به خاطر سپرده شود می‌بایست آنرا به فُرم بدل کرد: تحمیل یک فُرم به زمان نه فقط ضرورت زیبائی که ضرورت حافظه هم هست، چرا که یک چیزِ فاقد فُرم را نمی‌توان دریافت و نمی‌توان به یاد سپرد. مادام "ت" به این مهم دست یافت: او موفق شد با کُند کردن آهنگِ شب و تقسیمِ آن به مراحل مختلف، از فرصت کوتاهی که آن دو باهم داشتند، یک ساختار عالی بیافریند. درست مانند یک فُرم. هنرِ کِش دادنِ یک انتظارِ مبهم.
من آن را هنر چیزی همواره در راه، هنرِ تعلیقِ زمان و یا هنرِ "پس اندازِ زمان"، انتظار مبهم، چرا که هنوز نرسیده‌است و هیچ‌گاه کاملن نخواهد رسید. قدم زدن روی مرز، و سکنی گزیدن در آستانه: من با اندکی تساهُل آن را هنرِ "کلافه کردنِ زمان" می‌نامم، بازی کردن با زمان. یا اغوا کردنِ زمان. به یاد بیاورید، مادام"ت" احساس می‌کند دارد به قصر نزدیک می‌شوند، اگر وارد قصر شوند شب به پایان می‌رسد. از سویی امیدی به تکرار این شب نیست. او چکار می‌کند؟ گفتگو را به سویی می‌کشاند: من چندان از شما خوشنود نیستم...
این‌طوری قدم زدن را از سر می‌گیرند.
کوندرا با چشمِ قرنِ هجدهمی‌اش(چشمی که شتابِ دورانِ مدرن کورش کرده است!) شوالیه را می‌بیند که آهسته به طرفِ درشکه‌اش قدم بر می‌دارد: می‌خواهم یک بار دیگر شوالیه‌ام را که آهسته به سمتِ درشکه‌اش می‌رود تماشا کنم. می‌خواهم آهنگِ قدم‌هایش را با تمامِ وجود احساس کنم. هرچه دورتر می‌شود، همان‌قدر آهسته‌تر حرکت می‌کند. من در این آهستگی نشانی از سعادت می‌یابم.
به باور مارشال، مدرن بودن همچون باد می‌ماند: هماّره وزیدن و حرکت کردن. نوزیدن و سکون به معنای ماندن و شکست خوردن است. از آنجای‌که وزیدن و شتاب کردن سرانجام به ملال می‌رسد، می‌بایست همچون ایوان کارامازوف و دکتر توکای(یک عضو غیر وابسته-موراکامی) نه ایستاد و شکست خورد، و نه هم با شتاب رفت و ملول شد و بازهم شکست خورد! باید رفت، آهسته و مدام، با سربالا و توجه به جزئیات: باید ادامه دادن را ادامه داد.
لذت‌گرایی اپیکوری و سیزیف‌وار خلقِ معنای زندگی و پی بردن به درد و رنج به عنوان جوهره‌ی هستی، به نوبه‌ی خودش توجه به "آهستگی" و خوانش خلاّق از جهانِ پیرامون و پُشتِ سر نهادن ملال است: انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب می‌شود و کم کم پی می‌برد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند: هر قدر هم که ناچیز باشد: جرعه‌ی آب گوارا، نگاهی بسوی آسمان(به سوی پنجره‌ی خداوند)و یا نوازشی. (آهستگی-میلان کوندرا)
دل بستن به لبخندی، لذت بردن از نوازشی، سر کشیدنِ جرعه‌ی و یا سرمه کردنِ اشکی: این خیلی اپیکوری است. پی بردن به درد و رنج فراگیر در زندگی و تقلا برای لذت بردن و ابداع چیزهای لذت‌بخش. اشک را سرمه کردن و به چشم مالیدن، دقیقن همین است: اشک را سُرمه‌ی چشم کردن.
پا به پای کسی که از تو گذشت، چقدر شعر می‌شوی دختر؟
گریه را سُرمه کن به چشمانت، گریه‌ات را بمان قوی دختر! - آفشید
از لابلای این یادداشت اما، به دوستِ پروفیسور فکر کنیم: آیا او خوشبخت نبوده‌است؟ چه چییزی او را بر لبه‌ی پرتگاه کشاند؟ ارسطو می‌گوید: خوشبختی خیر انسان است و، انسان به خاطرِ خود خوشبختی و فقط بخاطرِ خود خوشبختی به دنبالِ آن است: خوشخبتی ژرف اندیشی و فلسفیدن است. بنابر این ارسطو احتمالن می‌افزاید: دوستِ پروفیسور دگر نمی‌توانسته است ژرف اندیشی کند. چشمه‌ی ژرف اندیشی‌اش خشکیده است. امکانِ خوشبختی از او سلب شده است. اما این حرفِ آخر نیست. افلاتون وارد می‌شود: خوشبختی و سعادت هماهنگیِ اهداف گوناگون و مختلف است. این هماهنگی بواسطه‌ی عقل انجام شود: بنابر این دوستِ پروفیسور از پسِ هماهنگیِ خواسته‌هایش بر نیامده‌است. او در کامِ افراط و تفریط سقوط کرده‌است. نیچه اما، گفته‌های افلاتون را نمی‌پذیرد. او می‌ایستد: تضاد و برخورد میانِ امیال و تمنّاها اساسِ زندگی خلاق و قابل زیستن است: بنابر این، دوستِ پروفیسور دچار نوعی تکرار و یکسانی در زندگی‌اش شده‌است. کوندرا از گوشه‌ی با صدای بلند طوری که توجه همگی را جلب می‌کند، می‌گوید: او قربانیِ شتاب و سرعت خویش شده‌است. او قدرِ آهستگی را ندانسته است. ژید اما، آرام و متین شروع می‌کند: دوستِ پروفیسور از چیزی واحد عبور نکرده‌است، او خدا را در آفریده‌ای واحد محبوس کرده‌است. ملتفت هستید که در ترکِ شادی، شکست هست و نوعی کناره‌جویی و بُزدلی. کمپر فریاد می‌زند: او از دریچه‌ی خداوند دور شده‌است. کیارستمی از عقبِ عینک دودی‌اش با لبخندی شیرین می‌گوید: او کور شده‌است. او لبخندی آن زوج جوان را ندیده‌است. آفشید(شاعر موردِ نظرِ ما) نتیجه گیری می‌کند: او در جا زده‌است. دوستانِ من! دوستِ پروفیسور فرمانده‌ی نالایقی بوده‌است، او نتوانسته است پیروزی را به تعویق اندازد. او جان ته‌مانده‌ی سپاهش را به خاک و خون کشانده‌است. او نتوانسته‌است تا خبرهای ثانوی متظر بماند. من با کوندرا موافقم: او قربانیِ شتاب‌اش شده‌است. او حتا نتوانسته‌است اشک را سُرمه‌ی چشمش کند: بنابر این، مغزش روی خاکِ کوچه پاشیده‌است.
آفشید کتابچه‌اش را می‌بندد، بلند می‌شود و می‌رود.
برای آفشید پیروزی های پی‌هم می‌خواهم: نتیجه‌گیری درخشانی کرده‌است.

این هم شعرِ کامل:
پا به پای کسی که از تو گذشت، چقدر شعر می‌شوی دختر؟
گریه‌را سرمه کن به چشمانت، گریه‌ات را بمان قوی دختر!
به خودت باز گرد و پنهان شو، شهر در انحصار جانی‌هاست
بگذر از خیر هرچه غیر خودت، تا خبرهای ثانوی دختر
بانو فرمانده‌ی شکست نخور، شانس این بار باتو دشمن بود
جان ته مانده‌ی سپاهت را، بده فرمان پس‌روی دختر
مولوی آرزوی انسان داشت، تو در این جنگل پر از وحشت
آرزو کن درنده‌تر باشی، گور بابای مولوی دختر
بر سر زندگی فرود آی و منهدم کن وجود سردش را
چشمهایت سگان هار استند، بدنت بمب هستوی دختر
بی محابا به راه عشق زدی، تازه وارد! به مرگ خواهی خورد
کمی آهسته تر برو آخر، با شتابی که میدوی دختر
به در بسته می‌خوری مغزت روی خاکی کوچه می‌پاشد
که به خاکت کشاند؛ می‌کردی از جنونی که پیروی دختر
گودی چشم‌های بی‌برقش، بین گیلاس چای لب‌ می‌شد
خنده‌ای تلخ شد به حال خودش:
کم کم از دست می‌روی دختر!
آفشید



 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۰۳  سال  سیـــــــــزدهم                    جــــدی   ۱۳۹۶                       هجری  خورشیدی    اول جنـــــــــــــــــــوری ۲۰۱۸