دستِ کم چیزی که من امروزها میشنوم اینست که بر ذهنهای ما حمله شده است.
دایم گرفتارِ پیامک فرستادن شده ایم و این کار ما را بیسواد میسازد.
وبلاگها ما را خشن میسازند، یوتیوب ما را سطحی میسازد. تابستان گذشته
روی جلد مجلۀ اتلانتیک پرسشی مطرح شده بود "آیا گوگل ما را احمق میسازد؟"
در قسمتی از محتوای مجله آقای نیکولاس کَر اذعان نموده بود که انترنت مغز
ما را خراب میکند، حافظه و اندیشههای ژرفِ ما را از ما می رباید. آقای کر
ادعا داشت که ما چون به کمپیوتر اجازه می دهیم که درکِ ما از جهان را
نمایندگی کند این عمل خود همان روند تبدیل شدنِ هوشِ ما به هوش مصنوعی است
که در یک سطح نازل تر نمود مییابد.
برای من دشوار بود که این ادعاهای جالب را در عصر کمپیوتر جدی بگیرم. به
نظر میرسد این مدعیان علاقمندی بیشتر به ترسانیدن مردم دارند تا حقیقت
گویی. زبان شناس انگلیسی، دیوید کریستال در کتابِ تازه اش به نامِ پیامک:
دعوای کلان، مینویسد که این هشدارهای ترسناک در مورد پیامک نویسی چیزی
بیشتر از افسانه گوییهای مدرن نیست. آقای کرستال دریافته است که پیامک
نویسی سبب نمی شود کسی به اشتباه املایی عادت کند، او مینویسد، "پیامک
زدن، نه تنها سطحِ باسوادی را بالا میبَرَد بل سبب میشود که شما نوشتن و
خواندن را بیشتر تمرین کنید."
مهمتر از آن، هشدارهای در مورد تباه کنندگی انترنت ریشه در باورهای نادرست
از نحوۀ فعالیت مغز انسان دارد. ما از روی عادت میپنداریم که مغزِ انسان
تافته ای جدا بافته از جهان است؛ ما تصور میکنیم که معلومات به درون حواس
ما میچَکَد و بعد راهِ خود را به سوی مغز که در گوشه ای افتاده است، باز
میکند و سپس معلومات مذکور به یک تصویر کامل از حقیقت تبدیل میشود. و در
این صورت انترنت و آیفون مجرای ورودِ معلومات به مغز را تخریب نموده، روند
سرازیر شدن معلومات به مغز را مختل و ریشههای مغز را پژمرده میسازد. به
هر اندازه که این صورت بندی خوش ریخت به نظر بیاید تلاشی در جهتِ وارونه
نشان دادنِ پژوهشهای جدید علمی در باب ذهن انسان، شمرده میشود. درواقع،
مغز انسان نه تنها در تطابق کامل با جهان قرار دارد بل در شکل دهی جهان و
ساختار وجود انسان نقشِ تعیین کننده دارد که از آن به تعمیم ذهن تعبییر می
کنند.
مفکورۀ تعمیم ذهن، برای نخستین بار در سال 1998 از سوی دو فیلسوف مطرح
گردید درست در زمانیکه گوگل تازه تولد شده بود. یکی از آن دو فیلسوف که
مفهوم تعمیم ذهن را مطرح کرد اندی کلارک بود که حالا در دانشگاه ادینبرگ
تدریس می کند و دیگری دیوید چامرز که حالا در دانشگاه ملی استرلیا مشغول
تدریس است. آنها مقاله ای را زیرِ نام "ذهنِ تعمیم یافته" در مجله ای
انالیسیز نشر نمودند که در آن یک پرسش ساده را مطرح کردند: "مرزی میان ذهن
و بقیه ای جهان کجاست، در کجا ذهن متوقف میشود و بقیهای جهان از کجا آغاز
میشود؟" بیشترِ مردم پاسخ خواهند داد که "مغزِ انسان در مرزِ جمجمه متوقف
میشود." اما کلارک و چامرز برای اقناع خوانندگان مقاله ای خود راهی جستجو
کردند و اذعان داشتند که ذهن، تنها محصول فعالیت نیورونها در مغزِ انسان
نیست که در آنسوی دیوارههای استخوانِ جمجمه محصور مانده باشد. مبتنی بر
یافته های این دو دانشمند، فعالیتِ ذهن از این مرزها فراتر میرود و شامل
فعالیت مغز به علاوه ای بخشهای محیط نیز میشود.
کلارک و چامرز از خوانندگان مقاله ای خود خواستند که یک بانوی به نام پروین
را تصور کنند. پروین از دوست خود میشنود که یک نمایشگاه در موزیم جدید
هنرها برگزار میشود. او تصمیم میگیرد که برود و این نمایشگاه را ببیند.
او برای لحظه ای فکر میکند و به یاد میآورد که موزیم در جادۀ پنجاه و سوم
قرار دارد و پیاده به سمت موزیم راه میافتد. باورِ او در مورد موقیعیتِ
موزیم، درست از آب بدر میاید و او در پیداکردنِ موزیم از روی ذخیره ای
اطلاعات موجود در مغزش موفق میشود. حالا یک آقای را تصور کنید که جمشید
نام دارد و مصاب به بیماری الزایمر است. حافظه ای جمشید خراب شده است بناء
او با خودش یک کتابچه ای یاد داشت نگه می نماید و جزئیات مهم را در آن
مینویسد. جمشید نیز مانند پروین از برگزاری نمایشگاه باخبر میشود و می
خواهد اشتراک کند اما چون توانای دسترسی به داده های مغزِ خودش را ندارد به
کتابچه یادداشت های خودش رجوع میکند و آدرس موزیم را مییابد او نیز به
سوی عبن هدفی که پروین رفته بود به راه می افند.
در دیدگاه کلارک و چامرز، حافظه ای مبتنی بر مغز پروین و حافظه ای مبتنی بر
یادداشت جمشید اساسا یکسان شمرده میشوند. ذهن پروین طوری عمل میکند که به
صورت خودکار به معلومات ذخیره شده در مغز دسترسی دارد، و اما ذهنِ جمشید
معلومات مورد نیازِ خود را از یادداشت میگیرد. به سخن دیگر یادداشتِ
مذکور، بخشی از ذهن تعمیم یافته ای جمشید است. تفاوتی نمیکند که جمشید
بیشتر اوقات یادداشتِ خود را می بندد. پس از پایان این نمایشگاه، پروین نیز
آن بخش حافظه ای خود در مورد موزیم جدید هنرها را میبندد یا دستِ کم آنرا
در بخش حافظه ای خود آگاهِ خودش نگه نمیکند. کلارک و چامرز نتیجه میگیرند
که اکثر مردم به جمشید شبیه تر اند تا پروین؛ ذهنهای ما به محیطِ زندگی
مان تعمیم مییابد.
یازده سال بعد، این دعوی ادامه یافت و به یک مناظره ای خشمآلود میانِ
فیلسوفان، روانشناسان و عصب شناسان تبدیل شده است. شکی نیست که "ذهنِ
تعمیم یافته" یک مفکورۀ شگفت انگیز است. یک دلیل این شگفتی آن است که ذهن
ما احساس میکند که ذهن پدیده ای کامل و خودکفا است. باور طبیعی ما اینست
که گونه ای نمونه اگر ما در یک جاده قدم بزنیم ما به صورت متداوم، از محیط
ماحولِ خود ویدیو ثبت میکنیم و سپس بر مبنای این ویدیوی ذهنی تصمیم
میگیریم که بعد چه کاری انجام دهیم. اما مانند سایرِ باورهای که در مورد
خود داریم این فرایند ثبت ویدیو نیز یک توهم است. آگاهی ما در این زمینه،
خیلی کم است.
اینکه تا چه اندازه ما میتوانیم فراموش کار باشیم یکی از موضوعات جالب
پژوهشی است که توسط دو روان شناس به نامهای دانیل سیمون از دانشگاه
ایلینویز و کریستوفر کبریس از دانشگاه هاروارد اجرا شده است. آنها از مردم
درخواست نمودند که یک ویدیوی شاگردان را تماشا کنند، دوتیم شاگردان به صورت
پراکنده ایستاده بودند و توب بایسکتبال را به یکدیگر میانداختند. نیمی از
این شاگردان پیراهن سفید به تن داشتند و نیمی دیگر آنان پیراهن سیاه پوشیده
بودند. تماشا کنندگانِ ویدیو باید دقیق توجه میکردند که چندبار توپ توسط
اعضای یکی از تیمها به دیگران داده شده است. در جریانِ بازی یک میمون
(بیشتر یک شاگرد در لباسِ شبیه میمون) در میان صحنه ای بازی قدم می زد.
اکثرِ تماشا کنندگانِ ویدیو پس از ختم بازی خبر دادند که آنها هرگز میمونی
را ندیدند؛ مغزِ آنان این قسمتِ مشخص را به عنوان یک مورد فرعی و حاشیه ای
از میان برده و طرد کرده است.
آنچه که در سرِ ما اتفاق میافتد این است که به جای ایجاد یک روبرداشتِ
(مثنی) کامل از جهان، زمانیکه چشمهای ما به سرعت اینسو و آنسو میرود مغزِ
ما روی موارد کوچک تمرکز میکند. ما تنها معلومات مورد نیاز خود را در
پیوند به ضرورتی که احساس میکنیم از آنجمله بیرون میکشیم تفاوتی نمیکند
که نیاز آنیی ما دسته بندی لباسهای بیرون شده از ماشین لباس شویی باشد یا
بالا رفتن از دامنهی یک کوه.
ذهنِ ما معلوماتِ بسیار اندکی را پردازش (پروسس) میکند. دانا بالارد، یک
ساینس دان در دانشگاهِ تکزاس، بازیی کمپیوتری را برای اندازه گیری مقدارِ
اندک معلومات که ذهنِ آدمی پردازش میکند ساخته است. او برای کسانیکه مورد
آزمایش قرار میگرفتند یک نمونه از تکههای رنگ آمیزی شده را که به طرف
راستِ قسمت فوقانیی صفحه ای نمایش کمپیوتر قرارداشتند نشان داد. او از
افراد مورد آزمایش خواست که یک نمونه ای مشابه را در قسمت تحتانی صفحه
نمایش به طرف دستِ چپ بسازند. برای انجام این کار، بازی کنندگان با استفاده
از مَوس کمپیوتر، تکههای رنگ آمیزی شده را یکی پی دیگر از مجموعه ای قسمتِ
بالای صفحه ای نمایش، می گرفتند و پایین میآوردند. زمانیکه بازی کنندگان،
مودل اصلیی تکههای رنگ آمیزی شده را نگاه میکردند تا نمونه ای جدیدِ خود
را بسازند، بالارد، مسیرِ حرکت چشمهای بازی کنندگان را ثبت میکرد. او
دریافته بود که بازی کنندگان قبل از اینکه تکه ای را پایین بیاورند، مودلِ
اصلی را دقیق نگاه میکنند و عین عمل پس از انتقال هرکدام تکهها نیز تکرار
میشود. تجربه ای او ثابت میسازد که در هر نگاه، بازی کنندگان، تنها
معلومات مربوط به یک تکه ای واحد را به ذهن میسپارند. بارِاول که به مودل
اصلی نگاه می کنند، معلومات مربوط به رنگِ یک تکه ای خاص را به ذهن می
سپارند و بارِ دوم، معلومات مربوط به موقیعیت تکه ای مورد نظر را به ذهن
میسپارند. در عوض به ذهن سپردن یک تصویرِ کامل از مودل تکههای رنگ آمیزی
شده، مردم تکه های معلومات را از این کل مبتنی بر نیازِ آنی خود بیرون
میکشند و ثبت مینمایند.
|